♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 19, 2025 at 07:49 AM
> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :دوازدهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15188 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ متأثرانه جواب داد: من همرای فامیلم یکجا زندگی کردم ولی هیچ گاه محبت از آنها ندیدم. کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟؟؟...... شفیق: زمانیکه من تولد شدم گویا مادرم تازه از دانشگاه فارغ شده بود و صاحب وظیفه شده بود و پدرم همچنان وظیفه داشت، هر دویشان صبح وقت به کار می رفتند و شب به خانه می آمدند و بعد از آن حوصله نداشتند که من پیش آنها بروم، چون آنها آنقدر خسته و مانده میبودند که حوصله این را نداشتند که من نزدیک شان بروم و مرا در آغوش بگیرند و بعد از غذای شب خواب میکردند و کمی که بزرگتر شدم، مادرم روسیه رفت بخاطر دروس ماستری. از طفولیت یک دایۀ بسیار مهربان داشتم به اسم »آمنه«.... و مرا بسیار زیاد دوست داشت و همیشه برایش مادر می گفتم از بس که بیشتر متوجه من بود مادرم وقتی که به روسیه رفت برایش گفت: حالا حواسم به کلی جمع است که تو پیش پسرم هستی و از پسرم مراقبت میکنی و پدرم شب که به خانه میامد مدام در پی کارهایش بود و هیچ وقت خود را صرف من نمیکرد. پرسیدم: بعد از چقدر وقت مادر تان به افغانستان برگشت؟ شفیق: مادرم در یک سال هر شش ماه بعد می آمد برای بیست روز.... و بعد از سه سال برای همیشه آمد و دیگر نرفت هرچند در آنجا خیلی سریع خانه خریده بود ولی دلش نخواست که برود. من: خدا را شکر که فعلاً با هم هستید ..... شفیق با لبخند: تشکر، سلامت باشید... به دفتر رسیدیم و از موتر پایین شدم. آقا شفیق: بعد از تمام کردن کارتان همین جا منتظر تان هستم. با تکان سر جواب مثبتم را مهمانش کردم. با یک دنیا امید و نفس عمیق داخل دفتر شدم. و با دیدن خانم فروزان خوشحالیم دوچند شد. با خانم فروزان احوال پرسی کردم و ازم پرسید: چرا اینقدر پر انرژی هستی؟ و لبخند بر روی لبانش نشست. من: دوست دارم زمانی که به کارم آغاز میکنم بسیار پر انرژی باشم و تاوان انرژی مصرف شدۀ دیروز را دوباره پس دهم و خندیدم. خندید و سر تکان داد. خانم فروزان: چه بگویم دیگه، تا حالا مثل تو اینقدر دختر شیرین زبان ندیده ام. در جریان صحبت های خانم فروزان بودم که بنفشه آمد و گفت: خانم، میشه من امروز وقتر بروم خانه؟ خانم فروزان: اگر ضروری نیست نرو، ولی اگر ضروری است برو. بنفشه: بسیار ضرور است خانم، باید حتماً بروم. خانم فروزان: درست است برو. با خشم به سویم نگاه کرد و رفت. از نگاهش چیزی نفهمیدم اصلاً برایم مهم نبود که در میان نگاهش چه چیزی پنهان بود. از خانم فروزان اجازه گرفته و به سمت میز کاریم رفتم. دوباره به سویش رفتم و صدا زدم. خانم فروزان........!!!! به سویم نگاه کرد و با اشاره سر فهماند که چه میگویم؟ نزدیکش رفتم و گفتم: بابت موتری که قرار است پس از این رفت و آمدم را به دوش گرفته ، سپاسگذارم. لبخند زد و گفت: خواهش میکنم عایشه جان. چیزی نیست که قابل تشکری باشد. فقط یک موتر عادی است که ترا میبرد و میارد. من: خانم فروزان نمی فهمم که با کدام الفاظ از شما تشکری کنم. خانم فروزان: عایشه......باز...... نگذاشتم حرف شان تکمیل شود و گفتم: درست است خانم جان.... فهمیدم...... بر صورت خانم فروزان لبخند نمایان شد و گفت: خوب است که خودت می دانی که چه میخواستم بگم. احترامانه جواب دادم: خوب است خانم جان. من باید بروم سراغ کارم. »الیاس«...... با خداحافظی با پدر و مادرم، راهی شفاخانه با بکتاش گردیدم. و در جریان بوشیدن بوت های مان بودیم که مادرم از پشت ما آمد و گفت: بچه ها، اول دانشگاه میروید و یا شفاخانه؟ من: اول شفاخانه میرویم که همرای رئیس مان درباره ساعت کار ما حرف بزنیم بعد هم به دانشگاه و سپس دوباره به شفاخانه. با لبخند مادرم از خانه بیرون شدیم و راهی شفاخانه...!!! تا چند قدم هنوز نرفته بودیم که محمد در کنار ما ایستاد و گفت: بیایین حاجی ها من شما را میرسانم. با همدیگر احوال پرسی کردیم و گفتم: زحمت نکش از سرک موتر میگیرم. محمد: از چه وقت خودت تصمیم میگیری که با کی بری با کی نه؟ گفتم که بالا شوین، زیاد اکت و ناز مثل دخترها نکنین. در جریان راه خیلی با هم حرف زدیم و هیچ مسیری راه را نفهمیدیم داخل شفاخانه گردیدیم و با چند سلام کلام و احوال پرسی با جمیل خواستم که با سرطبیب حرف بزنم. من: رئیس صاحب در دفتر است؟ جمیل بلی گفت و پرسید: خیریت است؟ من هم با خیریتی گفتن خود را ازش دور کردم و راهی اتاق رئیس شدم. با اجازه گفتن و جواب مثبت آنها داخل اتاق شان گردیدیم. و بعد از احوال پرسی موضوع دانشگاه را برای شان یادآوری کردم و او هم با کمال میل جواب مثبت داد. و دوباره راهی دانشگاه گردیدیم. »عایشه«......... سرم را فرو داده بودم به سمت برگه های که لیست اسامی کسانی بود که راجستر شده بودند. با صدای خانم فروزان سرم را بلند کردم. خانم فروزان: بسیار سرگرم کار ات هستی؟ در کنارش یک دختر زیبای جوان ایستاده بود. خندیدم و گفتم: مگر کار من به جز گوش دادن به حرفای شما کدام چیزی دیگری هم است؟ خندید و گفت: بسیار زبان شیرین داری......!!! تا چی وقت میخواهی با این شیرین زبانی ات مرا به جلب خوددت نمایی. من: چی میگین خانم جان مگر من که کدام حرفی نگفتم. هردویشان خندیدند. خانم فروزان: عایشه جان! این دخترم عطیه است. ایستاد شدم و دستم در مقابل اش دراز کردم و با هم احوال پرسی کردیم. من: سلام، عطیه جان. چطور هستی ؟ عطیه: شکر خوب هستم،........ شما چطور هستید؟ ......... فامیل محترم چطور است؟ من: شکر خدا، خوب هستند. من: خانم فروزان از شما بسیار برایم تعریف میکرد، مشتاقانه آرزو داشتم که شما را حتماً ببینم. عطیه: ای جان من هم میخواستم که شما را از نزدیک ببینم. خانم فروزان: من میروم، شما با هم قصه کنید. با لبخند از کنار هر دوی مان رد شد و ما با هم نشستیم. من: چیزی میخواهی برایت بیارم عطیه جان؟ عطیه: نه عزیزم...... سلامت...... بیا بنشین...... من از خاطر خودت اینجا آمدم... من: بسیار به زحمت شدی قندم. عطیه: زحمت چی جانم؟ از خودت قصه کن.... من: از خودم قصۀ که ندارم ، و آرام خندیدم. عطیه: تو بسیار خوش اخلاق هستی..... چطور قصه نداری. من: خب درست است. یک خواهر و دو برادر دوگانی دارم. خواهرم »هدیه« نام دارد و محصل سال چهارم حقوق است. »الیاس و بکتاش« محصل سال دوم طب معالجوی هستند. و پدرم و مادرم شکر خدا که حیات هستند. حالا تو قصه کن. عطیه: من هم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس هستم و تک دختر خانواده ام هستم. من: خواهر نداری؟ عطیه: نخیر ندارم، ولی یک برادر بسیار شیرین دارم که هم برادر است، هم بهترین دوست و هم بهترین رفیق و همرازم. من: وای وای چقدر خوب. عطیه: از خودت بگو، هرچند مادرم قصه کرد که مکتب را تمام نکردی..... من: اممممم عطیه جان، نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم. عطیه: مأیوس نباش عزیزم، زندگی فقط درس خواندن نیست........ بسیاری چیزهایی دیگری هم است که والاتر از تحصیل است. دستش را محکم در دستم فشار دادم و گفتم: چقدر با درک هستی. عطیه: خب بگذریم از این چیزها. مادرم در باره تو بسیار قصه کرده و گفته که مهره بافی و خیاطی را خوب بلد هستی؟ من: آنقدر که خانم فروزان تعریف کرده مهارت ندارم ولی کم کم میتوانم که چیزی بسازم. خندید: ای جوان مرگ..... بسیار شکسته نفسی میکنی. و هر دویما خندیدیم. »عطیه«........ در همان نگاه اول از عایشه خوشم آمد و با خود گفتم: از دیدن عایشه، من ایقدر ذوق زده شدم چه بسا که عمر ببیندش. بهتر است که یک کم از عمر برایش تعریف کنم و در دلش جایی برای عمر را جاگزین کنم هرچند نمیدانم که عمر خودش میخواهد یا نه؟ ولی صد در صد مطمئن هستم که شب برایش از عایشه قصه کنم دهنش باز میماند. من: خب از برادرم برایت میگم. نامش عمر است...... محصل سال چهارم رشته انجینری در آمریکا.......بچه بسیار با درک است......بهترین دوستم، بهترین همرازم، بهتریم شخص زندگیم است....... بچه بسیار با تربیه و خوش اخلاق است...... همیشه به حرفهای مادرم و پدرم گوش میکند ..... هیچ گاه سرکشی از کاری که آنها برایش میگویند نه نمیگه...... دوست ندارد که با دخترا زیاد گپ بزند.... و اگر احیاناً کدام دختر ازش چیزی بپرسه سرش را پایین میندازد و سریع جوابش را میدهد و ازش دور میشه. لبخندی آرامی زدم و سرم را پایین انداختم. عایشه: بسیار خوب، به فرمودۀ خودت برادرت بهترین دوستت، بهترین همرازت است. چه خوشتر ازین که برادر بهترین دوست یک خواهر باشد. من: ولا راست بگویم تا حالا هیچ احساس نکردیم که خواهر ندارم. خلاصه عمر بهترین شخص است اگر یک بار ببینیش شاید دلت ذوق دیدن دوباره اش را داشته باشد. عایشه: عه عه، شاید برادرت بهترین باشد ولی برای خودت. و دوباره هر دویما خندیدیم. من: دلم برای عمر تنگ شده.... عایشه: عطیه جان میشه که موضوع عمر را یک طرف بگذاری و از خودت برایم قصه نمایی؟ خندیدم و گفتم: خودم دختر بسیار شیرین زبان.... بسیار مهربان......زادۀ هرات زیبا.......عاشق شعر های مولانا.......عاشق رنگ های روشن..... عاشق غذا. خندیدم و دستم را پیشروی دهنم قرار دادم و گفتم: حالا چشم گرسنه خیال نکنی ولی خیلی غذا را دوست دارم. خندید و سرش را به علامت نه تکان داد. به تعقیب خندهایش من هم میخندیدم و با هم بسیار سریع دوست شدیم و از هر دری و هر گوشۀ قصه کردیم. گویا که هزار سال است که با هم دوست باشیم. من: راستی عایشه جان، شما از کجا هستید؟ عایشه: از مزار شریف هستیم. من: عاشق مزار شریف هستم خصوصاً زیارت علی که فکر کنم روضۀ شریف مینامند را بسیار دوست دارم و میخواهم که یکبار بروم. عایشه: خوب بیا برو همرای ما. من: ای جان، قربان زبانت. ان شاءالله که حرفت فال زبانت بگردد. و باز هم خندیدیم. عایشه لطفاً از خود بگو که چی را دوست داری؟ عایشه: درمجموع بگویم که همه چیز...... من: یعنییییییی؟ عایشه: یعنی اول اینکه مولانا را زیاد دوست دارم.......... باران را زیاد دوست دارم.......... رنگ سفید......... چکر رفتن......... خنده و غیره.......و باز هم خندیدیم. ساعت ها با هم حرف زدیم و هیچ متوجه ساعت نشدیم که به یک باره گی مادرم آمد و گفت: از صبح که تا حالا قصه میکنید. شما هر دو چه میگین که هیچ تمام شدنی نیست. من: هیچ مادرجان چه بگوییم با همدیگر خود فقط حرف میزدیم و کمی درد و دل می کردیم. خانم فروزان: خوب است، هله بیایید که برویم.
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: > ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > <a class="text-blue-500 hover:underline curs...
❤️ 👍 🆕 ♥️ 👀 🖤 😂 382

Comments