رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
May 30, 2025 at 04:11 PM
*اسم داستان: یک تماس اشتباهی، تمام زندگی‌ام شد* *قسمتِ 9-10* *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* قسم به تمام صفحات ذات پاک پروردگار… بی‌نهایت وابسته‌اش شده بودم. دیوانه‌وار دوستش داشتم… هر روز، در پنج وقت نمازم، دعا می‌کردم… برای کامیابی‌اش، برای خوشبختی‌اش… اما طاقت دوری‌اش را نداشتم. یادم است، بارها و بارها برایش صوتی زنگ زدم… ساعت‌ها با هم حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم… اما چیزی که همیشه در ذهنم می‌چرخید… چرا؟ چرا با من این‌قدر خوب است، اما دوستم ندارد؟ چرا… چرا… چرا؟ سؤالی که هنوز هم، جوابی برایش پیدا نکرده‌ام… هر بار که با من سرد رفتار می‌کرد، آهی عمیق از دلم برمی‌خواست… می‌گفتم: “تو که این‌قدر مرا زجر می‌دهی، خدا کسی مثل خودت را نصیبت کند، تا بفهمی دلم چه می‌کشد…” اما… چند دقیقه نمی‌گذشت که پشیمان می‌شدم. چطور می‌توانستم برای کسی که با تمام وجود دوستش داشتم، چنین آرزویی کنم؟ هر بار که خوشحال بودم، با اشتیاق برایش پیام می‌فرستادم، اما او… آن‌چنان مرا دل‌شکسته می‌کرد که کارم به اشک ریختن می‌کشید. خودم هم خجالت می‌کشیدم، اما چه کنم؟ دستم نبود… قلبم داشت گریه می‌کرد… گاهی فکر می‌کردم، شاید… شاید چون پشتون هستم، مرا قبول نمی‌کند. اول گفته بود که خودش هم پشتون است، اما بعد از مدتی گفت: “نخیر، تاجیک هستم!” ولی برای من، این چیزها مهم نبود… مهم، دینداری‌اش بود… اخلاقش، شخصیتش، استعدادش… و زیبایی‌اش که مرا بی‌اختیار مجذوب خود کرده بود. چندین بار مرا بلاک کرد، اما آن یک باری که… شش ماه طول کشید، تمام زندگی‌ام را ویران کرد. من مانده بودم و یک دنیا غم… نمی‌دانستم با این درد چه کنم؟ آن جوان خوشحال و شوخ‌طبع دیروز… دیگر وجود نداشت. کم‌کم به یک افسرده‌ی واقعی تبدیل شدم. شب و روز گریه می‌کردم… نهایتاً، خانواده‌ام مجبور شدند مرا نزد روانشناس ببرند. یک دخترخانم روانشناس جلسات مشاوره برایم گذاشت… ادامه دارد… *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* قسمتِ دهم دو بار در هفته پیش او می‌رفتم، حرف می‌زدم، نصیحت می‌شنیدم… اما هیچ چیز تغییر نمی‌کرد! وقتی به خانه برمی‌گشتم، دوباره همان آدم افسرده می‌شدم. کم‌کم خانواده‌ام هم از دستم به ستوه آمدند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که علت تغییر ناگهانی‌ام چیست… وقتی روانشناس هم جواب نداد… روز به روز حالم بدتر شد… آن‌قدر که… به ترامادول، متادون، دیازپام و دیگر قرص‌های مخدر پناه بردم. بعد هم سیگار… و دیگر چیزی برایم مهم نبود. زمانی آرزو داشتم پیلوت شوم… اما حالا؟ دیگر هیچ آینده‌ای برایم وجود نداشت… غیر از همان دختر… حتی یک بار هم نشده بود کسی درباره‌ی من چیزی بداند. فقط یک بار، برای یکی از دوستانش حرفم را زده بود… اما دوستش گفته بود: “دروغ است، باور نکن!” هر چقدر قسم می‌خوردم، هر چقدر می‌گفتم… “فقط قول بده که مرا می‌خواهی، فقط آدرس بده، همین فردا می‌آیم!” اما جوابش همیشه همان بود: “نه! کار دل است، دوستت ندارم!” “به عنوان دوست، برایت احترام می‌گذارم، بی‌نهایت برایت اعتماد دارم… اما عشق؟ نه، هرگز!” این سردی‌هایش روحم را می‌خراشید… حتی با یک دوست تاجرم که در خارج از کشور زندگی می‌کرد، صحبت کردم. گفت: “برو بگیرش، تمام هزینه‌ها با من!” حتی خودش هم قرار شد همراه من برای خواستگاری بیاید… اما او تغییر کرده بود… آن دختر مهربان روزهای اول، دیگر وجود نداشت… هر روز سردتر… هر روز دورتر… به من می‌گفت: “نمی‌دانم چطور این‌قدر به تو اعتماد دارم… قسم به خدا باورم نمی‌شود که چقدر آدم خوبی هستی!” وقتی زیاد اصرار می‌کردم، عکسی از خودش می‌فرستاد، و من؟ چون باوفا بودم، نمی‌خواستم ذره‌ای از اعتمادش را از بین ببرم… همان لحظه پاکش می‌کردم. و این شد که دو سال و نیم از زندگی‌ام گذشت… دو سال و نیمِ تمام، پر از بلاک و آنبلاک، قهر و آشتی، گریه و خوشی… تا این‌که… ادامه دارد…
❤️ 👍 😢 🆕 🥹 😮 😭 😂 🤍 431

Comments