
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
June 20, 2025 at 01:15 PM
♥️رومـان :غـرور در عـشـق
#نـویـسـنـده :نا شناس
#تـرتـیـب کـنـنـده : بانو رسا
#قـسـمـت: سوم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
لـیـنـگ قـسـمـت قـبـلـی رومـان👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15184
فکر نمیکردم دوستی به ای زودی به عشق تبدیل شوه او هم عشق خیلی عمیق اصلا باورم نمیشد که مانند ایمان در زندگیم یک فرد هست تمام دلخوشی هایم را ایمان برآورده میکرد خیلی دوست داشتم داکتر شوم اما به خواهش پدرم انجیری را شروع کرده بودم
ایمان طب میخواند حس میکردم خودم داکتر میشم به خوشی ایمان به حدی خوش میشدم که گویا در او خوشی مه هم هستم و جا دارم زندگیم هزار برابر دیگه زمان بهتر بود همیشه دعا میکردم که هیچگاه از این خواب ناز بیدار نشوم و همیشه همیقسم خواب باشم تا خوشی هایم را فردی ازم نگیره
حتی دوست صمیمی نداشتم که خوشی هایم را همرایش تقسیم کنم در پوهنتون بزرگی مانند پوهنتون کابل تنهای تنها بودم هیچ دوستی نداشتم همه برام مغرور میگفت اصلا اهل دوستی با کسی نبودم
از وقتی ایمان در زندگیم آمده بود جای خالی هیچکس در دلم نبود
ایمان شده بود تمام دار و ندارم از رابطه ما یکسالی میگذشت اما از نزدیک ملاقات نکرده بودیم ایمان تازه کابل آمده بود
اما خبر نبودم که کابل آمده
تماس آمد از طرف ایمان جواب دادم
سلام ایمانم خوب هستی ؟
ایمان : علیکم شادختم شکر تو خوب هستی ؟
دعا : خوب هستم چیطو یاد ما کردی ؟
ایمان : همیشه در یادم هستی شادختم
یک خواهش دارم شادختم ؟
دعا : بگو ایمانم
ایمان : مه کابل هستم میخواهم بیبینمت
دعا : دروغگو تو چی زمانی کابل آمدی ؟
ایمان : جان تو که آمدم
دعا : جان مره قسم نخور
ایمان : هههه باور کو شیشکم آمدیم کابل هستم
دعا : چیطو در ای شرایط بیبینیم ؟
میفهمی که طالب ها هم آمده
ایمان : اگر چند ثانیه هم میشه میخواهم بیبینمت
دعا : پس جای نمیریم تایم دانشگاهم بیا در مسیر راه داخل موتر میبینیم هم را ؟
ایمان : نی دیگه
دعا : نی باشه پس نیست
ایمان : اوکی باشه قبول
دعا : درست هست فردا تایم دانشگاه مه
ایمان : باشه شادختم فعلا پس وقت خوش
دعا : همچنان ایمانم
از ایمان خدا حافظی کردم راهی اطاقم شدم خیلی هیجان داشتم
نمیفهمیدم چیکار میکنم
حیران بودم چیقسم با ایمان رو به رو شوم
اصلا در ای دنیا نبودم هم هیجان داشتم هم میترسیدم که نشود یکی بیبینه
هیچوقت چنین کاری نکرده بودم خیلی برایم سخت بود
تا صبح اصلا خواب نشده بودم از هیجانی که داشتم خوابم نمیامد
با بی قراری از جای خواب بلند شدم مشکل ترین کارم مانده بود که انتخاب لباس بود هیچ لباسی مناسب پیدا نمیتانستم
بعد نیم ساعت خراب کاری الماری بلاخره یک لباس شیک پیدا تانستم
حمام گرفته بسیار یک آرایش ظریف کردم از خانه برآمدم
هیچ قرار نداشتم فقط میخواستم زودتر تمام شوه امروز هیجان جای خود را به ترس داده بود خیلی میترسیدم
بخاطر که کسی متوجه نشود باید در موتر های شهری ملی بس میرفتم
سخت ترین کار دنیا هر روز تایم پوهنتون بهیر و یا هم با موتر های تاکسی میرفتم اما امروز بخاطر دیدن ایمان چنین حالت دارم
از خانه دور شدم نزدیک جای که قرار گذاشتیم بودم که تماس از طرف ایمانم آمد
ایمان : شادختم چقدر مقبول شده
دعا : تو کجا هستی که مرا میبینی مه نمیبینم
ایمان : هههه موتر که آمد بالا شو
دعا : درسته
موتر آمد بالا شدم شکر از چانس خوبم نفر زیادی نبود
جای خوش کردم و نشستم که یک صدای آشنا آمد با صدایش پرواز میکردم
رو دور دادم که چهره زیبای دلبرم هست
یک لبخند زیبا تقدیمم کرد
دعا : ایمانم
ایمان : ای چشمان تو مرا خواهد کشت
دعا : خدا نکنه ایمانم...
راضی ام باتو اگرسهم دلم غم بشود.
وبهشت من اگرباتو جهنم بشود.
روی این سینه تبدار تب آلود هوس.
گنهی نیست اگردست تو مرهم بشود.
چه گناهی چه حرامی چه کسی گفته که دل.
باید از روی قوانین تو محرم بشود.
من ازین غصه بجان آمده ام بی دینم.
دین اگرباعث این غصه واین غم بشود.
کافرم کافر مطلق به هواداری تو.
چه شودکفر اگرچاره ی آدم بشود.
گنه ست اینکه اگرباتو بمانم...؟!به درک
بگذارید که ازاهل جهنم بشوم.
دعا : روز با خوبی گذشت تمام مسیر چشمانم به چشمان ایمان بود
چقدر آشفته به این چشمان شده بودم فقط خدا میدانست
دانشگاه با بسیار خوبی تمام شد در راه بودم که بهیر تماس گرفت
بهیر : گل لالا زود خانه بیا
دعا : خیرت هست لالا جان ؟
بهیر : بیا خانه خبر میشی
دعا : دیگه ادامه نداد و به تماس پایان داد چندی نگذشته بودم بکتاش با موتر نزدیکم شد
بکتاش : بالا شو خواهری
دعا : سلام بکتاشو چی حال داری ؟
بکتاش : خوب هستم گودی لالا
دعا : ترا خدا راست بگو چیشده ؟
بکتاش : بخاطر آمدن طالب ها چون دفتر بهیر خصوصی بود تمام کار کن های خوده خارج از افغانستان میبره
دعا : بهیر هم جمع اونا هست ؟
بکتاش : بلی گل لالا
دعا : گلویم بغض کرد جز بهیر هیچی برایم نمانده بود همه شان بخاطر ای زندگی لعنتی مسافر شدن
بکتاش پس تو هم میری ؟
بکتاش : هنوز معلوم نیست گل لالا
دعا : گریه هایم شروع به باریدن کرد
بکتاش : نکن گریه قند لالا مه هستم هیچ جای نمیرم تنها نمیمانمت
دعا : هیچی نمیدانست آرامم کنه
بکتاش : میدان هوای ایقسم بری همه مردم ازت فرار میکنه شیشک
دعا : بان بکنن امروز بهترین دوستم عشقم برادرم ازم جدا میشه
بکتاش : تنها عشقت بهیر هست مه ازت خفه هستم
دعا : تو هم هستی اما او زیادتر چون با او همیشه یکجا بودم
بکتاش : خیر از این بعد زود زود میایم دیدنت
دعا : چقدر راه طولانی شد
بعد چند دقیقه یی میدان هوایی رسیدیم
از دور دیدم برادر قامت بلندم را دویده خود را در آغوشش رساندم
بهیرم لطفا نرو
دیگه خواهر خوب میشم تنبلی نمیکنم بر هر دوی ما آشپزی میکنم
بهیر : هههه دیدی گفتم یک روز نباشم قدرم میایه سرت امروز دقیقا همو روز هست
نمیشه مقبول لالا اینجا باشم جانم در خطر هست
دعا : فهمیدم اسرار کردن زیادم جز ناراحتی بهیر چیزی دیگه درست نمیکنه
ادامه ندادم و خاموش ماندم که کار لازم را بکنه
چقدر زود آماده رفتن شده بود حیران بودم
یلدا : هله دخترم خانه بریم دیگه تا چی زمان اینجا میباشی ؟
دعا : کاملا شوکه شده بودم از وقتی بهیر رفته بود به جای خالی اش نگاه میکردم حتی توان حرف زدن را نداشتم
با خسته گی تمام خانه رفتم که ایمان چندین بار تماس گرفته بود و نگرانم شده بود
کاملا فراموشم شده بود که با ایمان در جریان بگذارم
دوباره تماس گرفتم
ایمان : شادختم از بس منتظر ماندم دیوانه شدم کجا بودی تو ؟
دعا : بهیر رفت ایمان
ایمان : جدی میگی ؟
دعا : ها ایمانم تنها شدم
ایمان : ایقسم نگو مه کنارت هستم هیچ وقت دیگه تکرار نشوه
هیچ وقت تنها نمیمانی چون مره داری
تو هم زندگی ایمان هستی دعایم
هیچ وقت تنها فکر نکو خوده....
ادامه دارد..

❤️
👍
♥
😢
❤
⏩
☹
✅
🆕
💌
137