♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 17, 2025 at 03:17 PM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :یازدهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15177 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟ هدیه: خواهر جان هدیه هستم. دروازه را باز کردم و گفتم: هدیه جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر ناوقت کردی. چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟ تا هنوز که ناوقت نشده؟ من: ولا نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟ مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد. چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت: حالا چی کار کنم خواهر؟ درین وقت شب کجا بروم؟ خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم. من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت. چرا اینقدر خوش باور هستی؟ محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه. نزدیک بود که سکته کنم. و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت. بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم. خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سرکش کرده بود. دستانم را لای موهایش فرو کردم و گفتم: هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی. چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است. دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.سرش را روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه. من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کلانش نکو. دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم. من: چیکار میکنی هدییییییی؟ خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه. من: خب قصه کو حالا ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟ »هدیه«....... پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم. اول دانشگاه رفتم. بعد به غذا خوردن. بعدش به پارک. و بعد هم قدم زدن. ایقدر خنده کردیم که تاحالا در تمام عمرم نخندیده بودم.صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان. من: حالا تو قصه کو خواهر! امروز چطور گذشت؟ عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست تا به مادر و پدرم سر بزنیم. عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند. با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم. مادرم مصروف چیدن سفره بود. عایشه: وای مادرجان، چرا تو غذا آوردی میگذاشتی من میاوردم. مادرم خندید و گفت: هر قدر منتظر ماندم که شما هردو بیایید و سفره را آماده کنید،ولی شما از اتاق هیچ بیرون نشدین و بالاخره خودم بلند شدم و غذا آوردم. عایشه: ببخشی مادرجان، بسیار معذرت میخواهم. مادرم تبسم کرد و گفت: جرم که نکردی دخترم،حالا چرا معذرت خواهی میکنی. صدای تک تک دروازه باعث شد تا صحنه اساسی قصه های مادرم و عایشه بر هم بخوردهمه به سوی دروازه نگاه کردیم و گفتم: من میبینم. پشت دروازه الیاس بکتاش ایستاده بودند. من: خوش آمدی الیاس جان، خوش آمدی بکتاش جان. الیاس: خوش باشی هدی جان. بکتاش: خوش باشی خواهر قندم. هر دوی آنها هم با پدرم، مادرم و عایشه سلام علیکی کردند و دور دسترخوان نشستیم. وای خدا، چه غذای خوشمزه ، مادر جان دست تان درد نکنه. قربان دست های ناز تان شوم که با این مزه  غذا آماده میکنین. این صدای عایشه بود که مدام تکرار میکرد و یک لحظه از تعریف و توصیف مادرم و پدرم دریغ نمی کرد. من: خب قصه کنین که امروز تان چطور گذشت؟ عایشه: یعنی چی؟ الیاس: نکنه که تا هنوز پدرم و عایشه را خبر نکردید؟ عایشه: از چه خبر نداریم؟ چیزی نگفتیم و فقط همه با هم به صورت همدیگر خود تماشا میکردیم. عایشه دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: بگویین دیگه...... بکتاش: راستش عایشه ......ما......... امروز...... در دانشگاه ......با یک بچه جنگ کردیم....... و.... با چوب..... عایشه: چه......چیکار کردین؟ بکتاش: همرایش جنگ کردیم و با چوب در سرش زدیم و حالا در شفاخانه است. پدر: چه؟ چطور؟ چرا جنگ کردین؟ همه حیران به طرف بکتاش میدیدیم که بالاخره به حرف آمد....... شاید تا چند روز خوب شود او قدر مهم نیست.... عایشه با خشم: یعنی چی مهم نیست؟ بچه مردم را میزنین افگارش میکنین بعد میگین که مهم نیست. فامیل اش خبر داره یا نه؟ الیاس: خب خواهر، ما اصلاً تا حالا به فامیل اش چیزی نگفتیم. عایشه: افسوس به حال تان. حیف دانشگاه که شما را محصل قبول کرده. بکتاش: عه عه خواهر، چرا این قسم میگی. عایشه با خشم: آرام دیگه.به یک بارگی همۀ ما قهقهقه خندیدیم و الیاس در حالی که از خندۀ زیاد چیزی گفته نمی توانست گفت: خدا ترا چی کند خواهر؟ کشتی ما از خنده. در حالی که میخندید میگفت: وای خدایا، کم است بمیرم از خنده. عایشه: آفرینت هم جنگ میکنین هم باز ای قسم میخندین. الیاس: خواهر جان ما همرایت شوخی کردیم. من و بکتاش امروز صاحب وظیفه شدیم. لقمۀ که در دهن عایشه بود باعث شد تا عایشه را به سرفه دعوت کند. عایشه: چی؟....... واقعاً؟......... چه قسم؟ الیاس: عایشه، اگر تا دو دقیقه دیگه برت نمیگفتم که اتفاق چه است قسم که حالا جای ما در بیرون بود. بکتاش: اووووفففف، چرا اینقدر برش زود گفتی، میذاشتی چند لحظه قهرشه میدیدیم و میخندیدیم. عایشه: چییییییی؟......دوباره بگو. بکتاش: اممممم..... چی..... شوخی.... وقتش است که باید برم دیگه حرفی به گفتن نیست. و پرید طرف بیرون. همۀ ما خندیدیم و بکتاش قبل ازینکه از دروازه بیرون شود رو به عایشه کرد و گفت: کاش الیاس، چند لحظه دیگه هم نمی گفتی و دوید. عایشه از دنبالش هم رفت و با هم تمام حویلی را پشت هم دویدند. و ما هم چنان میخندیدم که گویا هیچ بنی آدمی نمیتواند جلوی خنده های ما را بگیرد. پس از چند دقیقه هر دو شان به خانه آمدند و نفس نفس میزندند و عایشه از پشت بلوز بکتاش گرفته بود و آرام آرام داخل شدند. پدر: بس کنید دیگه. کشتین یکی دیگر خود را. تبریک باشه اولاد های نازم. خداوند همیشه خوشبختی را نصیب دنیا و آخرتان بگرداند. بکتاش و الیاس دست های پدرجان را بوسیدند و با تشکری مختصری در کنارش نشستند. عایشه: در کجا وظیفه گرفتین؟ بکتاش: در یکی از شفاخانه های خصوصی و به حیث فارمسس کار میکنیم. عایشه: خیلی خب، بازهم تبریک باشه. و با رد و بدل چند کلام دیگر به بحث خاتمه دادند. الیاس: عایشه تو قصه کن که چطور بود اولین روز کاری ات؟ عایشه: خوب بود و بسیار جای آرام هم بود و ها یک چیزی به کلی فراموشم شد. خانم فروزان بر علاوه اینکه مرا به دفتر معرفی کرد یک موتر نیز آماده کرده که پس از این به دفتر بروم و دوباره بیایم. من: وای خواهر تو خوشبخت هستی که هم وظیفه داری و هم موتر. و همۀ ما قهقهققۀ زدیم. عایشه: نی دیگه صاحب موتر چی. فقط که از خودم شخصی باشه. موتر دفتر است هر روز به دفتر میبرد و دوباره به خانه میارد. الیاس: هر چی که باشد خواهر جان باز هم موتر شخصی بنیاد است یا نه؟ ترا میرساند و میارد یا نه؟ تنها برای تو است یا نه؟ عایشه: اوووفففف، آرام دیگه الیاس. و دوباره به خندیدن آغاز کردیم. »خانم فروزان«.......... برای علی و عطیه تمام داستان عایشه را تعریف کردم. هرچند علی که هیچگاه او را ندیده بود ولی برایم توصیه کرد که باید دست عایشه را بگیرم و ازین بدبختی او را نجات دهم. در ضمن هم یادآوری کرد که ما هم چنین روزهای دشوار اقتصادی را سپری کردیم، و بعد از تولد عمر و عطیه هیچ کاری نمانده بود که انجام نداده باشم. صفاکاری، موتر شویی، کراچی دستی، سگرت فروشی، لیلامی فروشی، میوه فروشی و امثال اینها......... عطیه با اصرار بیشتر خواست که به دفتر برود و عایشه را از نزدیک ببیند. مخالفتی نکردم و گفتم که فردا بعد از به پایان رساندن درس به دفتر بیا و با هم معرفی شوید. در جریان قصه با علی و عطیه بودم که صدای زنگ مبایل بلند شد و باعث شد تا به گفتگوی ما خاتمه بدهیم . تلفون را برداشتم. عطیه: کی است مادر؟ من: عمر است دخترم. عمر: سلام مادر جان، چطور هستی؟ من: علیکم السلام جان مادر! شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: خدا را شکر مادر گلم، چه خبرها؟ من: شکر که خوب هستی جان مادر، چطور میگذرد درس هایت؟ عمر: خوب است مادر جان کمی مشکل است ولی باز هم خوب میگذرد. من: انشالله که موفق میشوی پسر نازم. عمر: قربان تان مادرجان قندم، چطور است پدرم، شادخت مقبولم؟ من: خوب هستند خدا را شکر. عمر: شکر که خوب هستند مادرجان، کارهایت چطور پیش میرود؟ من: خوب است جان مادر. عمر: مادر جان همین که رخصت شدم در اولین پرواز پیش تان میایم، بسیار پشت شما، پدر جانم و شادختم دق آوردیم، به محض اینکه برسم خانه، خود را در آغوش تان میندازم و محکم در آغوشم میگیرم تان. من: مادر قربانت عمرم، ان شاءالله که بخیر درس هایت را تمام کنی و بیایی. عمر: ان شاءالله مادرجان. مادر جان، پدرم نزدیک تان است؟ من: بلی است. وبعد از چند لحظه کلام با همدیگر با من خداحافظی کرد و با پدرش در ارتباط شد. عمر: سلام پدر جان، چطور هستید؟ علی: علیکم السلام قند پدر، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: شکر خوب هستم پدر جان، خود تان چطور هستید؟ علی: زنده باشی جان پدر، چطور میگذرد درس هایت؟ عمر: خدا را شکر پدر جان خوب میگذرد، شما چه حال دارید با کارو بار؟ علی: خوب میگذرد قند پدر. و بعد از چند لحظه گفتگو هم با علی خداحافظی کرد و با عطیه حرف زدن را آغاز کرد. »عطیه«...... بعد از صحبت مادرم و پدرم مبایل را من گرفتم و با عمر حرف زدم. عمر: ساام شادختم، چطور هستی؟ من: سلام جان، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: شکر من هم خوب هستم، چه خبرها؟ من: خیریتی لالا جان. طرف های خودت چی خبرها؟ عمر: خیریتی است ناز لالا. من: چه وقت میایی لالا جان؟ زیاد دلتنگ ات شدیم. عمر: میایم بخیر قند لالا، همین که سمستر آخر است دگه، ان شاءالله که بخیر تمام شد زود تر پیشت میایم. من: بیا بخیر لالا جان. عمر: دانشگاه میری قندم؟ من: بلی لالا جان، میروم هر روز. عمر: آفرین شادختم، هیچ گاه غیر حاضری نکنی. من: لالا جان درس ها بسیار مشکل است کم کم دلگیر شدیم. عمر: تو که بسیار لایق هستی شادختم، چرا این قسم میگی؟ من: سمستر شش بسیار مشکل است، خودت بیشتر میفهمی؟ عمر: هر قدر که مشکل هم باشد، باور دارم که خودت توان تمام کردنش را داری. من: قربان لالا جانم شوم. عمر: خدا نکنه جان لالا، لالا فدایت شود. خب قصه کن دوست هایت چطور است؟ من: شکر خوب هستند، با خندۀ آرامی پرسیدم: تو با دوست هایم چه کار داری؟ عمر: تنها پرسیدم، چه کار داشته میتوانم جان لالا؟ نکنه که از بین دوست هایم کدام کس خوشت آمده چطو؟ عمر: چه میگی شادختم، چطو در باره لالایت این قسم فکر میکنی؟ من: خوب خیر باشد لالا جان، یک گپ جدید را برایت میگویم؟ عمر: بگو شادخت مقبولم. من: در دفتر مادرم یک دختر به نام عایشه است و تازه از طرف مادرم استخدام شده. مادرم دو روز قبل هم خانۀ شان رفته بود و ازش خواسته که در دفتر کار کند. و هر لحظه تعریف او را برای من و پدرم میکند. عمر: تو تا حالا دیدیش؟ من: نخیر ندیدیم، ولی مادرم را گفتم که میخواهم ببینمش. عمر: آفرین، برو ببین که چگونه است که مادرم ازش این قدر تعریف میکند. من: امممم لالا جان، من هم خواستم که یک بار ببینمش. خب فعلاً خدانگهدار لالا جان، باز فردا یا پس فردا که دیدمش همرایت به تماس میشوم و برایت میگم که چی قسم دختر است. ها فکر کنم که مادرم عروس خود را پیدا کرده و بلند خندیدم. عمر: عطیییییی........ من: عه عه، خداحافظ لالا جان. عمر: خدانگهدار میبوسمت. من: من هم میبوسمت لالا جان، خدانگهدار، دوستت دارم. عمر: من هم دوستت دارم شادختم، شب خوش. »عایشه«....... با شنیدن صدای آذان از خواب بلند شدم و سمت دستشویی حرکت کردم. بعد از وضو جانماز را به سوی قبله گذاشته و شروع به نماز خواندن کردم. نماز تمام شد و دست دعا به سوی خدا دراز کردم و از پروردگار بابت مهرمانی و خنده هایش سپاسگذاری کردم. بعد از اتمام نماز، به سوی آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. دلم بی نهایت ضعف میرفت از خوشحالی. ازینکه خودم صاحب وظیفه شدم. ازینکه الیاس و بکتاش صاحب وظیفه شده. واقعاً بی نهایت خرسند بودم در میان افکار خود میرقصیدم که با صدای دروازه حمام از افکارم خارج شدم. به دهلیز رفتم و پدرم در حال گرفتن آب بود. با سلام و صبح بخیری پدرم را مهمانم کردم. پدر: صبح بخیر جان پدر. جانماز را به دست اش گذاشتم و راهی آشپزخانه شدم. پدرم صدا زد: عایشه در این وقت آشپزخانه چی میکنی؟ رو به پدرم کردم و گفتم: صبحانه آماده میکنم. پدر: تو چرا آماده میکنی، مادرت و هدیه هستند، تو برو خودت صبحانه بخور و بعد آماده شو و به طرف دفتر حرکت کن. من: مشکلی نیست پدرجان اول صبحانه آماده میکنم بعداً میروم. پدرم نمازش را ادا کرد و بعد از تمام کردن نمازش مادرم آمد. صبحانه را آماده کرده و طرف دهلیز میرفتم که مادرم را دیدم. با مادرم صبح بخیری کرده و سفره صبحانه را چیدم. هدیه، الیاس و بکتاش را نیز بیدار کردم و ازشان خواستم تا به دور سفره بیایند و با هم یکجا صبحانه را نوش جان کنیم. همه به دور سفره نشسته بودیم و بعد از ختم صبحانه با هدیه یکجا ظروف را به آشپزخانه بردم. هدیه: عایشه تو برو آماده شو، من ظروف را شسته و به دانشگاه میروم. من: درست است. و دقیقاً به ساعت نگاه کردم نیم ساعت به رفتنم مانده بود. خود را آماده کردم و دست کَولم را برداشتم و به سمت دروازه حرکت کردم. دروازه تک تک شد...!!! به محض اینکه مادرم دروازه را باز کرد شفیق در عقب دروازه ایستاده بود. مادرم با شفیق احوال پرسی کرد و شفیق با مادرم. به سمت شان رفتم. مادرم را به شفیق معرفی و شفیق را به مادرم معرفی کردم و بعد از چند دقیقه رد و بدل کلام ها، با مادرم خداحافظی کرده و سوار موتر شدم. تا نیمه راه هر دوی ما در سکوت بودیم و بلاخره آقا شفیق سکوت را شکست و گفت: خانوادۀ تان بسیار مهربان است، و شما را بسیار دوست دارد. با تکان سر جواب آقا شفیق را دادم و گفتم: سلامت باشید. پس از چند لحظه مکث دوباره به گفتگو آغاز کرد. شفیق: شما خوشبخت هستید که این قسم فامیل دارید و با هم یکجا زندگی میکنید. با لبخند گفتم: خب شما همچنان با فامیل یکجا زندگی میکنید....
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 🆕 😮 🤍 ⏭️ 431

Comments