رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
June 17, 2025 at 05:36 AM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : 6م *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* حور: پس چی بگم اینجا (اشاره به طرف قلبم) میگه اگر این خواستگار را قبول نه کنی زندگیت با میوند شرابی تباه میشه😔 چون اگر به دل من باشد که هنوز خیلی وقت است برای ازدواج کردن! مادر: ببین حور تو دختر یکدانه من هستی‌ من هم نمیخوایم که اینقدر زود از پیشم بروی من مادرت هستم و تنها خوشی و خوشبختی تو را میخوایم و این را میفهمم که انشاالله خوشبخت میشوی با محمد. حور: از کجا میفهمی که قرار است خوشبخت شوم از کجا میفهمی که او هم مثل پدرم نیست؟ مادر: حورر چرا اینطور میگی همه مرد ها یکسان نیستن! همه به مانند پدر تو نیستن! حور: من نمیخوایم زندگی من به مانند تو باشد مادر!! این حرف ها تمام شان را با صدای نسبتآ بلند و با گریه گفتم. مادرم هم اشک هایش جاری شد رفت و چیزی نگفت چون چیزی به گفتن نداشت.. شب تمام اش با گریه گذشت صبح رفتم پیش مادرم و بابت اینکه شب صدای خود را بالایش بلند کردم معذرت خواستم. گویا در این یک شب زبانم را قورت کردم چون اصلا حرف نمیزدم و این حالتم برای همه نا آشنا بود چون حالت عادی من همیشه با خنده مزاق و قصه می‌گذرد یاسمین هم در این میان کوشش به این می‌کرد که من را بخنداند یاسمین: حور این برادر رویا همو خو نیست که در میدان هوایی دلباخت؟😆 حور: د میدان هوایی؟🤨 یاسمین: ها دیگه همو که گفتی از اول تا آخر تو را سیل داشت. حور: همم همو است. یاسمین: چرا اینقدر با بی میلی جواب میتی حور؟ حور: پس چی کنم یاسمین همم من نمیخوایم ازداوج کنم😣 یاسمین: چرا اینقسم میکنی حور؟ حور: میترسم یاسمین: آی یکدانه من بیا به آغوشم چرا باید بترسی عزیزم ببین عمر هم که گفت محمد پسر خوب است و مهم تر از همه اینکه عاشقت هم هست پس دوستت داره انشاالله که خوشبخت می‌شویند حور: یک پوزخند زدم و گفتم : عشق چی کدام عشق؟ مگم پدرم عاشق مادرم نبود پس چی شد عشق اش تمام شد؟ میوند هم این ۴ ، ۵ سال خود را کشت عاشقت هستم گفته گفته ولی باز هم من را اذیت میکنه همین است عشق؟ این محمد را هم که تو میگی عاشقت است خدا میدانه عاشق چند دانه دیگه در لندن است میفهمی یاسمین مرد ها هوس باز هستن نازنین همیشه میگفت چرا میوند را قبول نمیکنی میفهمی چرا؟ یاسمین: چرا؟ حور: چون هوس باز است بخاطر اینکه به مانند دیگر دختر ها به اطراف اش مثلی پروانه نچرخیدم حرصش گرفت چون من هوس را در در او چشم ها و رفتار کثیف اش دیدم همیشه در همین تلاش بود که همرایم از طریق موبایل رابطه برقرار کنه چون تحویل نگرفتم اش دیوانه شد او از عشق من دیوانه و شرابی نشده از طمع و حرص خودش شرابی شده!! یاسمین: آه چی بگویم آهو چشمم زیاد به خود سخت نگیر حالی بیا که باغچه برویم کمی حال و هوای ما تازه شوه با یاسمین رفتیم در باغچه هوا بسیار خوب بود یاسمین گفت کاش حالی یک چای هم میبود باز دیگه رقم کیف می‌کرد. حور: باش من بروم بیارم دل مام شد تو که گفتی تو همین جا منتظر باش من زود پس میایم. از زینه ها بالا میشدم که یک دفعه میوند پیش رویم آمد تا که می‌خواست چیزی بگویه سرعت خود را تیز کردم که یک دفعه خواست دست مه بگیره با اعصبانیت زیاد گفتم چی میکنی احمق؟ میوند: یعنی میخوای با کسی دیگه ازدواج کنی ها؟ در خواب ببین تا که مه زنده هستم تو همرای کسی دیگر ازدواج کرده نمی‌توانی فهمیدی؟ حور: باز می‌بینیم که یک بار می‌خواست دست درازی کند مه هم با صدای خارج از کنترول و با چیغ گفتم دور باش! که از بالا یک دفعه عمر لالا پایین شد آمد و با یک مشت محکم میوند را نقش زمین کرد همین قسم سر و صدا زیاد شد ادریس و احمد هم آمدن یاسمین هم آمد بسیار بد حال شد که بلاخره پدرم آمد و میوند احمق را از دست عمر و ادریس نجات داد اگر نه خو فیصله بود شکیلا جادوگر باز آمد و من را فحش میداد که از خاطر تو شد شکیلا: دختر عشوه گر اگر از اول قبول نداشتی اش باز چرا ایقه ناز و عشوه کرده عاشقت ساختیش تا که این حرف را گفت مادرم چنان سیلی محکم زدیش که رویش ره یک بغله ساخت تا که پس می‌خواست سر مادرم وار کنه ادریس در مقابل اش آمده و خطاب به پدرم گفت اگر یک بار دیگر کوشش کنه با مادرم یا حور خوده مخاطب قرار بدهد کسی از مه بدتر شده نمیتوانه برایش!! میوند را چنان لت کرده بودن که راهی شفاخانه شد ما هم راهی منزل خود شدیم وقتی داخل خانه شدیم.. عمر: دیگر تنها پایت را از این خانه بیرون نه مانی فهمیدی حور؟ حور: فهمیدم با یاسمین و مادرم داخل اطاقم شدیم تا که داخل شدم خود را بالای تخت رها کردم و شروع به گریه کردن کردم😭 حور: دیگه چقدر تحمل کنم از دست این احمق حالی از خانه هم برآمده نمیتوانم؟😭😠 یاسمین: حور ببین آهو چشمم باید خواستگاری برادر رویا را قبول کنی اگر نی خو این بچه ایلا دادنی نیست حور: قبول کردیم قبول کردیم و با صدای بلندتر ( قبول کردیم) گریه ام شدت گرفت و هم بسیار عصبانی بودم 😡😭 مادرم آمد و من را به آغوش گرفته نوازش می‌کرد مادر: درست است بس آرام باش خلاص شد حور: هر چی زودتر میخوایم که جواب بلی را برایشان بدهند شاید اگر بنام کسی دیگری شوم این احمق دست بردار شود ازم... و بلاخره امروز هم رسید امروز به فامیل مقبولک( محمد) جواب بلی را میتن بعد از روزی که برایم گفت ( دیوانه ات ام ) احساس عجیبی دارم این جمله را بسیار التماس گونه و بغض دار گفت.. ولی اینکه به این پیوند راضی شدم بخاطر این بود که از شر میوند نجات پیدا کنم مادرم گفت باید بخاطر امشب آماده شوم با کمک یاسمین یک دست لباس پنجابی به رنگ شیرچایی مایل به گلابی انتخاب کردم و آماده شدم اصلا میکاپ نکردم چون حوصله اش را نداشتم روزیکه عمر لالا و ادریس میوند را لت و کوب کردن بسیار دعوا و جنگ کلان خیست در بین ما و فامیل میوند حتا موضوع آنقدر کلان شد که از صدای فیر همسایه ها به پولیس خبر دادند و در بین همین فیر ها ادریس هم زخمی شد و در بازویش گلوله اصابت کرد احساس گناه میکردم چون همه چیز از خاطر من شد حتا ادریس و عمر بخاطر دفاع کردن از من با پدرم هم درگیر گفتگو شدن در این یک شب کاملا پژمرده شدم برادرانم و مادرم بخاطر من با پدرم دعوا کردن که فشار پدرم بلند شد و راهی شفاخانه شدن داکتر گفته بود که احتمال فلج شدنش هم بود. وجدانم هیچ آرام نبود بعد از اینقدر اتفاقات که پیش آمد عمر بدون اینکه من جواب بتم به آنها احوال داد که شب بیاین بلاخره با اسرار زیاد یاسمین فقط لب های خود را کمی گلابی کردم. در اطاق نشسته بودم و بسیار استرس داشتم یاسمین و نازنین داخل شدن و گفتن ۴ موتر آمدن بیشتر مردها هستن بعد از دقایقی صدای چک چک آمد و بعد مادرم آمد با مادر و یاسمین یکجا داخل صالون شدم چنان بیروبار بود که استرسم بیشتر شد اول از همه رویا آمد و بغلم کرد در گوشم زمزمه کنان گفت خوب شد که به داد دیوانه ما رسیدی و بعد یک چشمکی زد😉 بعد مادرش سمتم آمد رویم را بوسید یک شال بر سرم انداخت و یک انگشتر به دستم کرد با هر بار دیدنم صدقه و قربانم میرفت همین قسم یک ساعت گذشت بعد آنها با ساز سرود و فیر های هوای روانه خانه شدن من هم کمی راحت شدم لباس های خود را تعویض کردم و خود را به تخت انداختم. .... محمد: ادامه دارد....
❤️ 👍 🆕 😢 😂 🫀 🤍 639

Comments