رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
June 19, 2025 at 03:31 PM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : ۷م *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* محمد: بلاخره جواب نهایی را میگویین و گفته بودن که اگر رضایت دخترشان باشد همین امشب شرینی می‌دهند یعنی حورم من را قبول میکنه؟ اگر نکنه چی؟ من چی کنم؟ اوف خدایا میمیرم دیوانه زنجیری میشم... تقریبا دو ساعت هست همگی رفتن تنها من خانه هستم در کوچ صالون دراز کشیده بودم که صدای فیر را شنیدم و صدای ساز یعنی قبول کرده واقعا که بسیار خوشحال بودم خوب خنده خود را کردم که باز در مقابل دیگرا نرمال رفتار کنم همگی داخل خانه شدن به دست شان سبد از گل و چاکلت بود که هر کی به نوبه خود او را میرقصاند مادرم آمد و من را محکم به آغوش گرفته گفت شکر که این روز را هم دیدیم بعد هم پدرم و من رفته رویا را بغل کردم از چهره همه خوشی می‌بارید سلیمان (برادرم) آمده یک چاکلت را به دهنم داد گفت این هم شرینیت لالا خندیدم و بغل کردم اش . میشه گفت بامزه ترین شرینی که در زندگیم خوردیم.. تمام شب با ساز و سرود و مستی گذشت ولی من بی صبرانه منتظر این بودم که چی وقت باشه حور خود را ببینم دست هایش بگیرم و لمس اش کنم دیگر واقعا حور من است به نام من شد با خود زمزمه کردم حور من ! و لبخند زدم.. به خاطر اینکه من ۴ روز بعد دوباره به لندن برمیگردم قرار به این شد که فردا یک محفل کوچک بین فامیل گرفته و با حورم نکاح کنم ... حور: امروز روز جمعه روز نکاح است یک دست لباس سفید رنگ با کار طلایی که پیراهن نسبتآ کوتاه دارد و دامن دراز با چادر سرخ انتخاب کردم با کمک یاسمین و نازنین آماده شدم موهایم را باز ماندم و پایانش را قات دادم با ماشین مو نمیخواستم میکاپ چیزی کنم مادرم گفت چرا اینقسم میکنی خوشحال نیستی؟؟ مادر: حور یک چیزی بگو دخترم چرا من را میرنجانی؟ حور: 🥺😭 باز چشم هایم اشک پر شد گفتم نخیر من هیچ وقت نمیخوایم کسی را برنجانم بیازو از خاطر من همه تان به اندازه کافی رنجیدین.. بخاطر مادرم یک میکاپ بسیار ساده کردم و لب سرین مایل به رنگ سرخ زدم من آماده بودم منتظر بودم که مهمان ها هم آمدن و ها دیروز (محمد ) نفر روان کرده بود که یک استیج کوچک به ما جور کند چون صالون ما بسیار کلان بود تصمیم گرفتیم در همانجا جور کنیم بعد از نماز جمعه همگی آمدن و نکاح ما بسته شد یعنی دیگر خانم رسمی کسی شدم در ظاهر بی تفاوت بودم ولی در باطنم چنان غوغای برپا بود که گویا دیوانه وار عاشقش بودم.. نمی‌فهمم چرا اینقدر احساساتم نامعلوم هستن اصلا نمی‌فهمم چی حس دارم خوشحال هستم یا خفه؟ محمد که همه از اخلاق اش زیاد تعریف می‌کند و از جذابیت و زیبایی اش که هر چیز بگم کم است واقعا که ( مقبولک) است وقتی نکاح بسته شد مادرم آمد من را بغل کرد و اشک هایش می آمد اشک هایش را پاک کردم و گفتم اگر اینطور است خی من هم باز گریه میکنم 🥺 بعدش رویا و بهشت آمدن هر دو را بغل کردم همه بسیار خوش بودن که لحظه اساسی رسید و آقا داماد وارد اطاقم شد استرس ام زیاد شد نمی‌فهمیدم چی کنم که همه از اطاق بیرون شدن و آقا داماد نزدیکم آمد دست هایم را قفل دستهایش کرد و به هر دو دستم بوسه کاشت من خجالت کشیده سر خود را پایان گرفتم که با دست اش زنخم را گرفته سرم را بالا کرد دقیق به چشم هایم نگاه کرد و بعد لبخند پهن زد و گفت بالاخره از خودم شدی حورم🫀♥️ لبخند پهن زد و گفت بالاخره از خودم شدی حورم🫀♥️ که بعد رویا و یاسمین داخل شدن گفتن باید صالون برویم محمد با بسیار پر روی گفت نه میشه ما نیایم آخر میخوام خانم خود را دل سیر ببینم . یاسمین: نه داماد عزیز بعد یک عمر میبینی حالی دل بکن 😅 مقبولک دستم را قفل دستان خود کرده راهی صالون شدیم بعد انجام دادن یک عالم رسم و رواج محمد خیلی خسته بنظر می‌رسید محمد رویا را صدا زد محمد: میشه برایم یک دوای سر درد پیدا کنی خیلی سردرد شدید دارم رویا: باشه حالا میکنم موزیک را هم میگم صدایش را کم کنن فکر میکنم با صدای موزیک سر درد میشه هر دو پهلوی هم در مبل نشسته بودیم که سر خود را نزدیک گوشم کرد و گفت محمد: خوشحالی حورم؟ با لبخند خفیف اکتفا کردم وقتی من را به خود تعلق میداد در دلم غوغا برپا میشد 🥳 چله های که روز قبل گرفته بودیم را بدست یکدیگر کردیم. روزیکه برای خرید چله ها رفتیم مقبولک با نگاهایش من را ذوب می‌کرد گویا قورتم میکنه بعد از مراسم چله دیگه مهمان ها کم کم میرفتن من هم بسیار احساس خستگی میکردم و میخواستم هر چی زودتر این لباس ها را تعویض کنم تا راحت شوم بعد مادرم گفت که می‌توانم اطاقم بروم چون چیزی نخورده بودم فکر میکنم فشارم هم پایین بود تا داخل اطاق شدم مقبولک هم از پشتم آمد با لبخند عمیق نگاهم می‌کرد و نزدیک آمد دست هایم را قفل دست های خود کرد و قدری نزدیکم آمد که صدای نفس کشیدن هایش را به خوبی می‌شنیدم یک قدم پس رفتم که او هم نزدیکم آمد هر چقدر که من پس میرفتم او بیشتر نزدیکم می آمد که بلاخره پای ام با تخت اصابت کرد و کم بود بیافتم که از کمرم گرفت و کمی بلندم کرد و من را بیشتر نزدیک خود کرد من جام کرده بودم همینطور مانده بودم چنان من را قفل خود کرده بود که دست هایم را به سینه اش گذاشته بودم و اصلا نمی‌توانستم تکان بخورم ولی او عمیقا من را نگاه می‌کرد من چند قدم دورتر رفتم و محمد جبین ام را بوسید و یک لبخند زد و گفت: چی شد مگم نمیتوانم خانم خود را ببوسم؟😉 حور: نه خب چیز است زبانم بند بند می آمد محمد یک خنده شیطنتی کرد.. حور: حالا چقدر بی صبر هستی محمد: من بی صبر هستم؟ اگر من بی صبر میبودم سال ها قبل این کار را میکردم 😏 با خود گفتم سال ها قبل یعنی چی؟؟ از کوم پارت بیست: با خود گفتم سال ها قبل یعنی چی؟؟ از کومه ام گرفته کش کرد و گفت خداحافظ حورم و رفت.. تا که محمد از اطاق بیرون شد صدای فیر آمد و صدای چیغ بسیار وارخطا شدم زود پشتش بر آمدم حور: چی شده محمد: نمی‌فهمم تو برو داخل ولی به گپ اش گوش ندادم در همانجا ایستاد بودم گفتم نمیرم چرا باید داخل برم چی شده محمد یک حالت بسیار جدی به خود گرفته و با لحن تیز و خشن گفت: وقتی گفتم داخل برو پس برو دیگه حور: اگر نروم چی؟🤨 در همین لحظه یاسمین و مادرم پیشم آمد من داخل اطاق رفتم حور: مادر چی شده این چیغ از چی بود نی که باز میوندآمده؟ مادر : نخیر میوند در شفا خانه است کاکایت دیوانه شده همرای پدرت درگیر شدن بخاطر موضوع تو یاسمین: حالی این چی معنا چقدر یک کار بی معنا دختر را به دیگه کس دادیم نکاح هم کردن فیر کردن و درگیر شدنش دیگه چی است حور: 🫤 مهمان ها همه رفتن من در اطاق خود بودم که یاسمین داخل شد در دستش چای بود همرای کیک آمد نشست و گفت بگیر از کیک دلخواه ات آوردم کمی بخو که فشار ات باز پایین نشه حور: هیچ اشتها ندارم یاسمین: چی شده حور چرا خفه هستی؟ بخاطر موضوع کاکایت خفه هستی؟ حور: نخیر به بلایم چی کنمش اصلا در قصه اش نیستم یاسمین: پس چی دیگه؟ حور: میفهمی امروز محمد بسیار خشن و جدی گپ زد همرایم یاسمین: چی وقت؟ حور: همو وقت که تو و مادرم آمدین گفتم برش داخل نمیرم که یک دفعه شروع کد با عصبانیت یاسمین: آی آی نازدانه ما را از این روز اول از خود خفه ساخته خب آهو چشمم حالی بخاطر خودت میگفت بودن تو در بیرون خوب نبود حور: خو صحی است حالی چی ضرورت بود که ایقه خشن رفتار کنه این که از روز اول اینطوری است دیگه خدا خیر ما را پیش کنه 😞 رسما آدم عصبی و دیوانه است 😒 یاسمین: خو بس حالی کم است گریه کنی بیا د بغل خاله ات تا که سر مه د شانه یاسمین ماندم اشک هایم جاری شد یاسمین: آی حور چرا اینطور میکنی بس کو حالی فقط کدام چیزی بد برت گفته. من همین قسم خوب گریه کردم و دل خود را خالی کردم 😭 ... محمد: ادامه دارد...
❤️ 👍 🆕 😢 💝 😍 😣 🤍 🤦‍♀ 140

Comments