رومان هـای برتــر 📜🕯
June 3, 2025 at 06:48 PM
*اسم داستان: یک تماسِ اشتباهی، تمام زندگیام شد*
*قسمتِ 15-16*
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
به دنبال اهدافم رفتم، در دانشگاه ثبتنام کردم. آرزو داشتم که پزشکی بخوانم، که بتوانم به دیگران کمک کنم. یک سمستر درس خواندم، اما شرایط اقتصادیام اجازه نداد که ادامه بدهم. مجبور شدم دانشگاه را رها کنم و دوباره مشغول کار دیگری شوم.
روزهایم یکی پس از دیگری سختتر میشدند. انگار از اوج، یکباره سقوط کرده بودم. مثل این بود که از عرش به فرش رسیده باشم. هر روز که میگذشت، بار سنگین زندگی بیشتر روی شانههایم حس میشد.
از طرفی، مادرم هم بیمار بود. غدهای در گلویش داشت که مجبور شدیم عملش کنیم. حالا هم هر روز به چکاپ نیاز دارد، اما… اما به خدا قسم، پولی نداریم. هر بار که برای بردنش نزد دکتر فکر میکنم، سنگینی فقر را بیشتر حس میکنم.
و اما آن دختر…
او هم در نهایت، نصیب کسی شد که دوستش نداشت. نامزد شد، اما خوشحال نبود. هر بار که با او حرف میزدم، فقط اشک بود و شکایت.
میگفت:
«او مرا بازی داد… مرا نخواست…»
چقدر تلخ است که هم تو بدانی، هم خودش بداند که سرنوشتش همان چیزی نبود که آرزو داشت.
او… همان کسی که روزی تمام دنیای او بود، هنوز در کابل زندگی میکرد. اما قرار بود به زودی راهی خارج شود.
وقتی شنیدم که نامزد کرده است، انگار دنیا برایم تیره و تار شد. احساس کردم آسمان روی سرم فرود آمده، زمین زیر پایم خالی شده، و تاریکی همه جا را فرا گرفته است.
از آن لحظه، اشکهایم بیوقفه جاری شد… شب و روز، تنها کارم گریه بود. هیچ چیز نمیتوانست این درد را کم کند. هیچکس نمیتوانست این زخم را التیام ببخشد.
و حالا، هنوز هم گریههایم ادامه دارد… و فکر نمیکنم که هیچوقت پایانی برای آن باشد.
بیچاره، در این شهر غریب و میان مردمی که هیچ شباهتی به من ندارند، ماندهام… گم شدهام میان چهارراهی که نمیدانم کدام سمتش را انتخاب کنم.
کدام غم را اول به دوش بکشم؟
کدام درد را بیشتر حس کنم؟
یک طرف، مادرم که بیمار است و هر روز به دوا و داکتر نیاز دارد…
یک طرف، وضعیت اقتصادیام که هر لحظه تنگتر میشود و سایهی بیپولی و بیکاری که مدام روی شانههایم سنگینی میکند…
یک طرف، زخمی که از عشق ناکامم مانده و هنوز در قلبم تازه است…
و یک طرف، آرزوهای خودم که نمیدانم آیا روزی به آنها خواهم رسید یا نه…
ادامه دارد…
قسمتِ شانزدهم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
و هزاران درد دیگر که مثل خنجری در روحم فرو میروند…
قسم خوردهام… قسم خوردهام که دیگر هرگز ازدواج نکنم. دیگر هیچ دختری را به زندگیام راه ندهم. حالا، بیستوشش سالهام و هنوز تنها… و در این تنهایی، تنها چیزی که صدایش بلندتر از همه است، خواستهی مادرم است.
او فقط یک آرزو دارد:
که مرا نامزد کند…
اما من… من دیگر هیچ دختری را نمیتوانم دوست داشته باشم. دیگر هیچ قلبی در سینهام نمانده که بخواهم به کسی هدیه بدهم.
این زخمی که بر دلم نشسته، هیچوقت التیام نخواهد یافت…
هر شب، قبل از خواب، همان ویسهایی را که از او ذخیره کردهام، گوش میدهم…
هر بار که صدایش در گوشم میپیچد، انگار گذشته دوباره زنده میشود. عکسهایش را نگاه میکنم، اشکهایم بیاختیار جاری میشوند… از پشت صفحهی موبایل، تصویرش را میبوسم، با این خیال که شاید فاصلهها کم شود، شاید این درد اندکی آرام گیرد…
اما نه، هیچچیز آرامم نمیکند.
حس میکنم تنهاترین آدم این دنیا هستم. انگار همهچیز رنگ باخته، دیگر هیچچیز برایم لذتی ندارد. نه خنده، نه روزهای آفتابی، نه حتی رویاهایم…
کاملاً افسرده شدهام، مثل پرندهای که شوق پرواز دارد اما بالهایش شکستهاند.
جوانیام از بین رفت…
احساس میکنم پیرترین انسان دنیا شدهام…
تمام آرزوهایم در هم شکست…
و حالا، او نامزد شده. به زودی هم عروسی خواهد کرد. و من؟ من اینجا، در گوشهای از این دنیا، تنها با خاطراتش زندهام…
عشق را به دیگری سپردن، حرام است…
حتی اگر هزاران خطبهی نکاح هم بر زبان آورده شود…
گاهی که با خودم فکر میکنم که او قرار است با کسی دیگر عروسی کند…
کسی دیگر دستهایش را در دست بگیرد…
کسی دیگر حلقهی ازدواج را به انگشتش کند…
کسی دیگر کنار او بایستد، جایی که باید جای من میبود…
دلم میشکند، قلبم میکَفد… 💔
روزی که عکسهای نامزدیاش را دیدم، میان دوستانم نشسته بودم. ناگهان استوریای که گذاشته بود، پیش چشمانم ظاهر شد. قسم به خدا، نتوانستم خودم را نگه دارم. اشک در چشمانم حلقه زد، بلند شدم، رفتم جایی که تنها باشم…
آنقدر گریه کردم که دیگر توان نداشتم…
وقتی برگشتم، همه از چشمان سرخ و بیتابم فهمیده بودند که چیزی شده، اما هیچکس نمیدانست چه دردی بر جانم افتاده است…
همیشه به او میگفتم:
«وقتی نامزد شدی، مغرور میشوی، مرا فراموش میکنی… دیگر تحویلم نمیگیری… و شاید حتی بلاکم کنی…»
اما او میخندید و میگفت:
«نه، من مثل دیگران نیستم… من همیشه کنار تو خواهم ماند، حتی اگر فقط بهعنوان یک دوست…»
ادامه دارد…
❤️
😢
👍
😭
😂
❤
🆕
😮
🥺
🤍
179