♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 14, 2025 at 06:29 AM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :دهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15175 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ خانم فروزان: و ما همچنان در این بنیاد در حدود چهل کارمند داریم که بیست تن آن از طبقه اناث و بیست تن آن از طبقه ذکور است. پدر: خیلی خوب خانم. با اجازۀ تان من باید بروم تا بالای من هم وظیفه ناوقت نشود. خانم فروزان: صاحب اجازه هستید آقا یوسف. بابت آمدن تان سپاس گذارم. پدر: خواهش میکنم خانم. با پدرم خداحافظی کرده و پدرم روانۀ کار خود گردید. خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان بیا که ترا با همکارانت معرفی کنم. لبخندی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: درست است خانم جان، برویم. با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند. خانم فروزان با یک سرفه توجه همۀ آنها را به خود جلب کرد. همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند. خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار جدید تان. من: سلام به همه. همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند. خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم، فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره، زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند. و بعد رو به پسران کرد و گفت: و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس، جلال، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون . و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند. آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند. من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم. خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم. من با آرامش: درست است خانم جان. خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت: پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند. حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود. با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد. خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی. من: تشکر خانم جان. خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم. من: بروید خانم، فعلاً خدانگهدار. بسم الله گفته و به کار آغاز کردم. پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم. »الیاس و بکتاش«....... به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم. و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم. کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛ از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق رئیس شفاخانه دعوت کرد. پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد. سرطبیب هم که خیلی خوشکلام به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود. با بسیار عشق و علاقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول کار مان را از آنجا آغاز نماییم. »هدیه«........ پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر ندارند و امثال اینها........ پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند. پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم . نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم. بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه بودیم. صدف با بسیار خوشحالی برای ما بیان میکرد که اولین بار است که همرای دوستان خود بیرون به غذا خوردن میرود و هدیه هم که خوشحالتر از صدف به نظر میرسید با بسیار اشتیاق و شوق قصه از رفتن با دوستان خارج از محوطه دانشگاه و لذت آن میکرد. من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم. الیاس «.......... با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد. واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود. بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است. ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود خود پیدا کنم. در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را خاتمه بدهیم. به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با ما باز کرد. و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان داشتیم با بسیار شور و شوق به سوالات شان پاسخ میدادیم. و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟ خسته نشدین؟ از کارتان راضی هستین؟ خود را معرفی کرد و گفت قبلاً فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم. بعد از چند لحظه رد و بدل کلام های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت هژده سال میشود که در اینجا کار میکند. اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حالا هم سر طبیب. بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم. آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که ان شاءلله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و به آرزویت میرسی. »عایشه« ......... خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت: چطور میگذره؟ خسته نشدی؟ مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سوالات شان را با لبخند میدادم. پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود. نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم قرار گرفته و کدام یک نه؟ با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا بلند پریدم. خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت. من: خواهش میکنم خانم جان. خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به خانه میرساند. با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟ خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند. من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم. خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی. با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم حساب کنم. ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم. خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم هستی و من هم مثل مادرت. بالای یک مادر اولاد های شان حق بسیار زیادی دارند. میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه« عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است. عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی. از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال هستم که با شما یکجا کار میکنم. بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال تاریک شدن بود. خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم. و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد. از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند. دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند. نزدیکش رفتم و با چند کلام سلام و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم. خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کلام ازم خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند. خجالتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: با معذرت که شما را هم به زحمت ساختم ولی این اولین و آخرین بار است که همچین اتفاقی میفته. سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سوالات خود را پیا پی آغاز کرد. در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقاً ساعتی که شما میخواهید از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این خودم به تنهایی به دفتر میایم. آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید. با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق. و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سوالات خود پرسید.... از کجا هستید؟ تحصیل تان تا کجا است؟ در خانه چند نفر هستید؟ و همه سوالات را با جزئیات میپرسید. با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم. به تمام سوالاتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم. باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد. شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از ازدواجم چهار ماه میگذرد. من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید. شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم. پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم. پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است. برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر نمودند بخاطر دروس ماستری. و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است. من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟ شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها کرده بروم و بعداً با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم. عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید. به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل خانه شدم. پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود. با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من هم با بسیار اشتیاق به تمام سوالات شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم. پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد. مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سلام من از جا پرید و رو به سوی من کرد. با چند کلام صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی و خیلی خسته هستی. در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم. خوب دیگه مادر است از تک تک حالات اولاد های شان با خبر است. در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است. بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم. دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟ از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 🆕 😢 😮 😂 🩵 ➡️ 455

Comments