
رومان هـای برتــر 📜🕯
June 17, 2025 at 05:35 AM
داستان : دیوانهیے من
قسمت : 5م
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
محمد: ها دیوانه شدیم
رویا: این چی میگی تو توبه دیوانه چی صحی گپ بزن
محمد سر خود را به تخت تکیه داده بود و سقف را نگاه میکرد با بسیار خونسردی حرف میزد
محمد: خو گفتم نی که دیوانه شدیم چرا نمیفهمی؟
رویا : 🤨 چرا دیوانه شدی؟
محمد: ح.و.ر
رویا: چی؟؟؟😳
محمد: دیوانه حور شدیم حالی فهمیدی؟
رویا: چی میگی تو محمد یعنی چی دیوانه حور شدیم یعنی عاشقش شدی؟
محمد: نشدیم بودم از اول
حور: چطور تو تا به حال عاشق حور هستی؟
محمد: ها خی چی فکر کردی یادم رفته؟
رویا: یعنی او وقت خورد بودی فکر کردم شاید یادت رفته باشه
محمد: مگر چطور میتانه یادم بره 🙂
رویا: بخاطر همی اینطور افسرده شدی
محمد: مگم قبل ها زیاد شاد بودم؟
رویا: از حالت حال کرده بلی خوب تر بودی
خو چرا به من نگفتی؟
محمد: 🤷🏻♂️
رویا: میخوایی بریم خواستگاری؟
محمد: چطور یعنی؟😳🧐
رویا: خو اینقدر که دیوانه اش استی نمیخواهی همرایش عروسی کنی؟
محمد: البته که میخوایم
رویا: پس چی دیگه میفهمی که حور خواستگار زیاد داره و ها از دیگه طرف میوند هم هیچ ایلا دادنی نیست پدرش گفته بود بعد از عروسی ادریس تصميم نهایی میگیریم چون ۵ سال است خواستگاری میاین
محمد: یعنی چی میوند کی است
رویا: عاشق حور همو که برادرزاده زن دوم پدرش است.
محمد :
با شنیدن نام او کثیف خونم به جوش آمد احمق بدون اینکه دیده باشمش ازش سخت متنفر هستم رویا گفت با مادر و پدرم گپ میزنه و حتا اگر شود امشب میرن.
...
حور:
دو روز از روز محفل گذشت خسته گی ما هم کمی رفع شد ولی حالا هم فکرم درگیری (مقبولک) است جمله که برایم گفت بار بار در ذهنم تکرار میشه حالیکه محفل عروسی ادریس هم تیر شد باز فامیل میوند شله میاین پدرم گفته بود که بعد از عروسی ادریس تصمیمی قطعی میگیریم از این حرف پدرم معلوم میشه که قبول میکنه و من را به آتش میندازه در آشپزخانه بودم با مادرم حرف میزدم و گریه میکردم که من قبول ندارم که عمر لالا داخل شد
گ
عمر لالا داخل شد
عمر: پرنسس لالای خود چرا گریه میکنه؟
با دیدن عمر لالا گریه ام شدت گرفت و خود را به آغوش اش انداختم
حور: لالا چی میشه من را به او شرابی نتین 😭
عمر: کی گفته ما تو را بدون رضای تو میتیم او هم به کسی دیگه نی به او شرابی خو اصلا نمیتم مگم مه خواهر یکدانه خود را از روی سرک پیدا کردم
در همین وقت بود که ادریس هم داخل شد و از قضیه آگاه شد
حور: پدرم گفته که جواب قطعی میته
عمر : پدرم اول باید از سر جنازه مه تیر شوه باز این کار را کنه
ادریس: دیوانه به همی خاطر گریه میکردی فقط ما مُردیم که تو اینطور میکنی
حور: خدا نکنه
چقدر من خوشبخت هستم که همچون برادرها دارم که به مانند کوه به پشتم ایستاد هستن..
رفتم اطاق که رویا زنگ زد همرایش احوال پرسی کردم بعد رویا گفت
رویا: حور چرا صدایت خراب میایه گریه کردی؟
حور: آه رویا چی کنم دیگه بیخی به تنگ آمدم از دست ازی شرابی
رویا: آه عزیزم گریه نکو جگرخون نشو انشاالله همه چیز خوب میشه
رویا گفت که امشب خانه ما میایه بعد تلیفون قطع کردم به مادرم گفتم که رویا میایه
شب بعد از غذا پدرم همه ما را در صالون جمع کرد رفتیم که رشته سخن را باز کرد
پدر: میفهمین که فامیل میوند از ۴ سال است که خواستگاری میاین حالی دیگه باید یک جواب قطعی بتیم برایشان..
تا که میخواست ادامه بته که با مخالفت شدید ادریس و عمر مقابل شد
عمر: پدر اگر چنین فکر را به سر داشته باشی که خواهر مه به او شرابی بتی اول باید از سر جنازه من تیر شوی باز همچنین کار را بکنی
تا که عمر لالایم این گپ را گفت پدر دیگر چپ شد صدای دروازه آمد حتمآ رویا آمده
دیدم که رویا با تمام فامیل خود آمده بود تعجب کردم چون رویا همیشه تنها میآمد
وقتی چند دقیقه با رویا یشان نشستیم که فامیل کاکایم آمدن گفتم نه دیگه اینا حالی چرا آمدن؟🫤
نتوانستم با رویا زیاد بشینم چون مهمان زیاد شد و مادر گفت تو صالون نرو
بعد از تقریبا یک ساعت همگی رفتن من از اطاق بیرون شدم به مادرم گفتم چرا نه ماندی من بیایم حالی رویا شاید خفه شده باشه
مادر: حور تو برو اطاقت من هم می آیم
رفتم اطاق که مادرم آمد در بغل اش سرمه ماندم موهایم را نوازش میداد و شروع به سخن کرد
مادر: اصلا فکر نمیکردم که یک وقت حور من اینقدر بزرگ شوه که خواستگار برایش بیایه
حور: یعنی چی فامیل کاکایم بخاطر خواستگاری آمده بودن؟
مادر: ها و رویا یشان هم
همینکه گفت رویا یشان هم یک دفعه از جای خود خیسته گفتم چی چی ؟ رویا بخاطر کی ؟
مادر: بخاطر برادر خود همو که از لندن آمده روز قبل عمر ادریس و پدرت هم به خوش آمدی گفتن رفته بودن
حور: 😳
با خود گفتم یعنی این مقبولک جدی بوده؟؟
مادرم شب بخیری گفته رفت من ماندم و یک عالم فکر یعنی این مقبولک هم عاشق من بوده؟!
حس عجیبی داشتم..
...
محمد:
رویا با مادر و پدر صحبت کرد و آنها هم راضی بودن پدرم هم گفت چی بهتر از اینکه با بهترین دوستم خویش شوم و مادرم هم از حورم زیاد تعریف کرد که بسیار زیبا و مودب است آخ من قربان اش شوم حور من.
بعد از تقریبا یک ونیم ساعت پس خانه آمدن و گفتن که کاکایش هم پشتش خواستگاری آمده
با شنیدن اینکه خواستگار زیاد داره حسود میشم چون میگم او تنها از من است نباید کسی دیگر به این چشم برش ببینه
رویا گفت که نه بلی گفت و نه هم نخیر یعنی چی باید یک جواب خو میدادن
رویا: اینقدر زود خو نمیشه دیگه کمی صبر داشته باش
دو هفته بعد هم من و هم رویا پرواز داریم من باید بخاطر متباقی درس های خود دوباره لندن بروم و رویا هم پس به خانه خود یعنی دوبی میره.
یک هفته بعد..
حور:
در جریان این یک هفته رفت آمد فامیل رویا هم زیاد شده و تقریبا همه به این پیوند رضایت دارد .
در اطاق خود مصروف موبایل بودم که عایشه آمد
عایشه: حور عزیزم لالایت صدایت داره
حور:
رفتم صالون که همه نشسته بودن عمر لالا اشاره کرد که پهلویش بشینم رفتم پهلویش نشستم که شروع کرد
عمر: خب پرنسس لالای خود میفهمی که فامیل کاکا عثمان چند وقت است که میاین و فردا باید جواب قطعی برایشان بدهیم.
محمد بسیار بچه خوب است ( من نو نامش را یاد گرفتم چون در کودکی دیده بودنش نامش یادم رفته بود ) به گپ های لالایم گوش گرفته بودم که ادامه داد
عمر: در لندن تحصیل کرده و بچه با اخلاق و محترم است و مهمتر اینکه از کودکی میشناسمش و با فامیل اش هم آشنایی داریم از نظر من که اگر این پیوند شود گپ خوب است ولی اگر باز هم تو رضایت نداری جبر نیست تو باز هم خوب فکر هایت را بکو تا فردا که اونا فردا میاین و یک جواب قطعی بتیم
با درست است گفتن از صالون بیرون شدم که صدای دروازه آمد دیدم که یاسمین آمده آنقدر خوشحال شدم با دیدنش که سخت بغلش کردم
یاسمین: آخ دختر کشتیم بس دیگه اینقدر پشتم دیق شده بودی
حور: هههه ها بسیار
اطاق رفتم یاسمین دستشویی رفت که مادرم آمد پهلویم نشست و سر صحبت را باز کرد
مادر: حور عزیز مادر میفهمی که چقدر همه ما دوستت داریم مه لالایت ادریس احمد همه ما
سر تکان دادم که بلی
مادر: پس چیزی که بخیر و خوبی تو باشد همو را برایت میخواهیم ببین این وصلت را قبول کن چون اگر این نشود باز جنجال میخیزه و حالی هم که میفهمی لالایت همرای فامیل میوند دشمنی گرفته حور جان مادر تو چی نظر داری؟
حور: هر چیزی که شما صلاح میبینین
مادر: نخیر نظر تو هم مهم است با انگشت اشاره خود سمت قلبم اشاره کرد و گفت اینجا چی میگه؟
حور: اینجا.. هیچ چیز🙂
مادر: حور؟ چرا اینقسم میگویی؟
ادامه دارد....
❤️
👍
❤
😂
🆕
♥
😢
✨
😮
🫀
249