
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 16, 2025 at 12:40 PM
♥️رومـان :غـرور در عـشـق
#نـویـسـنـده :نا شناس
#تـرتـیـب کـنـنـده : بانو رسا
#قـسـمـت: دوم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
لـیـنـگ قـسـمـت قـبـلـی رومـان👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15181
خواستم قصد حرف زدن بالای پوست هایم را ازش بگیرم
در مسج نوشتم
جنگلی بیدار هست ؟
ایمان : نمیفهمم از خود جنگلی پرسان کو
دعا : دقیقا همو کار را کردم
ایمان : مه جنگلی هستم ؟
دعا : شک نکو
ایمان : یا خدا تو چیرقم بشر هستی
دعا : همی قسم که میبینی
ایمان : ندیدیم شکر خدا
دعا : بس حوصله ندارم
ایمان : هههه نی مه بسیار حوصله دارم
دیگه مسج نکنی فهمیدی مه با هر آدم بحث نمیکنم
دعا : جان جان مه بسیار شوق به بحث با تو دارم
ایمان : نگفتم مسج نکو
دعا : اولین بار ایقسم یکی بی ادبی میکرد در برابرم زیاد تاثیر کرد با وجود که شوخی میکردم اما جدی جدی حرف زد اشک هایم جاری شد هیچ خوده کنترول نمیتانستم به گریه برایش وایس گذاشتم
ها بسیار بی ادب هستم که با تو واری آدم سر کلام باز کردم یک تو انسان با شخصیت و خوب هستی یک مه بد و بی راه هستم دیگه تو هم نه در پوست هایم کامنت کنی نه مسج
منتظر نماندم چیزی بگویه آفلاین شدن و با گریه خواب کردم صبح دست ناز یکی روی موهایم بود چشمانم را به مشکل باز کردم دیدم مادرم گریه داره
مادر جان صبح بخیر چی شده ممی جانم ؟
یلدا : دخترم تب داری منتظر بودم بیدار شوی
دعا : گریه نکو مادر جان خوب هستم آمادگی بگیرین مهمان داریم امروز
یلدا : کی هست گل مادر ؟
دعا : لالا بکتاش با مروه میایه
یلدا : اونا از خود هستن اول باید به تو برسم
بلند شو لباس هایت را تبدیل کو که برویم پیش داکتر
دعا : خوب هستم مادر جان تبم زیاد نیست
یلدا : فقط تو و بهیر ماندی کنارم نمیخواهم چیزی شوه تان
دعا : فدای مادر مهربانم شوم درست هست آماده میشم
از جایم بلند شدم فهمیدم چقدر جانم درد داره از طفلیت عادت داشتم کمی هم گریه میکردم مریض میشدم
داکتر رفتیم که داکتر احمق هم کنول زد و دو سیروم طزریق کرد
سیروم هنوز تمام نشده بود که بکتاش زنگ زد
سلام لالا جان
بکتاش : علیکم گلم خوب هستی ؟
دعا : خوب هستم بکتاشم
بکتاش : گلم خفه نشوی امروز آمده نمیتانیم برایم کار پیدا شد
دعا : چرا لالا ؟
بکتاش : بیرون از کابل میرم مروه شان تنها آمده نمیتانن
دعا : درست هست بکتاشم انشالله جبران کنی
بکتاش : حتمی جبران میکنم فعلا وقت خوش
دعا : الله حافظ
یلدا : کی بود دخترم ؟
دعا : لالایم بود گفت آمده نمیتانم
یلدا : حتمی کار داره دخترم بهیر هم با بکتاش هست
دعا : یعنی کاملا تنها هستیم امروز
یلدا : بله مادر دختر امروز تنها میباشیم غذا هم از بیرون میگیریم
دعا : مادر مهربان مه
طرف خانه رفتیم غذا هم گرفتیم با خسته گی زیادی راهی صالون شدم
چون مادرم تنها بود نخواستم تنها باشه
موبایلم را گرفته طرف دستم دیدم یک عکسی هم از کنول گرفتم
آنلاین شدم در فیسبوک استوری کردم
مسج هم زیاد بود باز هم هیچ باز نکردم و آفلاین شدم با مادرم غذا خوردم کمی یاد طفلیتم را کرد و خنده میکردیم با هم
کمی بهتر شدم بعد چاشت مادرم را هم خواب برود منم از بیکاری زیاد موبایلم را گرفتم آنلاین شدم....
سر مسج ها رفتم دیدم آقای ایمان مسج کرده باز کردم مسج ها را نوشته بود
ایمان : هدف مه بی احترامی نبود فقط شوخی شما را تحمل نتانستم
گریه چرا میکنی ؟
چقدر دلت نازک بوده
شما را چیشده ؟
مریض هستین ؟
دعا : بی احترامی بود نبود حالا گذشت فقط مه به ای حد بی احترامی در برابر خود ندیده بودم گریه هایم به او خاطر بود
مریض هم وقتی گریه کنم مریض میشم ای عادتم هست
جواب دادم آفلاین بود باز هم حس شاعریم پیدا شد یک شعر خواستم بنوسیم
_تو در غیاب کسی که دوستش داری، یتیم خواهی ماند_،
_حتی اگر تمامِ دنیا تو را در آغوش بگیرند_.
با یک عکس مناسب این را هم به نشر رساندم
مادرم بیدار شد عصر بخیر مادر جان
یلدا : از تو هم قند مادر
چی میخوری دخترم آماده کنم
دعا : هیچی مادرم خوابم گرفته شما خواب شدین مرا خواب نبرد حالا میخوابیم پدرم هم میایه شما تنها نمیمانین
یلدا : درست هست دخترم بخواب برو اطاقت
دعا : اطاقم رفتم سرم را روی بالشت گذاشتم دیگه اصلا خبر نشدم چی حرف هست در دنیا
چشمانم را باز کردم که تاریکی اطاق را گرفته ساعت موبایل را دیدم ساعت ده شب بود
یعنی چیطو اینقدر خواب شدیم و مادرم هم بیدارم نکرده از اطاق بیرون شدم همه جا تاریک بود فهمیدم همه خواب هستن دوباره اطاقم آمدم موبایل را گرفتم باز هم مسج باران بود
نمیفهمم چی شده بود هیچ دلم نمیشد جواب دیگرا را بدهم فقط میخواستم جواب یک شخص را بدهم با وجود که خیلی ازش نفرت داشتم ولی باز هم انتظار داشتم برایم مسج بگذاره
که خوشبختانه مسج کرده بود
ایمان : بلا به دور ببخشین بسیار زیاد که بخاطر مه ناراحت شدین قسم هست اگر میفهمیدم به ای حد ناراحت میشین اصلا چنین حرفی نمیزدم شرمنده تان
دیگه کاری نمیکنم شما گریه کنین خودم گریه میکنم اجازه نمیدهم شما گریه کنین
دعا : عجب آدمی چقدر مهربان شده
تشکر همین که گفتین یک دنیاست عملی نکنین هم خیر مقصد دیگه ایقسم رویه نکنین
ای بار آنلاین بود زود آمد سر مسج ام
ایمان : نخیر دیگه غلط کنم رویه بد با شما کنم غلط کردم ببخشین
دعا : خدا ببخشه مشکلی نیست حالا گذشت
ایمان : شما هم بخشین ؟
دعا : بخشیدم
ایمان : اینه خوب دختر بودی ناحق خوده در جمع جنگره ها زده بودی
دعا : چی جنگره گی دیدی ازم که ایقسم میگی ؟
ایمان : میفهمی چقدر دیر هست از چندین فیسبوک چک دارم فیسبوکت را
دعا : خوب چرا ؟
ایمان : چون شعر هایت برایم زیاد جالب و دیدنی بود
میخواستم همرایت معرفی شوم از فیسبوک های فیک مسج کردم چندین بار چند فوش تقدیم کردی و بلاک کردی
دعا : هههه حقت بوده پس ای بار هنوز خوب دختر شدیم
ایمان : دقیقا که خوب دختر شدی او هم خوب دختر بودی حالا چون میشناسم خوبتر
دعا : مسج ما ادامه داشت نمیفهمم تا چی وقت شب با هم مسج کردیم که چشمانم گرم خواب شد خوابم برد آفتاب به چشمانم میخورد که بیدار شدم
اه خدایا چیقسم خوابم برد ایمان چی شده باشه
موبایلم را گرفته دیدم که چقدر مسج مانده بود وارخطا هم شده بود چون آنلاین بودم و جواب نمیدادم
جواب مسج هایش را دادم که تازه متوجه ساعت شدم نیم ساعت به پوهنتون رفتنم مانده بود یعنی باز هم ناوقت شد اففف
هیچ نمیرم امروز هم هههه
امروز برعکس روز های دیگه خیلی شاد بیرون شدم از اطاق رفتم که مادرم هم صبحانه آماده کرده
صبح بخیر پدر و مادر شیرینم
ناصر : صبح تو هم بخیر شادختم
یلدا : صبح تو هم بخیر دخترم
خوب هستی بهتر شدی ؟
دعا : بهتر چی که کاملا خوب هستم
ناصر : دختر نازم شب آمدم چندین بار دیدمت خواب بودی کار نگرفتمت بر غذای شب هم بیدارت نکردیم حالا خوب هستی ؟
دعا : پدر جان مادر جان تشویش نکنین خوب هستم فقط یک تب عادی بود حالا کاملا خوب هستم
ناصر : خیالم راحت شد حالا میرم وظیفه
دعا : صبحانه خوردین پدر جان
ناصر : ها گل پدر خوردم شما نوش جان کنین
دعا : پدرم رفت با مادرم صبحانه خوردم کمی کمک کردم در کار های خانه که خالیم زنگ زد مادرم را خواست مادرم رفت منم تنها ماندم در خانه فکر میکردم چیکار کنم همه کار ها را هم تمام کرده بودم که زنگ آمده برام...
شماره ناشناس بود اوکی کردم اما حرف نزدم یک صدای خیلی دلنشین بود پشت موبایل
ایمان : دعا ایمان هستم چرا خاموش هستی ؟
دعا : اه ایمان تو هستی شماریم را از کجا کردی ؟
ایمان : جوینده یابنده هست هههه
دعا : نمیشه با ای حرف ها بگذری
بگو از کجا کردی ؟
ایمان : از فردی که گرفتیم به جان عزیزم قسم داده که نباید چیزی بگویم
دعا : خوب باشه مقصد عزیزت را هم گیر نکنم
ایمان : هههه نمیکنی انشالله
دعا : با ایمان صحبت کردم کمی دلتنگیم کم شد هم مادرم نبود که زیادتر دلتنگ بودم با هم خیلی آشنا شدیم فهمیدم ایمان طب میخواند و در جلال اباد زندگی میکرد اما بخاطر درس هایش کابل بود
سرگذشت تلخ داشت پدرش هم وفات کرد وقتی که ایمان طفل بوده حتی تصویری از پدرش به یاد نداشت
مادرش به تنهایی زیاد کوشش کرد که زندگی سه فرزندش را خوب پیش ببره
یک خواهر داشت که عروسی کرده بود و خارج از کشور زندگی میکرد
همچنان برادرش هم خارج از کشور زندگی میکرد یک راز در همه حرف هایش معلوم میشد
اما نخواستم زیاد سوال کنم و فکر اشتباه کنه اگر قسمت باشه بعدا میفهمم
او روز خیلی برایم خوش گذشت هر بار برام مغرور میگفت وقتی سوال میکردم که چرا مغرور میگی ؟
میگفت چون خیلی امتحان کردمت خیلی مغرور هستی
او هم کم از مه نبود خیلی مغرور بود جنگلی را
حس نشاخته ایی برایم دست داده بود میخواستم شب روز با ایمان حرف بزنم طولانی ترین روز باشه مه باشم و ایمان باشه اصلا هیچی و هیچکش نباشه فقط ما باشیم با حرف هایش خیلی آرامم کرد
اولین بار بود با یک فرد که نمیشناختم حرف میزنم و حس آرامش داشتم
خودم در حیرت با این همه آرامش بودم
غرق در حرف هایش بودم که صدای آذان آمد وای خدایا چقدر حرف زده بودیم ما
ازش خدا حافظی کردم غذا آماده کرده نوش جان کردم
کمی پاک کاری کردم خسته شدم خواب کردم خوابم چند مدت بود زیاد شده بود
نمیفهمم چرا که یکبار یک حس بد برایم رخ داد چشمانم را باز کردم که بهیر بالایم آب انداخته بود
بهیر : پرنسس صبح بخیر
دعا : بهیر چیرقم برادر هستی ؟
تو کاش هیچ برادرم نمیبودی
بهیر : اتو نگو کور میشی که نباشم فکر کو دنیا نیست پاپی واری تنها میماندی باز
دعا : پاپی خودت هستی تنهایی را قبول داشتم نه آب سرد را
بهیر : کبر نکو بیازو در همی چند وقت میرم باز دق شدی گریه کنی کتیت میفهمم او وقت
دعا : کجا میری ؟
بهیر : به امکان زیاد کانادا
دعا : چرا میری از مه خسته شدی که میری ؟
بهیر : هههه تا حالا نمیگفتی تنهایی بهتر از مه هست ؟
دعا : مه شوخی میکردم چی میفهمیدم جدی هستی
بهیر : بیا حالا تا رفتنم وقت زیاد هست یگان چیز بیار که بدرقم گرسنه هستم
دعا : پس اول بگو نمیری ؟
بهیر : هههه باشه نمیرم حالا بیار
دعا : برادر شیرین خودم میفهمی حتی از بکتاش هم کرده ترا دوست دارم
بهیر : خودش خبر داره ؟ هههه
دعا : هههه نی
بهیر : هله تنبل یکساعت شد موردم
دعا : دشمنت بمیره آمده
به بهیر غذا آماده کردم مادرم هم از خانه خالیم آمده بود رفتم بیبینم کجا هست که به خواب ناز بود بیدار نکردم با بهیر غذا خوردم بر شب هم غذا آماده کردم
اطاقم آمدم زنگ از طرف ایمان هم آمده یعنی چی معنا هر ساعت زنگ میزنه عجب آدم هست سر او هم دوباره زنگ زدم گویا منتظر زنگ مه بوده عاجل اوکی کرد کمی با هم حرف زدیم که مادرم صدا کرد دوباره رفتم پیش مادرم
پدرم هم آمده بوده با هم فامیل کوچک ما کنار هم با خوشی تمام غذا را میل کردیم با فامیل خود خیلی خوش بودم با وجود نبود بکتاش و دو خواهرم چون بهیر جای همه شان را پر کرده بود...

❤️
👍
❤
🆕
♥
⏩
🤍
❌
😂
🙏
442