
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 16, 2025 at 09:48 AM
#داستان_آغاز_زیر_چتر_باران
#قسمت_پنجم
#ترتیب_کننده_باران
سحر:
وقتی مامان نیما گفت: «شاید تو هم بتونی کاری کنی که منم دوستت داشته باشم»، نمیدونی دلم چقدر آروم گرفت.
برای منی که همیشه تصور میکردم در چشم خیلیها «کافی» نیستم، همون جمله یه امید تازه بود.
چند روز بعد نیما زنگ زد و گفت:
– مامان راضی شده، ولی میخواد بیشتر باهات آشنا بشه.
خندیدم. گفتم:
– فکر نکن چون راضی شده، دیگه خیال راحت شدی!
گفت:
– آره، میدونم. اما من تو رو انتخاب کردم، نه آسونترین مسیر رو.
نیما:
ماجراهای عاشقونه توی قصهها قشنگن، ولی توی واقعیت، پر از استرسن.
باید برای خواستگاری رسمی آماده میشدیم.
لباس تهیه کنیم، هدیه بخریم، وقت بگیریم، با فامیل هماهنگ کنیم...
ولی بدترین قسمت برای من، صحبت با پدرم بود.
اون حتی سختگیرتر از مادرم بود.
روزی که نشستم روبهروش، گفتم:
– بابا، من یه دختر رو میخوام که شاید طبق معیارهای فامیلی ما نباشه، اما طبق معیار قلبمه.
پدرم سکوت کرد. بعد با لحن خونسردی گفت:
– نیما، اگه فکر میکنی پایداری یه رابطه فقط با احساس ممکنه، خیلی زود پشیمون میشی.
گفتم:
– شاید حق با شما باشه، اما بیعشق که همهچی زود میمیره.
سحر:
روز خواستگاری رو یادم نمیره. استرسم بیشتر از تمام امتحانهای زندگیم بود.
نه از نیما میترسیدم، از اینکه نکنه خانوادهاش بازم دودل باشن.
مامانم لباس ساده پوشیده بود. منم چادر گلدارم رو سرم کردم. جلوی آینه گفتم:
– سحر، مهم نیست اونا چی فکر کنن، مهم اینه که خودت باشی.
وقتی نیما اومد با اون لبخند دلگرمکنندهاش، فهمیدم همهچی درست پیش میره.
مامانش مهربونتر شده بود، حتی پدرش لبخند زد.
حرفها رد و بدل شد. قرار شد چند روز بعد برای «بله گفتن» بیان.
نیما:
بعد از اون شب، همهچی سریعتر پیش رفت. خانوادههامون نرمتر شدن، فامیلهامون خوشحال شدن.
ولی یه شب، توی ماشین وقتی سحر رو رسوندم خونه، اون نگاهی به من کرد و گفت:
– نیما، اگه یه روزی خانوادههات پشیمون بشن، یا بینمون فاصله بندازن، چی میکنی؟
نگاش کردم و گفتم:
– من اومدم تا فاصلهها رو پر کنم، نه ایجادشون کنم.
اون لحظه، فقط یه لبخند زد. لبخندی که مطمئنم تا آخر عمر یادم میمونه.
سحر:
همه منتظر روز «بله» بودن. ولی من فقط به یه چیز فکر میکردم:
اینکه عشق ما از دل سختیها گذشت، بدون فریب، بدون ظاهرسازی.
و حالا وقتشه که صدای قلبمون رو با صدای بلند اعلام کنیم.
اون شب، وقتی توی جمع، مادرم نگام کرد و گفت:
– سحر، جوابت چیه؟
نگاهی به نیما انداختم. فقط سرم رو آروم پایین انداختم و گفتم:
– بله.
ادامه دارد.......

❤️
👍
😮
😂
❤
🙏
399