رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
June 19, 2025 at 03:31 PM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : ۸م *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* محمد: فهمیدم که حورم امروز ازم بسیار دلخور شد من هم نمیخواستم که از این روز اول این قسم شوه ولی حورم چنان ضدی است که اصلا گپ دیگری را قبول نمیکنه و امروز اصلا این صلاح نبود که از اطاق خود بیرون شوه حالی باید از ای روز اول ناز هایش را بکشم و پس دل اش را بدست بیارم. ولی به همه اش راضی هستم کافی است که حورم پیشم باشه🫠 شب مهمان بسیار زیاد بود صبح هم ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدم‌ اول رفتم پیش رویا که نمبر حورم را ازش بگیرم رویا نمبر حورم را برم داد و من هم یک مسج فرستادم پیام محمد: (خانمم ازم قهر است؟) تا به شب منتظر پیام اش بودم ولی اصلا آنلاین نشد و پیام ام را ندید شب ساعت ۱۰:۳۴ بود که مسج اش آمد یک( ؟ )فرستاده بود گفتم یعنی چی من را نشناخته پس مسج کردم: ( یعنی قبول کنم من را نشناختی ) (مگم دیگر کی قرار است به تو مسج کنه و خانمم بگویه؟🤨) حور: وقتی مسج اش را دیدم از نمبرش که شماره لندن بود فهمیدم محمد است ولی پروفایل اش جالب بود یک پروفایل غمگین بود بخاطر این که حرص اش را دربیاورم( ؟) فرستادم که باز پیام داد . حور: 🙄 محمد: این یعنی چی؟ حور:🤷🏻‍♀️ محمد: نوشتن یاد نداری؟ حور: 🤦🏻‍♀️ محمد: قهر هستی ازم؟ حور: 😡 محمد: این یعنی بلی؟ حور: چرا مسج کردی؟ محمد: یعنی چی نباید میکردم حور: نخیر اصلا متعجب شدم از اینکه یادت آمدم محمد: از اینکه یادم آمدی ها؟ حور: آها محمد: مگم از یادم رفته بودی که حالا به یادم بیایی؟ حور: چرا اینقدر معمایی صحبت میکنی؟ محمد: واضح صحبت کنم یعنی حور: بلی محمد: دیوانه ات ام میفهمی؟؟ حور: 😳 محمد: چرا تعجب میکنی مگم بار اول است می‌گویم برایت حور: همیش همینقدر عصبی و دیوانه هستی؟ محمد: آها دیوانه تو ام. میمیرم برایت میفهمی؟ حور: هیچکس برای کسی دیگر نمیمیرد محمد: میخواهی ثابت کنم؟ حور: چی نه نه اصلا نمیخوام واقعا دیوانه هستی محمد: دیوانه ام دیوانه تو! حور: مقبولک😅 محمد: جانم چشم آبی ام من به فدای مقبولک گفتن تو حور: ولی فکر نکن اینقدر زود فراموش میکنم اگر عصبی هستی هر چیز هستی پیش من نباید باشی میفهمی چی میگم؟ محمد: خب میخواهی طوری باشم که چند لحظه پیش از عصبی شدنم‌ در اطاق بودم..😉😏 حور: واقعا که بی ادب هستی😒 محمد: من وقتی کنار تو می‌باشم همه چیز را فراموش میکنم حتا اسم خود را چی بماند به ادب و تربیه حور: یعنی چطور از روز اول میتوانی اینقدر راحت باشی؟ من در حالیکه استرس این را داشتم که چی قسم دست تو را بگیرم و همرایت چشم در چشم شوم و تو را ببین که چقدر راحت هستی محمد: این هم یکی از کمالات ام است ههه😁 شب تا به یک بجه همرای محمد چت کردم واقعا که یک مخلوق عجیبی است ... یک روز بعد.. صبح ۱۱ بجه از خواب بیدار شدم‌ بعد از صبحانه با الیاس(برادر زاده ام) در چمن نشسته بودم او بازی می‌کرد و من نقاشی میکردم نقاشی را زیاد دوست دارم از کودکی و مهارت خاص در نقاشی دارم. بعد همان شب دیگر هیچ با محمد مسج نکردیم سرگرم رسامی بودم که از پشت سرم صدا شنیدم حورم.. صدای محمد بود تا دیدم در پشت سرم ایستاد بود و خیره نگاهم می‌کرد حور: تو ..تو اینجا چیکار میکنی؟ عاجل چادر خود را گرفته سر کردم که الیاس آمد پیشم گریه میکرد که بغل کنمش الیاس را بغل کردم. محمد: چرا همیشه از دیدن من اینقدر متعجب میشی؟ حور: چرا از آمدنت خبر ندادی اگر حالی عمر لالا یا ادریس تو را اینجا ببینید چی آنها در این موضوع ها بسیار حساس هستن محمد: یعنی چی چرا باید حساسیت یا کدام عکس العمل نشان بتن مگم زنم نیستی؟🤨 حور: آخر از آمدنت خو خبر میدادی محمد: فکر کنم به جز تو دیگه همگی خبر دارن حور : چطور یعنی محمد: خب به مادرت گفتم که میایم دنبال حورم به تو چیزی نگفته؟ حور: نخیر حتمآ حالی هم دنبال من می‌گردن پس بیا که برویم داخل محمد: نخیر تو برو آماده شو من منتظرت می‌باشم باز بیا که برویم حور: کجا؟ محمد: چقدر سوال میپرسی برو دیگه حور: خو صحی است الیاس مثل چسپک به جانم چسپیده بود از محمد خود را پت می‌کرد حور: میبینی این طفلک هم از تو می‌ترسه محمد: چرا مگم من چی کردیم حور: 🙄 الیاس هله دیگه پایان شو که بریم خانه آخ موهای مه ایلا بتی هله جان عمه هله عشقم محمد: عشقم؟🙄🤨 حور: هممم محمد: پس من چی؟ حور: تو دیوانه و عصبی محمد: دیگر حق نداری به جز من کسی دیگر را عشقم بگویی حتا اگر طفل هم باشه ولا که هر کس باشه فهمیدی؟ حور: ههه آی آی ببین تو مقبولک من حسودی میکنه😆 محمد: مقبولک تو میشه یک دفعه دیگه هم بگویی؟🥺 حور : پا به فرار گذاشتم و گفتم من بروم دیگه آماده شوم ... با محمد بهشت و سلیمان راهی یکی از رستورانت ها شدیم در نیمه راه موتر ایستاد بهشت و سلیمان پایان شدن گفتم شما کجا میرن؟ بهشت: ما کمی کار داریم به شما خوش بگذرد سلیمان: وقت خوش ینگه جان با خود گفتم حالی چی کنم چطور یعنی هنوز هم برایم عادی نشده بود و خود را زیاد راحت احساس نمیکردم وقتی با محمد تنها میبودم نمی‌فهمم شاید هم می شرمیدم 🤷🏻‍♀️ حور: ما کجا میرویم؟ محمد: چرا اینقدر مضطرب هستی کمی آرام باش حور: نه نیستم تو اینطور فکر میکنی محمد: خب میفهمی که پس فردا دوباره لندن میروم خواستم با تو تنها وقت بگذرانم حور: پس فردا چقدر زود🙁 محمد: دیق میشی پشتم؟😏😉 حور: هممم🫥 داخل یک رستورانت شدیم که از قبل جای ریزرو کرده بود یکجای بسیار خوب و گوشه بود مقابل ما یک پرده هم گرفت حور: چرا پرده گرفتن؟ محمد: چونکه دوست ندارم کسی چهره ات را ببیند غذا سفارش دادیم بعد در وقت سرف غذا با محمد گرم صحبت شدیم و با همدیگر بیشتر آشنا می‌شدیم .. محمد: تو در حالیکه اصلا خبر هم نداشتی من سال هاست دیوانه ات هستم میفهمی خیلی دوستت دارم!♥️ دستم را قفل دستان خود کرد محمد: فقط میخوایم زمان متوقف شود و من با نگاه کردن به چشمان ات بار بار در اقیانوس چشمانت غرق شوم🌊 آبی چشم ام فدای چشمان آبی و لب های اناری ات حور: من از خجالت در خود می‌پیچیدم یعنی اصلا باورم نمیشد اینکه سال ها است دلباخته.. محمد: حورم خجالت میکشه همم؟ حور: دست های خود را روی چشمانم گذاشتم و لبخند زدم محمد: تو چی احساسی داشتی در مقابل من؟ حور: ولا من مثل تو چشم چران نبودم که طرف بچه مردم سیل کنم 🤷🏻‍♀️ محمد: هههه حور: محمد؟ محمد: بگو محمد فدایت صاحب قلبم حور: دیگر با من خشن رفتار نکنی درست است؟ محمد: آبی چشمم میفهمم روز قبل رفتارم خشن بود ولی اگر موضوع تو باشی من از هیچ لحاظ خود را کنترول کرده نمیتوانم باز هم اگر ازم آزرده شده باشی معذرت می خواهم. حورم میشه یک وعده برم بتی؟ حور: وعده؟ محمد: ها حور: درست است محمد: هر چیزی که باشه هیچ وقت از من پنهان نکن حور: هر چیز؟ یعنی باید هر چیز را برایت بگویم محمد: یعنی واقعا این را نمیفهمی که باید همه چیزت را با من شریک بسازی؟ حور: نخیر از کجا باید بفهمم چون این بار اول است نامزد میشوم تجربه ندارم، ولی قسم که معلوم میشه تو خوب زیاد تجربه داری؟ محمد: هههه یعنی خب کم و تُم حور: 🤨😠 با کی؟ در لندن ها کی است؟ محمد: با خیالات تو.. حور: یعنی چی ؟ محمد: چی یعنی چی حورم من برایت می‌گویم که از کودکی دلباخته تو هستم تو حالا هم میگی یعنی چی چون تمام فکرم با خیالات تو دگرگون بود اصلآ وقت نکردم طرفی دیگری ببینم💘 و ها وقتی حسود میشوی بیشتر ناز میشی دلبرم حور: من حسود نیستم اصلا محمد: واقعآ؟ حور: بلی واقعا چون چیزیکه از من است او فقط و فقط از من است نقطه. محمد: ههه درست است من فقط از تو هستم .... وقتی میخواستم که از رستورانت خارج شویم که یک دفعه میوند پیش روی ما آمد سرش بسته بود تا که دیدم اش دست و پاچه شدم و در دلم خدا خدا میکردم که همرایم گپ نزند و با محمد درگیر نشود از چیزی که میترسیدم آمد مقابلم ایستاد شد میوند: بخاطر همی من را قبول نکردی مگم چی کمی داشتم من ها محمد که خشم از چهره اش می‌بارید با یک مشت محکم میوند را نقش زمین کرد زود از دست محمد گرفتم و التماس گونه گفتم لطفا نکن بیا که برویم که یک دفعه میوند آمد و محمد را با مشت زد از کنج لب محمد خون آمد که همگی جمع شدن ما هم از رستورانت بر آمدیم داخل موتر رفتیم محمد از خشم زیاد کاملا سرخ شده بود و رگ های گردنش به واضحت برآمده بودن هیچ حرفی نمیزد و به بسیار سرعت رانندگی می‌کرد با خود گفتم که محمد در مورد من چی فکر خواهد کرد.. حور: محمد میشه کمی آهسته بری؟؟ محمد چپ بود حور: میخوایی بکشی ما را میترسم من😖😵‍💫 وقتی به شدت بریک گرفت سر من با شیشه موتر به شدت اصابت کرد آخ گفتم و سرم را محکم گرفتم محمد: افگار شدی؟خوب استی؟ درد میکنه؟ حور: ادامه دارد.....
❤️ 👍 🆕 😢 😂 ❤‍🩹 🌸 💝 144

Comments