داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 16, 2025 at 09:46 AM
#رمان_پسر_بد #پارت_هژدهم #ترتیب_کننده_باران با زجر نالیدم : + چرا بهم نگفتی یه پلیسی؟! … ها ویلیام؟! … . کلافه لب زد : _ چون نمیخواستم بدونی … هقی زدم و با گریه گفتم : + چرا؟! … یعنی من ذره ای واست مهم نیستم؟! … هااااا؟! … نزدیکم شد ؛ منو کشید توی آغوشش و با حلقه کردن دستاش دور کمرم ، لب زد : _ معلومه مهمی ، این چه حرفیه … ! با مشت به سینش کوبیدم و لب زدم : + پس چرا نگفتی؟! … چرا یه همچین چیز مهمی رو ازم پنهون کردی؟! … بهم زل زد و با ناراحتی گفت : _ آوین عزیزم ، من این موضوعو به هیچکس نگفتم … مامان و بابامم نمیدونن … صمیمی ترین رفیقامم این چیز رو نمیدونن ! … . هق هق هام اوج گرفت … محکم منو به خودش فشرد و گفت : _ آروم باش ، خواهش میکنم آوین ! … . خیره به چشمای لعنتیش ، لب زدم : + چرا نگفتی؟! … دلیل واضح بیار تا اروم شم … . موهایی که افتاده بود رو صورتم رو کنار زد و سرشو جلو تر آورد … توی چشمام زل زد و گفت : _ من کارم پر خطره آوین ، اولندش … اگه مامان و بابا میفهمیدن ، مطمعنن جلومو میگرفتن تا یه همچین شغل پر خطری رو انتخاب نکنم … دومندش ، نمیخواستم واسه شماها دردسر درست کنم … من حتی شخصیت خودمو مخفی نگه داشتم جلوی خلافکارا … من با اسکارف همیشه ظاهر میشم جلوشون تا یه وقت شناساییم نکنن ! … . درکم کن لطفا آوین … . با چشمای گریونم بهش زل زدم که دستشو بالا آورد و مشغول پاک کردن اشکام از روی گونه هام شد … دستاشو گذاشت دو طرف سرم و بوسه ای روی گونم کاشت … پوزخند تلخی زدم و گفتم : + خیلی دلیل های مسخره ای بود ویلیام … اخم ریزی کرد و دلخور بهم زل زد … خودمو عقب کشیدم و گفتم : + تا وقتی این حاشیه بازی رو کنار نزاری و راستشو بهم نگی ، باهات قهرم ! … متعجب بهم زل زد و خواست چیزی بگه که برگشتم و به طرف پله ها دوییدم … پامو روی پله ی اول گذاشتم و خواستم بالا برم ، اما با چیزی که گفت … در جا خشکم زد و ایستادم : _ دلیل اصلی این پنهون کاریم ، کارنه … . به سختی برگشتم طرفش و با حیرت لب زدم : + ک … کارن؟! … چشماشو آروم به نشونه ی اره ، باز و بسته کرد که با چشمایی ریز شده ، لب زدم : + چرا کارن!؟ … اون ربطش چیه این وسط؟! … شونه ای بالا انداخت و دست به جیب ، گفت : _ خب اگه اون می فهمید من پلیسم ، مطمعنن دیگه هیچوقت نمیتونستم گیرش بندازم … فرار میکرد ! … . گیج و سردرگم لب زدم : + یعنی چی!؟ … چی داری میگی؟! … . نفسشو محکم بیرون فرستاد و گفت : _ کارن رئیس اون باند لعنتیه … کسی که ، چندین ماهه سعی دارم دستگیرش کنم ! … بخاطر اون ، هیچوقت نخواستم بهتون بگم پلیسم ! … و میشه گفت ، دلیل اصلیش … اون بود ! … . احساس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه … بعد از چند لحظه ، بیهوش شدم و افتادم رو زمین … .
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😮 😢 😂 386

Comments