
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 26, 2025 at 02:47 PM
*«یک تماس اشتباهی، تمام زندگیام شد»*
*نویسنده: جوانی نامراد*
*قسمتِ اول*
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
پیش از آغاز این داستان، لازم میدانم دو نکته را با شما در میان بگذارم:
1. بهمنظور حفظ عزت و احترام شخصیتهای این روایت، هیچ نام و نشانی از آنان ذکر نشده است.
2. با توجه به گستردگی و طولانی بودن ماجرا، این داستان بهصورت خلاصه بیان شده است.
آنچه در این صفحات خواهید خواند، روایتی کاملاً واقعی و همچنان در جریان است…
تاریخ نگارش: ۱۴۰۳/۷/۳
بهنام خداوند بخشنده و مهربان
من ساکن یکی از ولایتهای افغانستان هستم. پدرم در جمهوریت دگروال بود، و من تنها پسر خانواده. خودم نیز در یکی از شعبههای نظامی مشغول خدمت بودم.
زندگیمان عالی بود، سرشار از آرامش و امنیت، تا اینکه با آمدن طا.لبان، همهچیز مانند رؤیایی شیرین، در یک لحظه فرو ریخت…
چهار ماه از سقوط حکومت گذشته بود. یک روز چهارشنبه، همراه دوستانم بیرون رفتم. روز بسیار خوبی بود، لحظاتی سرشار از خنده و شادی… اما نمیدانستم که این آخرین روز آرام زندگیام خواهد بود.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم و میخواستم بخوابم، ناگهان متوجه شدم کسی مرا در یک گروه واتساپی اضافه کرده است. هنوز هم نمیدانم چه کسی این کار را کرد… شاید هم حکمتی در کار بود! همیشه گفتهاند:
«هر اتفاقی یا آغاز یک زندگی است، یا شروع یک درد…»
❤️
👍
😢
❤
😮
⏩
🩵
🆕
😔
🙏
292