رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 26, 2025 at 04:06 PM
*اسم داستان:‌ یک تماس اشتباهی، تمام زندگی‌ام شد* *نویسنده*:‌ *جوانی نامراد* *قسمتِ 3-4* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* در آنجا با یک پسر مهربان از مزار آشنا شدم که هنوز هم بهترین رفیق مجازی من است. اما چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد، حضور همان دختر بغلانی در گروه بود… بعدها فهمیدم که به‌صورت تصادفی، هنگام بررسی اعضای گروه، دستش خورده بود روی شماره‌ام و همان تماس اشتباهی اتفاق افتاده بود. وقتی برایش پیام فرستادم، از طرز پاسخ دادنش کاملاً معلوم بود که ترسیده است. دو روز گذشت. در این مدت، داخل گروه زیاد با هم پیام رد و بدل می‌کردیم. گروه مخصوص اشعار بود و همه مثل اعضای یک خانواده با هم رفتار می‌کردند. بعد از دو روز آشنایی بیشتر، تازه متوجه شدم که این دختر چقدر بااستعداد است! نویسنده بود، هوشیار، بافهم و بسیار دانا… من که هیچ احساس خاصی نسبت به او نداشتم، او را «خواهر» صدا می‌زدم. روزها گذشت و عید قربان فرا رسید. آن روز، صبح زود بعد از نماز عید، مشغول قربانی شدیم. بعد از پایان کار، حمام کردم، لباس‌های تمیز پوشیدم و خودم را مرتب کردم. سپس، مثل همیشه، آنلاین شدم… اولین کسی که عید را به او تبریک گفتم، همان دختر بغلانی بود. چند دقیقه گذشت و دیدم برایم ویس فرستاده! از خوشحالی دیوانه شدم. پیراهنم را نیمه‌کاره پوشیده بودم که بدون فکر، آن را همان‌طور کشیدم و دویدم بیرون از خانه! باید جایی می‌رفتم که بتوانم صدایش را بشنوم… اسم داستان: یک تماس اشتباهی، تمام زندگی‌ام شد نویسنده: جوانِ نامراد *قسمتِ چهارم* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* چون پیش خانواده امکان نداشت. سه ویس بود… ویس اول را که باز کردم، با خودم گفتم: «قربان این صدای زیبا شوم!» باور کنید، صدایش آرامشی عمیق داشت… مخصوصاً وقتی که لبخند می‌زد. روز به روز، بیشتر مرا مجذوب خود می‌کرد. تا جایی که یک روز با خودم صادق شدم… دلم با زبانم یکی نبود. در قلبم، محبوبم شده بود… اما بر زبانم، هنوز “خواهر” صدا می‌زدم. دیگر کم‌کم نمی‌توانستم او را “خواهر” خطاب کنم. حقیقت این بود که… از او خوشم آمده بود. به جایی رسیده بودم که اگر حتی یک دقیقه آنلاین نمی‌شد، دلم برایش تنگ می‌شد. گاهی ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا آنلاین شود… چندین بار خواستم حقیقت احساسم را به او بگویم، اما جرأت نمی‌کردم. و این قلب دیوانه… در سینه‌ام بی‌تابی می‌کرد. تا اینکه… یک روز عصر، حدود ساعت پنج یا پنج و نیم، در چت با او بودم. در یک لحظه، همه‌ی تردیدها را کنار گذاشتم و نوشتم: – می‌خواهم چیزی به تو بگویم… خفه که نمی‌شوی؟ چند لحظه بعد، پیامش آمد: – نی، خدا نکنه… بگو؟ خیلی ازش تعهد گرفتم که ناراحت نشود… وقتی خیالم راحت شد، چون جرأت نداشتم با زبان بگویم، و حتی در پیام هم خجالت می‌کشیدم… یک سکانس از یک آهنگ ایرانی را برایش فرستادم: «من عاشق توام…» و بلافاصله آفلاین شدم! می‌دانستم که خیلی به من اعتماد دارد… و هیچ‌وقت چنین انتظاری از من نداشت. بعد از چند دقیقه، دوباره آنلاین شدم… دیدم که پیام‌هایش آمده، اما چیزی که خواندم، قلبم را لرزاند… «متأسفم برات… من بهت اعتماد داشتم… نمی‌دانستم همچین آدمی هستی…» و پیام‌های دیگری پر از دلخوری و ناراحتی… حقیقت را بگویم؟ قلبم شکست… دلم را لرزاند… چقدر پشیمان شدم از آن حرفی که زدم! ای کاش هرگز نگفته بودم… ای کاش حرف دلم را در دلم نگه می‌داشتم… اما پشیمانی سودی نداشت… دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. فقط نوشتم: «خداحافظ…» و تمام… اما… ای کاش، داستان همان‌جا به پایان می‌رسید ادامه دارد لایک کنین
❤️ 👍 😢 🆕 😮 😂 🥹 😭 🩵 586

Comments