
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 15, 2025 at 08:11 AM
_رمـ 𓍯ــان : `نیلی𓍯🎀`_
_ژانـــر : عـــاشقانه_
_قـ 𓍯ــسمت : ششم𓍯_
*`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`*
`بخشی از قسمت گذشته`
فری_حاال بیا منو بخور بزار گوشه معدت ...
_اتفاقا گرسنمم هست یه لقمه که نه ولی هفت هشت لقمه چپت میکنم ...
فری با اخم گفت:اونموقع جواب امیرو چی میدی ؟؟
.......
_کاری نداره که یه دختر خوب و خانم خوشگل موشگل براش ردیف میکنم تازه ازم تشکرم میکنه خره...
فری_چیزی گفتی نیلی؟؟
_هوووم؟؟جان؟؟آره میگم هواهم سرد شده هاا
قسمت۹۳
فری_یکم خجالت بکش ...
_میخوام بکشم ولی خوبش گیرم نمیاد ....
فری_تو کی آدم میشی نیلی ؟!
_حاال من تالشمو میکنم بقیش با خدا ...
فری_وای نیلی خولم کردی ..
_بودی ..
یهو پرید دستشو گزاشت رو دهنم گفت:نیلی جانه امیر بخوای زر بزنی خفت میکنم همینجاهم چالت میکنم ....بهش
اشاره کردم که دسشو برداره اونم برداشت ...
_ای بترکی هِی ..خفم کردی نفله ..جواب خاطر خواهامو چی میخواسی بدی ها ؟؟
فری_ جواب اونا با من ...
_پاشو پاشو بریم یه چیزی بخوریم این شکم ما صداش گوشه فلکو کر کرده ...
********
این هفته کالسمون با مهرزاد تشکیل نشده هشت نه روزه ندیدمش ....اصال چرا بایدبرام مهم باشه؟!آخ جون عروسی فری نزدیکه چه خوشی بگزره میترکونیم مهرزادم میاد ینی؟!اره حتما میاد ناسالمتی رفیق جینگه
امیره ها ...ای بابا باز که من فکرم رفت سمت این گوریل ......این داداش ما هم انگار نه انگارکه عروسی کرده ازهفت
روز هفته هشت روزشواینجاپالسن ...یه دست کشیدم به مچ پام وای دردش امونمو بریده،همشم تقصیر این فرزانس
انقد که برای خریدای عروسیش تو پاساژا چرخیدیم بعد به من میگ سخت پسند ... خوده کج سلیقش پدر مارو
دراورد تا هم چیزی بهش میگی میگه با روحیاتم سازگار نیس ..خدا ازت نگزره دختر ...انقد خسته و بیحال بودم که
قبل از شام خوابم برد ....
****
_فری امروز مهرزاد میاد سرکالس؟؟اصال خبرشو داری که کجاس ؟!
فری_میبینم که برات مهمه...شما باهاش میری دربندشما همسایشونی..اونوقت آمارشو از من میگیری؟!
_حرفه مفت نزن اصال میدونی چیه ؟تو بیشعور ترین نوعه موجودی!فری خندیدو گفت:خب حاال قهر نکن امیر
میگفت رفته یه سمینارتو اصفهان فک کنم امروز بیاد کالس..
_آهان حله ...
درباز شد خوشحال بودم که اومده........
نیم ساعتی از کالس گزشت !انگار من تو کالس نیسم با سوسک و مورچه کالس هم سالم علیک کرد به جز من.. به
درک.. تو چته نیلی؟چرا دوسداری مهرزادبهت توجه کنه ! هه نخیر من محتاج توجهش نیسم ولی باید به منم احترام
میزاشت ناسالمتی فامیلو همسایه هم هسیم ...بره بمیره ...صدای بلندش منو بخودم اورد ...خانمه رساام اگر خوابتون
میومد خب خونه میموندید کالس که جای خواب نیس منم که الالیی نمیگم.. کل کالس خندیدن ...کارد میزدن خونم
در نمیومد از جام بلندشدم کولمو برداشتم دیگ تحملشو نداشتم رفتم سمته درکالسو گفتم:من خوابم نمیاد کالس
شما برام خیلی حوصله سر بره روز خوش آقای استــــــــــاد!از کالس بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم ..من
خوابم ؟آره؟یه خوابی نشونت بدم ....تو حیاط یهو هیرادجلومو گرفت گفت:اوی خانم یواش کجا با این همه عصبانیت
؟چته؟!_اعصابم خره ...
هیراد زد زیر خنده گفت:خب چیشده بگودیگ ...
_با این استاد جوونه راستین بحثم شده ..
هیراد_اون که خیلی باحاله اخالقو رفتاراش .... با پوزخند گفتم :آره عااالیه ..رفتم تو فکر ...با بکشنی که هیراد
جلوصورتم زدبخودم اومدمو . یه لبخند نشست رو لبام...ابروهاش پرید بابا و گفت:باز چه فکرشومی اومده تو سرت
نکنه ..... چشم تو چشم شدم باهاش به باغبونی که کنار پارکینگ داشت کود روی زیر درختا میریخت که بوی
فاجعه ای هم داشت اشاره کردم .... چشای هیراد گرد شد گفت:نه ....
_آره ...
هیراد_نه ... نیلی بیخیال یارو میمیره ....
_کی تا حاال از بوی کودحیوانی مرده که این دومیش باشه ؟!
هیراد_برای منه بدبختم همینجوری نقشه میکشیدی؟ بیچارم کرده بودی ..
سرمو تکون دادم با لبخند گفتم:آره دقیقا ..حاال میتونی برام یه گونی از اونا رو جور کنی ..... چشای هیراداندازه سکه
۵۰تومنی شد ...با دادگفت: چــــــی؟!یه گونی؟!
_هیس بابا چخبرته صداتو انداختی توسرت... نیشم باز شد ادامه دادم :فقط میخوام بوش وحشتناک باشه هاا...
هیراد_باشه خدا به داد اون بیچاره برسه فقط دقیق بگو چیکار میخوای کنی ... ......
_اوچیکتم به موال ...
بعده اینکه نقشمو کامل براش توضیح دادم ... راهی خونه شدم....
قرار شد وقتی هیرادکودو جور کرد خبر بده بهم تا بریم سراغ فاز2 نقشه..
حاال منو توکالس خیت میکنی ؟ حال منو میگیری؟ ... نیلی رو نشناختی آقای استاد یه بالیی به سرت بیارم مرغای
هوا به حالت بندری بزنن ****** صدای زنگ گوشیم بلندشد پریدم رو گوشی و شماره هیرادو دیدم جواب دادم ..
_الـــــو سالم خوبی دماغت چاقه ؟روبه راهی؟روبه رشدی؟ میزونی ؟
هیراد_سالم خوبم تو خوبی یه نفس بگیر دختر ...محموله حاضره ...
_راست میگی ؟؟دمت جیزز بابا ایول ...
هیراد_نوش جون میام دم درتون که بزاریمش تو پارکینگ ...
_باوشه بیا فقط ببینم بوش چجوراس؟؟
هیراد_خیالت تخت فاجعه ....
_ایول بیا ..بای .... با کمک هیراد و کامال یواشکی گونی رو گزاشتیم گوشه پارکینگ و روش یه پارچه کشیدم با اینک
خیلی کم بوش به بینیم رسیده بود ولی حالت تهوع گرفته بودم ... دوباره رفتم تو فکر نقشم و لبخندشیطونی
نشست رو لبم ....
قسمت۹۵
میدونسم امروز مهرزادم میره دانشگاه تند تند حاضر شدم و بدون صبحونه از در خونه اومدم بیرون ... طبق نقشه ..
دره پارکینگو باز کردم و هیرادویکی از دوستاشو که نمیشناختم دیدم که کنار ماشینش وایساده بودن برای هیراد
دست تکون دادمو خودمم رفتم یه گوشه پارکینگ قایم شدم قرار بود وقنی مهرزاد میاد پایین به هیراد بزنگولم
.....سرمو از کنار ماشینی که پشتش قایم شده بودم اوردم بیرون مهرزادو دیدم داشت میرفت سمت ماشینش شماره
هیرادو گرفتم و خبر دادم ... مهرزاد دره ماشینشو باز کرد که دوسته هیرادبه موقع سر رسید و یکم باهاش حرف زد
خداکنه در ماشینو قفل نکنه وگرن همه چی خراب میشه ای خدا....در ماشینو بست ولی قفل نکرد ایول ..من میگم
این خنگه هااا با دوسته هیراد رفتن بیرونه در .. دستکشای ظرفشویی مامانو که صبح زودکش رفته بودم پوشیدم و
گونی رو کشون کشون بردم طرف ماشینش در عقب ماشینوباز کردم و زیر صندلی هارو از کود پر کردم حس کردم
نفسم گرفته یا ننه بوش خیلـــــــی افتضاحه زیر صندلی جلو و توی جیب پشت صندلی هارو هم پر از کود
کردم ..... نصف بیشتر گونی رو تو ماشینش خالی کردم و جوری جاسازی کردم به چشم نیاد خخخخخ حاال ازاینفضای دل انگیز داخل ماشینت لذت ببر اقای استاد.. خداروشکر کثافط کاری نشد و زمین نریختم گونه رو برداشتم و
برگشتم پشته ماشین به هیراد اس دادم کارم تموم شده دو دقه بعد مهرزاد با نیش باز اومد تو پارکینگ و رفت طرف
ماشینش و نشست تو یکم پشتو اینور اونورو نگاه کرد معلوم بود داره بو میکشه ماشینو روشن کردو رفت بیرون از
پارکینگ فک کنم دوسته هیراد براش جک میگفته که اونقد نیشش باز بود... اقای استاد حاال وقتی سرو هیکلتم
بوکود حیوانی گرفت میفهمی ....تا تو باشی منو خیت نکنی ..دستکشا رو انداختم دور و برگشتم باال و لباسای خودم
خاکی شده بودو صد درصد بو گرفته بود مامان با تعجب نگام میکرد بهش گفتم افتادم و االن برگشتم لباس عوض
کنم .. سریع لباسامو عوض کردم شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم پیش به سوی دانشگاه......
****خیلی سریع حیاطو رد کردم و رسیدم به ساختمون دانشگاه فری با نیش بازش از دور برام دست تکون داد
چند تا دیگ از بچه های کالسم کنارش بودن .. _سالم من چطورم شما چطورید؟؟چخبرا؟
ڪ ما هم چطوریم...عین خودت !
فری_علی
_چخبرااا
فری_منتظر خبر خاصی هسی هی میگی چخبرا چخبرا ؟؟؟
_نه بابا وااا خبر خاص کجا بود ....
فری_باشه پ بیا بریم سرکالس اقامون االن میااداا
_بهت یاد ندادع تو دانشگاه فقط استادته نه بیشتر ؟؟
فری_نخیـــرمن همه جاعشقشم ..
_هوووع چه لوووس ....
قسمت۹6** فری_وای نیـــلی دیدی اقامون چه خوب درس میداد ؟
حالت گریه به خودم گرفتم گفتم:وای فری تو این یه ربه که کالس تموم شده شوصون بار این جمله رو گفتیا ...تو
دوساعت کالسم هر پنج دقه عین همین جمله رو در گوشم میگفتی .... اومد جوابمو بده که یهو شیوا خانم سرو کلشپیدا شدو تمرکید کنار ما :بچه ها استاد راستینو دیدید؟؟؟عزیـــــــــــزم خیلی عصبانی بود اینجوری ندیده
بودمش تا حاال رفت تو ساختمون فنی نگرانشم ... هیین وای این کی اومد ما ندیدیمش !!اوه پس فهمیده جریان
کودو اینارو .....خرم اگر بود میفهمید با اون بوی فاجعه خخخ چجوری زنده مونده ...
فری_وا خب به ما چه حاال ...؟؟
شیدا که قیافش مثال یه نمور بزور نگران میزد گفت:فرزانه جون رنگش پریده بود مستقیم هم رفت سمت دسشوی ها
انگاری گالب به روتون داشت باال میاورد ....
فری_ مطمئنی ؟؟!!
شیوا_اره بابا خودم دیدم ... یعنی چیزه بچه ها گفتن ... خب میگم که ..امم من برم دیگ سحر منتظرمه فعال ... پاشد
و سریع جیم زد.. بعلههه کاشف به عمل اومد شیوا خانم تا توی دسشوی هم پیشروی کرده و بهم خوردن حاله اقای
استادو دیده !!ین بخاطربوی کود اینجوری شده !!.....نیلی خانم دلت سوخت براش!!؟!! نخـــیر اگر قرار بود دلم
بسوزه که اینکارا رو نمیکردم باهاش !!.....
********
گوشی رو قطع کردم و داشتم با هیراد میحرفیدم و تلفنی ازش تشکر کردم بخاطر کمکاش دمش جیز واقعا.. صدای
مامان دوباره بلند شد من همش نگران حنجرشم با این جیغای افسانه ای که میکشه ...اومدم مادره منه ...
مامان_زهر مار دوساعته چیکار میکنی ؟؟فریبا خانم اینا منتظرن ...
_مامی جان قبال روحیاتت لطیف تر بوداا چقد خشن شدی..بابا و سعیدیهو خندیدن بابا گفت:حاال خوبه دو طبقه فقط
باید بریم باال وگرن مامانت اینجامارو میکشت ...
مامان_راه بیوفتید دیگ وایسادید راجب من بحث میکنید !!...... رو مبل دو نفره کناره فریبا جون نشستم و مشغول
پوس کندن خیارم شدم مهیاسو بنی که خونشون فقط دوتا خیابون با ما فاصله داشت هم اومده بودن فریبا جونو
مامان ماشاال بساط غیبتشون به راه بود این مادره مهیاس اهل این چیزاا نبوداا به هر حال چندین سال اونور اب
زندگی کرده ولی از وقتی با مامان من دم خور شده مامان اوردتش تو خط و یجورایی بنده خدارو از راه به در کرده ...
بابا و اقای پناهی از خاطرات و خبط های جوونیشون میگفتنو گاهی صدای خندشون میرفت باال مهیاسوبنی هم هیدرحال دلو قلوه دادن بودن و دایی سعید هی سر به سرشون میزاشت وحاله بنی رو میگرفت اقایه استاده گوریله
میرغضبم با گوشیش ور میرفت حتما داشت با دوست دخترای رنگش اس بازی میکرد دیگ ..
قسمت ۹7
بیخیال بابا خیاری که پوست کنده بودمو خورد کردمو یکی یکی تو دهنم مینداختم به حرفای سعید گوش میدادم ...
یهوصدای مامان توجهمو جلب کرد:نیــــلی جان امروز کجا افتاده بودی؟!...تا اومدم جواب بدم یهو فریبا جون
بلند داد زد که بقیه هم به ما نگاه کردن :واایـــــیی افتادی نیلی؟خب حواست کجا بود دختر چیزیت که نشد
؟!....یه نگاه به بقیه انداختم داشتن نگام میکردم مهرزادم که با پوزخندزول زده بود روبه فریبا جونومامان جواب
دادم:خب تو خیابون افتادم دیگ پام پیچ خورد ..نه خداروشکر چیزی نشد ..
مامان با همون تن صدای بلندش گفت:وااا نیــــلی مطمئنی تو با غچه جایی نیوفتادی؟چیزی رو زمین نریختع
بود؟!...
هیییین یا ننه ...یه نگاه به مهرزاد انداختم که حاال گوشیشو گزاشته بود کناری و با دقت به حرفای ما گوش میداد !!...
_میگم... حا..حاال ولش کن مامان چیکار به افتادن من داری بیخیال ...
مامان_ آخه میدونی چرا پرسیدم؟!لباسات بوی گند کود حیوانی میداد اصال نیلی داشتم خفه میشدم سبد لباس
چرکا کال بو گرفته بود ... نمیدونم چیشد خیار پرید تو گلوم از سرفه داشت جونم در میومد فریبا جونم میکوبید
پشتم ماشاال چه دست سنگینی هم داشتاا فک کنم دوسه تا مهره های کمرموجابه جا کرد ....
خیلی شیکو مجلسی لو رفتم ..زیر چشمی به مهرزاد نگاهی انداختم چشاشو ریز کرده بود نیگام میکرد ...خدا
خودش به خیر بگزرونه
***
با فری لم دادیم رو یکی از نیمکتا بیشتر وقتا اینجا میشینیم اخه خلوته کسی اینورنمیاد ما ام راحتیم دیگ
....فری_دیشب خوش گذشت؟
_اوف چجورم!فری_بترکی نیلی مسخره میکنی یا جدی میگی؟
_خودت چه فکری میکنی؟!
فری_میگما نیلی دوباره چه گندی باال اوردی اونجارو نگا کن مهرزاد داره میاد سمت ما معلومه خیلی عصبانیهسرمو
چرخوندم راست میگفت مهرزادکه انگاری عصبانی بود میومد سمت ما.. دیگ حاال جلوم وایساده بودگفتم:فرمایشی
بود استــــــاد راستین؟؟
مهرزاد_برای چی همچین غلطی کردی ها؟
_چه غلطی؟ چی میگی؟
مهرزاد_قضیه کود" اون گندی که به ماشینم زدی !بدبختم کردی...
همچین میگه بدبختم کردی انگار چیشده یه ذره کود که این حرفا رو نداره !..دیگ جایی برای پنهون کاری باقی
نمونده گفتم:اونموقع که منو تو کالس خیت کردی حواست به من بود؟به این فکر کردی که چقد خیت شدم؟؟به این
فکر کردی که چقد کوچیک شدم ؟؟به این فکرکردی..پریدوسط حرفم: توچی؟فکر کردی چقدابرویه من رفت؟فکر
کردی که با مدیر عامل یکی از بهترین شرکتا قرار داشتمو بو گوسفند میدادم جلوش..فکر کردی که ممکنه حالم از
اون همه بوی گند بهم بخوره؟! فکر کردی جلوی دیگران بااین بویی که میدادم چقد تحقیر میشم؟!
قسمت۹۸
هیچ وقت از اذیت کردن کسی نه خجالت میشکم نه ناراحت میشم ولی نمیدونم چرا اینبار ناراحت شدم... بدون
هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم فری هم که این مدت عین مونگوال به ما دوتا نگاه میکرد دنبالم اومد ..هر چی
هم پرسید چیشده جوابشو ندادم اخرشم انقد گیر داد تا خالصه براش تعریف کردم ...
فری_نیلی خیلی نامردی بود کارت!
_ینی چی ؟کاره اون بد نبود ؟؟کار من بود ؟توام طرف اونی فری_کاره اونم بد بود ولی اون استاده یه چیزی میگه قرار نیس هر استادی یه چیزی میگه بهت بری تالفی کنی که
کارت خیلی بچگانه بود نیلی چی رو میخواسی ثابت کنی نمیدونم واقعا !..
_ولم کن بابا حاال که چی ؟برم بگم ببخشید ؟غلط کردم؟شیکر خوردم؟
فری با اخم گفت:من گفتم برو اینارو بگو؟!اصال نباید همچین کاری میکردی من اینو میگم ..
_حاال که کردم ...میشه دیگ راجبش حرف نزنی ...
***
تو این دوهفته و کالسایی که با مهرزاد داشتم اصال به بودو نبودم توجه نمیکنه منم عین خودش رفتار میکنم انتظار
داره برم بهش بگم غلط کردم منم همیچین کاری نمیکنم ...کناره خیابون راه میرفتم و سرم پایین بود بدجوری تو
فکرم اصال چرا یه اتفاق انقد فکرمو مشغول کرده !!ترمز یه مزدا۳ سفیدجلوپام همه فکراموبهم ریخت ماشین
خودشه مطمئنم .. رفتم عقب یکم نگاش به روبه رو بودگفتم:بخاطر تالفی داشتی زیرم میگرفتی؟
برگشت سمتم گفت:نخیر من مثله جنابعالی نیسم...سوار شو کارت دارم ... با تعجب به صندلی و داخل ماشین نگا
کردم دوباره گفت:نترس کاریت ندارم سوار شو میخوام باهات حرف بزنم ..
درجلورو باز کردم و نشستم ماشین ازجا کنده شدو حرکت کرد ... با اینکه دوهفته گزشته ولی ماشین هنوز بو میده
البته یکم .. مهرزاد_هنوز بو میده نه ؟؟منکه دیگ برام عادی شده پری روز فرهود نشست اونم گفت بومیده ...
_خب چرا اون یکی ماشینتو بر نمیداری؟
مهرزاد_ماشین بابا تعمیرگاهه وقت نکرده بره بگیره فعال اون یکی ماشین من دستشه ..
_اهان حرفت همین بود؟
مهرزاد با اخم نگام کرد گفت:من باید باهات قهر باشم اونوقت تو باهام قهری؟
_مگ بچم قهر کنم ..قهر کجابود..
مهرزاد_دروغ نگو دیگ تو کالس نگام نمیکنی زول میزنی به دیوار حرفامو میشنویاا اما نگام نمیکنی باهام حرف
نمیزنی لحن حرفش عین این پسر بچه ها بود که مامانشون باهاشون قهر میکنه خیلی باحال شده بود لبخند زدم گفتم:خب
خودتم باهام اینجوری رفتار میکنی ...
مهرزاد_من حق دارم ولی تو حق نداری ...
_اونوقت چراا؟
مهرزاد که اخماشو کشیده بود تو هم گفت:چون من طاقت ندارم که اینجوری رفتار کنی ... با دهن باز نگاش میکردم
تو لودینگ مونده بودم
قسمت ۹۹
ببنید مگس میره توش!!
_ها؟؟؟
مهرزاد_دهنتو میگم ببند ...
یه چشم غره نثارش کردم این االن چی گفت !!!طاقت نداره ؟طاقت چیو ؟وای اه عین ادمم که حرف نمیزنه خودم باید
ازش بپرسم ...
_میگم که تو االن چی گفتی ؟؟
مهرزاد_گفتم ببند مگس میره توش...
_قبلشو میگم ..
مهرزاد_اهان گفتم من حق دارم ولی تو حق نداری ..
_خب بعده این چی گفتی ؟؟
مهرزاد_بعدش دهنت باز بود گفتم ببند دیگه چیزی نگفتم _پووف بیخیال بابا ..
مهرزاد_به من نگو بابا بهم احساس مسئولیت دست میده هاا...
با حرص نگاش کردم ..بلند زد زیر خنده و سرعتشو برد باال و یه اهنگ هم پلی کرد ..
_میشه بپرسم کجا میریم؟؟
مهرزادبا لبخند شیطونی که رو لباش بود گفت:بله میشه ..
_ادای منو در نیارااااا ...
مهرزاد_دوسدارم به تو چه ..
با دست بهش اشاره کردم گفتم:مهرزاد راستین ۵ساله از تهران ...
مهرزاد_خاله بالت شعر بخونم ؟!
چشاشم دیگ گرد شد ..دوباره خنده گفت:چیه خو ؟چشات چرا اینجوری شد؟!...
_واال با حرفای تو میخوای اینجوری نشه ...
مهرزاد_پس باز از این حرفا میزنم تعجب میکنی خیلی باحال میشی ..حاال پیاده شو بریم یه بستنی بخوریم شیرینی
اشتی کنون ... بعده حرفش ماشینو نگه داشت و دوتایی رفتییم سمت بستنی فروشی .....
**
فری_خب که اینطور ببین چقد با شخصیته خودش اومد سراغت ای خاک بر سرت که تو اندازه نخودم شعور نداری
...ولی تا دلت بخواد شانس داری ...
_تا چشت در بیاد...
فری_خفه بابا ... راستی برا عروسی چی میپوشی ...
_زیر پیراهنی بابامو با پیژامه راه راه ...فری_اوهوم خوبه فک کنم خیلی بهت بیاد!... جدی میگم مونگول جون چی میپوشی ..
_یه لباس سعید برام اورده آبیه با چشام ست میشه اونو میپوشیم.
فری_ایول ببینم چند تا از دوستای امیرو تور میکنیااا ..
_خیالت راحت بابا خودم استادم ...
فری_ای مارمولک ...
_دست پرورده ایم دیگ چه کنیم...
* لباس آبیمو که از زیر سینه یکم پف داشتو تا پایینتراز رون بود..استیناشم فقط شونمو پوشونده بود تنم کرده بودم
موهام باز دورم ریخته بود و باالش صافو پاییناش فر بود چندتا گل ریز ابی رو موهام بود ارایشمم خیلی غلیظ به
حساب نمیومد خط چشمو ریمل و سایه دودی رژ لب گوشتی و پنکک و رژ گونه کفشای پاشنه1۰سانتی رنگ
لباسمم پام بود البته برای جلوگیری از مسائل بیناموسی ساپرت پوشیدم ..
مانتوشالمو پوشیدم و رفتم پایین بنی و مهیاس منتظرم بودن تا باهام بریم تاالر ....نشستم تو ماشین و حرکت کردیم
...
قسمت1۰۰
سریع با مهیاس لباسامونو عوض کردیمو رفتیم بیرون مهیاس یه لباس مشکی ماکسی بلند تنش بود با ارایش الیت و
موهایه رنگ شدشم جمع کرده بود ناز شده بود در کل ...
اوه چخبره ... خیلیا رو میشناسم خیلیارو هم نمیشناسم خب .. فک کنم فکوفامیل و دوستای امیرن ماشاال چقدم
جیگرن ...خخخ خاک تو موخه پسر ندیدنت نیلی ...مهیاس گفت:نیلی من میرم پیشه بنیامین ... با لبخند گفتم:ای
شوهر ذلیل برو ...عروسو داماد که هنوز نیومده بودن منم رفتم سمت برو بچه های دانشگاه استادای جوون بودن
خیلی از هم کالسیامونم بودن هیرادم بود با لبخند رفتم پیشش سوتی کشید گفت :خودتی نیلی ؟ایول بابا خندیدم گفتم چشاتو درویش کن بینم ...با اخم گفت: تو برام عین خواهر نداشتمی پس حرف نباشه ... سرمو تکون
دادمو گفتم میدونم ... چشای هم کالسای پسرم که داشت در میومد و من کلی حال میکردم رفته بودم تو فضا
چشمم خورد به شیوا و هستی و بقیه دخترا رفتم کناره اونا سالم کردم همشون در حال بر اندازم بودن و گفتیمو
خندیدم چند تا از دوستای هستی خیلی ازم تعریف کردن که با چشم غره های هستی دهنشونو بستن ایـــش
دختره حسود .... با اومدن عروس دوماد ازشون جدا شدم و خودمو انداختم تو بغلم فری همو بغل کردیمو میچرخیدم
تقریبا همه دورمون جمع شده بودن زیر گوشش گفتم مثله فرشته ها شدی عروس خانم چشای جفتمون پره اشک
بود همو نگاه میکردیم امیر اومد جلو رو به من گفت:بابا اشک خانم منو در نیار دیگ نیلی ... خندیدیمو از همه جدا
شدیم و اوناهم رفتن سمته جایگاهشون تا بشینن ....مجلس حسابی گرم بود مامان بابای منم تازه رسیدن و بعد از
سالم و تبریک به عروس دوماد نشستن کناره بنی و مهیاس... این دور رقص همه مردا و دوستای امیر ریختن وسط
قاطی اونا مهرزادو دیدم ما دخترا دورشون وایساده بودیم و دست میزدیم المصب نگاه چجوری میرقصه .. فری که
کنارم بود با چشاش اشاره کرد بهش و منم خندیدم امیرم فقط با مهرزاد میرقصید جفتشون شیکو میردونه
میرقصیدن ..اهنگ بعدی رو ماهم قاطیشون شدیم وسطای رقص متوجه نگاه خیره فرهود روی خودم شدم ولی
برویه مبارکم نیاوردم چه گیریه ها ..خودمونو خفه کردیم با رقص منو فری و امیر و مهرزاد برای شام کناره هم بودیم
مامان و بابا چون خاله هام میومدن خونمون قبل از شام کادوشونودادنو رفتن.. برای فری یه دستبند برای امیر هم یه
عطر کادوخریده بودم .... امیر_دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی.. فری هم بغلم کردگفت:مرسی خواهری
مرسی که همیشه هسی ... _قربونت برم ایشاال خوشبخت بشی .... از پیششون کنار رفتم تا بقیه هم کادو هاشونو
بدن ..
قسمت1۰1
بنی و مهیاس برای بوق بوق پشته ماشین عروس نمیخوان بمونن چرا انقدبد بختم همه مزه عروسی به این بوق بوق
کردنای بعدشه
بنی_نیلی بیا بریم دیگ
_بنی خان من دوسدارم بریم دنبال ماشین عروس...
مهیاس_بنیامین صبح میره شرکت خستس بیا بریم حاال اشکال نداره..مهرزادو از دور دیدم اومد کناره ما مهرزاد
_چیشده بچه ها؟مهیاس_نیلی میخواد بره دنبال ماشین عروس ما میخوایم بریم خونه.. مشکل اینجاس ..
مهرزاد_خب بیا با ماشین من بریم مسیرمون که یکیه بعدش میریم خونه..
دستامو کوبیدم بهم گفتم:دمت جیز ایول میام.. بنی و مهیاس رفتن بالبخند به مهرزاد گفتم:دستت درد نکنه
مهرزاد _خواهش میکنم خجالتمون نده..خندیدیم چشمم خورد به هستی اینا با حرص منو نگا میکردن البد فک
میکنن دارم عشقشونو تور میکنم انگارمنم مثله خودشونم... فری و امیر سوار ماشینشون شدن و ماهم پشت
سرشون.. قیافه دخترا خیلی باحال شده بود وقتی مهرزاد در ماشینشو برام باز کردو نشستم...
همه وسطای راه بیخیال شدنو بعده کلی بوق بوق رفتن... ولی به اصرار من مهرزاد هنوز دنبالشون میرفت منم که تا
ناف از پنجره بیرون بودموجیغ میزدم..
مهرزاد_نیلی نیای تو دور میزنم بر میگردم...
_ای بابا چقد گیر میدی بفرما اومدم ..
مهرزاد_افرین دخترخوب جایزه برات شوکوالت میخرم..
_مرسی بابا بزرگ..میگما بوق بزن دیگ
مهرزاد_دختر تا این بوقو نسوزونی بیخیال نمیشیا دیگ رسیدیم ایناهاش..
فری و امیر پیاده شدن و ما هم پیاده شدیم مهرزاد با امیر دست داد و منم فری رو بغل کردم ..دم گوشش
گفتم:حواست به امشب باشه ها..فری_خیلی بی حیایی
_خودم میدونم گفتن نداشت ایشاال شما دوتا الشخور عاشق خوش بخت بشید.. اینو گفتمو از بغلش اومدم بیرون
مهرزاد_خب بچه ها ما دیگ بریم
امیر_کجا بیاید بریم باال..
مهرزاد خندید گفت:نه بابا شب عروسی بیایم خونتون بگیم چی ؟!... منم با حرف مهرزادریز خندیدم و فری هم
سرشو انداخت پایین....تو ماشین دیگ چشام توان باز موندنو نداشت و روی هم رفت....گرمه خواب بودم خیلی حسهخوبی بود صدای کسی تو گوشم میپیچید نیـــلی نیـــلی پاشو رسیدیم نیــــلی.. بازوم تکونی خورد اما از
شدت خستگی نمیتونسم چشامو باز کنم زیر لب گفتم:بزار بخوابم تورو خدا .. دیگ صدایی نیومد.. بوسه گرمی
نشست رو پیشونیم ... انگار جریان برق ازبدنم عبور کرد.. کی بود منو ماچ کرد ..دوباره بازوم تکون خورد نیلی خانم
پاشو دیگ برو سرجات بخواب بزور الی چشامو باز کردم صورت مهرزاد جلوی چشام بود اما تار میدیدمش..تا دم
واحدمون دستمو گرفته بود اخه چشام کامل باز نبود گیجه خواب بودم ..طولی نکشید که رسیدم به تخت گرمو نرمم
..
قسمت1۰2
دستمو کشیدم رو پیشونیم یهو چشام باز شد کی بود منو ماچ کرد بجز مهرزادکه کسی اونجا نبود فقط اون بودو
داشت منو صدا میکرد که بیدار شم .. اخه نیلی چه دلیلی داره مهرزاد بیاد تورو ماچ کنه .. اینم حرفیه..شاید خواب
دیدم ...نمیدونم .. چشامو بستم دوباره خوابیدم ......
***
عین فنر از تو جام پاشدم .. کشو قوسی به تنم دادم.. چقد انرژی دارم امروز... البد برای اون بوسه دیشبه بهت انرژی
تزریق کرده ... کدوم بوس اون همش یه توهم بود االنم چون حسابی استراحت کردم سرحالم... موهامو شونه کردم و
مرتب از باال بستم و بلوز شلوار پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون .... ســــــــــــــــــالام اهل بیت اونی که
براش رگتونو میزنید از خواب بیدار شدهمه زدن زیر خنده رفتم جلوتر دیدم بعلــــه این داداش و زن داداش ما
اینجان رو به مهیاس گفتم: به صرف صبحونه تشریف اوردید؟خب دختره خوب دو دقه بشین خونت شاید خواسیم
بیایم مهمونی .....مهیاس با خنده گفت: اخه دلم نمیاد تنهاتون بزارم ....
_ای روتو برم هِی تنت به تن این بنیامین خورده دیگ ....
مامان با اخم ساختگی گفت:نیــلی زشته اینجا خونه خودشونه ... منم اخم کردم جواب دادم :دِ ننه همین حرفات
باعث شده زرتو زرت بیان اینجا تلپ شن دیگ ... با چشم غره ای که مامان بهم رفت خفه شدنو بهترین گزینه دیدم
مهیاسو بنی ریز میخندیدن که بنیامین بین خنده هاش گفت:بشین صبحونتو بخور حسود خانم صبخونه رو باکلی خنده و شوخی خوردیم و مثله اینکه ناهار قراره بریم باغه مهیاس اینا و بساط کباب راه بندازیم ای
جوونم منم که عشقه کباب ...منو مهیاس توماشین بنیامین بودیم مامانو سعیدم تو ماشین بابا ..فریبا جونو و مهرزادو
اقای پناهی هم باهم میومدن ...
_بنی پاتو بزار رو گاز دیگ ببین از ما جلو زد اه گاز بده دیگ نفله ...
بنیامین_ماشینه هواپیما که نی انقد جیغ جیغ نکن دارم میگازم بنی خانو دست کم نگیر ....شیشه های ماشین همه
پایین بود بنیامین جوری که مهرزاد بشنوه گفت سوسکشون میکنم آبجی خانم ....
مهرزادم در جواب گفت:به همین خیال باش آق بنیامین ..هی گاز میدادن تارسیدیم
مردا مشغول کباب زدن بودن بنیامینو مهرزاد عین بچه های چهار ساله تو سرو کله هم میزدن منو مهیاسم بهشون
میخندیدیم... سعید ارنجشو فرو کرد تو پهلوم..
_هووی پهلو بودا سوراخش کردی ..
سعیدکه صداشو عین زنا نازک کرده بود باناز زنونه گفت:ایـــــــش میگم خواهر این مهرزاده عجب لعبتیه ها...
با خنده گفتم:چشت گرفته ؟؟
سعید:اوف بدجورر..
_شما فعال چشمت فقط دنبال خونه باشه نه چیز دیگ کم کم داری مزاحممون میشی...
سعید_خیلی پروویی نیلی ..
قسمت1۰۳
_حالل زاده به داییش میره دیگ ..
سعید_به نکته ظریفی اشاره کردی ... راسی نیلی این مهرزاده خیلی نگات میکنه ها امکانش هست غیرتی بشم
...بعد از این حرفش رفت طرف مامان اینا .. نیشم واشد ... میبینم که خوشت اومد از حرف آقاسعید...نخیرم فقطتعجب کردم ... خندمم بخاطر لحن شوخ سعید بود همین ... نــــــــیلی بیا بازی کنیم برگشتم سعیدو با
بدمینتونه توی دستش دیدم که منو صدا میزد رفتم طرفش...
_اه سعید خیلی جر میزنی من بردمت الکی به خودت امتیاز اضافه نکن ....
سعید_نخیر جر نزدم تو جر میزنی چون من بزرگترم هرچی من میگم همونه ...
باراکت تو دستم چندتا ضربه بهش زدم ...
سعید_آخ چته بابا باشه اصالمثال تو بردی فرض میکنیم تو بردی خوبه ؟.... اومدم جوابشو بدم صدای مامان نزاشت
:بچه ها بیاید ناهار سرد میشه از دهن میوفته ها زود باشید ..سعید عین گلوله از کنارم رد شد داد زدم :هوی گشنه
غذا به اندازه کافی هست الزم نیس شیرجه بزنی تو سفره ...
همه خندیدم سعید کنار بابا جا گرفت ...به جای خالی که بین مهرزادو مهیاس بود خیره شدم ای بابا ... مهرزاد سرشو
اورد باال لبخند قشنگی که روی لباش بود به جای خالی اشاره کرد گفت:بیا بشین ... نشستم کنارش ... دیس برنجو
طرفم گرفت برای خودم ریختم نصف بشقابمو پر از کباب کرد و لیوانمو پر از نوشابه ماستو ترشی هم جلوم گزاشت با
تعجب نگاش میکردم این چرا یهو انقد جنتلمن شد یا خوده خدا ....ولی چقد مهربونه خیلی حس خوبیه هاا.... به به
نیلی جون چی حس خوبیه ؟..ای بابا من دو کلمه نمیتونم اختالط کنم با خودم ؟!... اخه حرفات مشکوکه فک کنم
عین هم کالسیات شیفته این اقای استاد شدی همین گوریل خان محترمومیگما.... خخخخ من؟نیلی
رسام؟شیفته؟عمـــــــــــرأ....
بعد از ناهار کلی اب بازی کردیم حتی مامان و فریبا جونم بازی کردن فقط بابا و اقای پناهی بیننده بودن..هوا که روبه
تاریکی میرفت بارو بندیلو بستیمو برگشتیم خونه ... چقد خوش گذشت چقد مهرزاد هوامو داشت چقد...چقد چی
؟خجالت بکش نیلی این همون گوریل خودشیفته بوگندوإ تازه کلی هم دوست دختر داره ...این رفتاراش هم عادیه
مگ ندیدی تو دانشگاه چجوری رفتار میکنه با هستی با شیوا باهمه پس جو گیر نشو ...
*
_میگما فری پ من کی خاله میشم نفله ؟یه حرکتی کنید دیگه دوسدارم خاله شم ...
فری_خیلی بیشعوری نیلی این چه حرفیه میزنی یه وقت جلو امیر نگی اینارو _میگم مگ چیه ؟مگ جرمه؟ ...اصال تا خاله نشم از خونتون بیرون نمیرم ...فری_عزیزم میخوای چترتو بازکنی بیای
اینجا تلپ شی روک بگو دیگ چرا خاله شدنو بهونه میکنی؟
_عه؟تابلو بود؟
فری_خیلی..
قسمت1۰۴
ناهارو شام خونه فری تلپ شدم و امیر اخر شب منو رسوند خونه .... ****
نمیدونم چرا همه از رفتن حرف میزنن کی داره میره کجا میره؟!!صدای زنگ در پیچید تو خونه ....فریبا جون امشب
اومده اینجا اقای پناهی تو شرکت میمونه امشبه رو مثل اینکه کاراشون زیاده..رفتم سمت دروبازش کردم..مهرزادو
روبه روم دیدم..به روم لبخند زد اما خستگی ازش میبارید چقد مهربونه این مرداینوخوب فهمیدم ...
توفکر کی هسی؟..با صداش بخودم اومدم..
_ها؟
مهرزاد_علیک سالم منم خوبم شماچطوری..
_ســـــــالم
زول زده بود بهم و چشم ازم بر نمیداشت به جرأت میتونم بگم پلک هم نمیزد دستمو جلوی صورتش تکون دادم
تویه حرکت دستمو گرفت.. حسابی هول کرده بودم..گفت:خیـــلی سخته خیــــلی... با تعجب چشم دوختم به
صورتش..لبخند کم رنگی زد ادامه داد:باز تو تعجب کردی!!
_حرفات رفتارات تعجب داره دیگ.. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون ...نگاش کردم با قیافه کامال خنثی جلوم
وایساده بود تک تک اعضای صورتشو تویه لحظه از نظر گزروندم واقعا کاره خدا حرف نداشت خوشگل و مامانی نیس
چهرش اما بی اندازه مردونه و جذابه ..چشاش ادمو جذب میکنه هر چقد نگاه میکنم حریص تر میشدم مگ چی داره
این دوتا تیله مشکی که ادمو غرق خودش میکنه.. بیخیال چشماش شدم و سرمو انداختم پایین خاک توگورت نیلیمعلوم نیست چند دقس صاف صاف زول زدی توچشم پسر مردم بیخیالشم نمیشی.. مامان اومد کنار ما گفت:وا نیلی
نیم ساعته اقا مهرزادو دم در نگه داشتی چی میگی بهشون ؟..روبه مهرزاد ادامه داد :بفرمایید تو بفرمایید..
مهرزاد_شرمنده خانم رسام مادر من هی به شما زحمت میده صداشون کنید بریم باال..
مامان ما ام که تعارف بازیاش گل کرده بود گفت:اصال حرفشو نزن پسرم عمرا اگر بزارم شام نخورده برید غذا درست
کردم باید شام بمونید..
مهرزاد_خیلی ممنون با اجازه ..رفت طرف حال..
خخخ خوشم میاد تعارف اینا حالیش نی مامان ما دوساعت داشت روضه میخوند در جریان نبود این شازده تعارف
معارف سرش نمیشه..
توحال نشسته بودیم صدای گوشی مهرزاد بلند شد که توجه منوهم جلب کرد نگاهی به صفحه گوشیش انداختو اخم
کرد و صداشوخفه کرد ..دوباره زنگ خورد هرکی هس چه کنه ایه هاول کن معامله نیس یه بند میزنگوله باره سوم
گوشیو جواب داد و رفت سمت بالکن ...مامانو فریبا خانم گرم حرف زدن بودن از جام بلند شدمو سریع خودمو به
پشت در بالکن رسوندم گوشمواز روی پرده چسبوندم به در شیشه ای بالکن و صداش ضعیف بود امامتوجه میشدم
چی میگه.....
قسمت1۰۵
چرا گیر دادی به من ؟... عاشق منی؟مطمئنی ؟اونموقع که تو بغل اون یارو هم بودی عاشق بودی؟....نه ساکت نمیشم
واقعیت همینه تویه هرزه ای و من ازت متنفرم میدونی تازگیا یه احساس جدید تو قلبم ریشه کرد فک کنم اسمش
عش.......
_نیلی اینجا چیکار میکنی .. هول شدم سریع برگشتم سمت مامان گفتم...:هی .. هیچی ...با تعجب نگام کردو رفت
تو اشپز خونه خداروشکرپرده کشیده شده بود متوجه مهرزادنشد ..
سریع برگشتم تو حال تا اینبار مهرزاد منو ندیده ..حیف شدا ..اه مامان دقیقا جای حساسش رسید شانسه منه دیگچند دقه بعد مهرزاد برگشت متوجه اخم تو چهرش شدم مطمئنم همون دختره بهار بود .. مهرزاد بهم نگاهی کرد و
لبخند زد چقد خوشم میاد لبخند میزنه خیــلی جذاب میشه المصب.نیلی چشاتو درویش کن .. اخه نمیشه
...زهرمار ینی چی نمیشه ...اه اگر گزاشتی دو دقه تو حال خودم باشم..
صدای مامان پیچید تو حال:بچه ها فریبا جون بیاید شام...
شام تو سکوتو ارامش خورده شد باباو سعید تا دیر وقت نمیومدن و دنبال خونه وراستو ریست کردن کارای سعید
بودن ...
فریبا خانم و مامان بعده شام دیگه غیبتو بار گزاشتن ... صدای مهرزاد بلند شد:نیـلی خانم اون جایی که مشکل
داشتی رو اگر میخوای کتابتو بیار برات توضیح بدم این فرصت که استاده ادم خونش باشه کم پیش میادا.. از جام
بلند شدم گفتم:بفرمایید بریم تو اتاق من همونجا میپرسم ... اشکالی نداشتم که بخوام بپرسم فک کنم اقای استاد
کاره دیگ ای داره ... رفتیم سمت اتاق من، درو نبستم و نیمه باز گزاشتم به هرحال ممکنه شیطون نفوذ کنه تو اتاق
دیگ خخخ
نشستم رو صندلی کامیپوتر و مهرزادم رو تخت.. بی مقدمه گفت:من دارم میرم ..باز قیافم حالت تعجب گرفت
مهرزاد خندید و گفت:تو همیشه تعجب کن.. گفتم:کجا به سالمتی بودین حاال دو دقه اومده بودیم خودتونو ببینیم
دارید میرید؟!
با خنده جواب داد :یه سفر دو هفته ای بخاطر کارای شرکت باید برم بابا ازم خواسته ...
ته دلم ریخت ... اصال بره من چیکار کنم بره دیگ برنگرده واال .... با حرص گفتم:خب حاال من چیکارکنم براتون ؟!
مهرزاد_هیچی فقط خواستم بدونی ...
_خب دونستم کارت همین بود؟!
سری تکون داد معلوم بود ناراحت شده اما رفتارام دست خودم نبودش..
از اتاق بیرون رفت.. ترجیح دادم نرم بیرون خودمو انداختم رو تخت و صورتموتوی بالش فشار دادم ..چرا اینجوری
شدم من چرا از رفتنش انقد بهم ریختم اه جواب این چرا ها چیه..
موقع رفتنشون از اتاق بیرون اومدم دم در پرسیدم ازش:کی میری ؟!
....

❤️
👍
😂
😢
😮
❤
🙏
486