رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
June 19, 2025 at 03:32 PM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : ۹م *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* حور: خوبم چیزی نیست بعد التماس گونه اسمش را صدا زدم و مستقیمآ در چشم هایش که مانند کاسه خون سرخ شده بودن نگاه کردم حور: محمد لطفا خواهش میکنم آرام باش🥺 دست اش را بین هر دو دستم گرفتم بعد با دستمال کاغذی خون کنج لب اش را آهسته آهسته پاک کردم. بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد محمد: قبلآ هم همرایش حرف میزدی؟ حور: یعنی چی محمد تو متوجه هستی که چی میگی؟ این حرفت چی معنا؟ محمد با صدای خارج از کنترول شروع به گپ زدن کرد محمد: چی یعنی چی معنا او کثافت احمق میایه و با تو قسمی گپ می‌زند گویا از قبل با هم صمیمی هستین حالا از من چی انتظار داری که باید چی قسم عکس‌العمل نشان بدم ها؟😡 حور: اول اینکه باید به من اعتماد کنی و دوم اینکه چیغ نزن می‌شنوم کَر نیستم!! چند دفعه دیگه باید برایت بگویم بالای من چیغ نزن محمد: تو من را مجبور میکنی که صدایم را بالایت بلند کنم حور: من تو را مجبور میکنم ها؟ مگم من به میوند گفتم بیایه رستوارانت این دفعه از قبل کرده هم با صدای بلندتر گفت محمد: اسم او کثافت را به زبانت نگیر‌! بعدش هم دست خود را مشت کرده به اشترنگ موتر می‌کوبید چنان با خشم و عصبانیت گپ میزد که واقعا ترسیدم و با هر بار گپ زدن اش فکر میکردم روح از بدنم جدا میشه‌ دست هایم شروع به لرزیدن کرد به یک لحظه وقتی متوجه حالت من شد چپ شد و روی خود را طرفم دور داد ‌محمد: حورم چی شد خوب هستی حورررر یک چیزی بگو درست است معذرت میخوام لطفا بگو خوب استی؟ حور: اشک هایم جاری بود و دست هایم میلرزید توان سخن گفتنم را با چیغ های خود از پیشم گرفت محمد: حورم درست است آرام می‌باشم لطفا بگو خوب استی حور: می‌خواست دستم را بگیرد کمی به خود آمدم و دست اش را پس زدم از موتر پیاده شدم با خود گفتم خوب است که خیابان خلوت است اگر نی با این چیغ زدن هایش رسوای عالم می‌شدیم. تا که از موتر پیاده شدم از پشتم با عجله آمد و دستم را محکم گرفت محمد: دیوانه شدی این چی کاری است که میکنی؟ حور: دستم را ایلا بتی به تو چی هر چیزی که میکنم؟ محمد: حورم ببین نکن هله بیا سوار شو تو را خانه میرسانم حور: نمیام همرای تو محمد: یعنی چی با من نمیای پس چی میکنی همینجا میمانی؟ حور: به تو چی هر چیزی که دلم خواست میکنم! محمد: به من هر چیز تو زنم هستی و هر چیز تو مربوط من هم میشه اگر سوار موتر نشی در بغلم میبرمت حور: مجبور شدم رفتم و سوار شدم در طول راه هیچ حرف میان ما رد و بدل نشد من فقط بیرون را تماشا میکردم و اشک هایم سر به خود می آمدن هیچ کنترول نمی‌توانستم چون محمد اولین نفر است که بالای من ایقسم چیغ می‌زند حتا مادر و پدرم این کار را نکرده‌ بلاخره راه خانه من رسید تا که میخواستم از موتر پایین شوم دروازه موتر را لاک کرد حور: میشه واز کنی میخوایم پایین شوم محمد: نخیر اول طرف من ببین حور: طرفش به دقت دیدم گفتم صحی شد حالی دیگه واز کو محمد دیگر چیزی نگفت من هم بدون هیچ حرفی پایین شدم و یکی راست طرف اطاقم رفتم بعد از تعویض لباس چراغ ها را خاموش کردم و خود را به تخت انداختم اصلا نفهمیدم بعد از گریه زیاد چی وقت خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم‌ ساعت ۹ شب بود گفتم آه چقدر زیاد خوابیدم وقتی از اطاق بیرون میشدم مادرم پیشم آمد مادر: حور عزیز مادر خوب هستی گرسنه شدی به غذا بیدار نکردمت گفتم حتما زیاد خسته شدی یک دقیقه تو طرف من ببین چشم هایت چرا اینطور سرخ شده حور چیزی شده؟ حور: آه مادر نخیر چیزی نشده از خاطر خواب زیاد است مادر: از چی وقت تو به مادرت دروغ گفتن را شروع کردی؟ حور: دست مادرم را گرفتم و بوسیدم گفتم مادر لطفا حالی نه مادر: برو در آشپزخانه برایت غذا ماندم حور: رفتم غذا را گرفتم اطاق خود رفتم بعد از خوردن غذا موبایل من گرفتم گفتم شاید محمد مسج چیزی کرده باشه ولی هیچ خبری ازش نبود بعد با یاسمین تماس گرفتم کل چیز بریش گفتم و باز هم هق هق گریه میکردم حور: یاسمین زندگی من تباه شد😭 یاسمین من را دلداری میداد و گفت فردا پیشم میایه بعد از قطع کردن تلیفون بالکن بر آمدم در مبل کوچک نشستم و ستاره ها را تماشا میکردم یک دفعه چشمم به حلقه دستم افتید چله ام در داخل اش هم اسم محمد نوشته بود با دقت نگاهش میکردم که صدای زنگ موبایل آمد دیدم نوشته (مقبولک) یعنی محمد زنگ میزد قطع کردم دیدم که در وتسپ پیام داد نوشته بود: حورم لطفا جواب بدی دیگر مسج هایش را بدون اینکه ببینم موبایل را خاموش کردم ... حور: صبح ساعت ۱۰ بجه بود که مادرم آمد و من را به بسیار سختی بیدار کرد اصلا نمی‌توانستم چشم های خود را باز کنم چون شب بسیار نا وقت خوابیدم مادر: حور هله برخیز دیگر زیاد خوابیدی زود آماده شو که محمد و رویا میاین حور: چی چرا میاین چی وقت میاین؟ مادر: بخاطر خداحافظی میاین فردا هر دویشان پرواز داره و یک ساعت بعد میرسن به غذای چاشت میاین هله دیگه زود شو یاسمین هم آمده او را پیشت روان می‌کنم یاسمین داخل اطاق شد یاسمین: چاشت بخیر پرنسس هله برخیز که خسران ات میاین باید آماده شوی حور: هیچ حوصله ندارم اوف میخوایم بخوابم یاسمین: حور دیوانه دیوانه نکو خوده برخیز برو اول یک حمام کن که کمی به خود بیایی حور: اوف اینه رفتم از حمام که برآمدم یاسمین بریم یک لباس پنجابی به رنگ زرد انتخاب کرد مو های خود را خشک کرده بلند بسته کردم بخاطر اینکه دیشب بسیار گریه کرده بودم چشم هایم حلقه کرده بود با کمی میکاپ پوشاندم در اخیر یک لبسرین گلابی رنگ زدم که یاسمین آمد و گفت آمدن چادر خود را سر کردم و روانه صالون شدم وقتی داخل صالون شدم چشمم اول به محمد خورد دیوانه عصبی چقدر با لباس سیاه جذاب معلوم میشد تا که چشم اش به من خورد یکی راست رفتم طرف دیگران با رویا و مادرش بسیار گرم احوال پرسی کردیم که پدرش هم آمده بود و همرایش معرفی شدم وقتی نوبت به محمد رسید بدون اینکه حتا نگاهش کنم یک سلام گفتم و پهلوی رویا جا خوش کردم من با رویا صحبت می‌کردم و محمد با ادریس و عمر صحبت می‌کرد و زیر چشمی یک نگاهی به من هم می انداخت فاصله زیادی بین ما نبود این طرف کوچ من با رویا و زرین خانم(مادر محمد) نشسته بودم و در کوچ پهلو محمد نشسته بود. رویا: حور چشم هایت چرا سرخ شده و پندیده؟ ادامه دارد......
❤️ 👍 😢 🆕 😂 😮 💋 🙏 🤍 346

Comments