داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 17, 2025 at 07:46 AM
```#داستان_آغاز_زیر_چتر_باران
#قسمت_آخر
#ترتیب_کننده_باران
نیما:
بعد از اون «بله»، زندگی وارد یه فاز جدید شد. انگار تمام اون شبهایی که با شک میخوابیدم و فکر میکردم «نکنه نشه»، حالا جای خودشون رو داده بودن به صبحهایی که با لبخند بیدار میشدم.
سحر دیگه فقط یه عشق پنهونی نبود. اون همسر آیندهم بود. کسی که باید براش خونه بسازم، امنیت بیارم، و آرامش بشم.
همهچی داشت پیش میرفت. بلهبرون، حلقهها، لبخند مادرامون، حتی نگاه پدرم که حالا دیگه نرمتر شده بود.
ولی یه چیزی فرق کرده بود… من دیگه فقط به خودم فکر نمیکردم. حالا هر تصمیمی میگرفتم، باید دو نفره بود.
سحر:
نامزدی ما ساده و پر از مهر بود. خبری از تجملات آنچنانی نبود، ولی هر شب، حرف زدنهامون، برنامهریزیهامون برای آینده، پر از نور بود.
ما با هم دفتر یادداشت مینوشتیم.
یه صفحه مخصوص «خونهی رویاییمون»،
یه صفحه برای «اسم بچههامون»،
یه صفحه برای «سفرهایی که قراره بریم»…
بعضی شبها، نیما میاومد دم در و فقط چند دقیقه نگاهمون به هم گره میخورد. همون نگاهها، دلگرمیمون بود.
نیما:
وقتی روز عقد نزدیک شد، قلبم یه جور عجیبی میتپید. نه از ترس، از شوق.
پیش خودم گفتم:
– نیما، امروز قراره جلوی خدا و همه بگی که تا آخر عمر، کنار این دختر میمونی.
تو دفتر عقد، وقتی سحر وارد شد، صدای همه قطع شد.
اون لباس سفید سادهای پوشیده بود. ولی انگار روشنترین ستارهی شب بود.
عقد خوندن، دستهامون توی دست هم، اون صدای «با اجازهی بزرگترها...»
و بعد، اون «بله» با صدای آروم ولی محکم سحر...
اون لحظه، تمام دنیا آروم شد.
سحر:
وقتی خطبه عقد جاری شد، اشکام بیاختیار ریخت.
نه از غصه، نه از ترس...
از حس عمیق امنیت.
تا حالا فکر میکردم عشق فقط یه حسه. ولی اون لحظه فهمیدم عشق، یه تصمیمه.
تصمیم برای بودن، برای موندن، برای ساختن.
نگاه نیما، دستهاش، صداقتش، تمام اون شبهایی که نذاشت ناامید شم…
حالا همش داشت جواب میداد.
نیما:
اون شب وقتی سحر رو تا دم خونهشون بدرقه کردم، قبل از اینکه درو ببنده، گفتم:
– سحر...
– جانم؟
– بدون که از امشب به بعد، ما شریک همه چیزیم. خندههام، گریههام، حتی ترسهام.
اون لبخند زد و گفت:
– من از امشب نه تنها عاشق تو، که عاشق «ما» شدم.
سحر و نیما:
سالها بعد، هنوز هم بعضی شبها کنار هم میشینیم،
دفترچهی خاطراتمون رو ورق میزنیم،
به اون روزهای پر تردید و امید نگاه میکنیم
و با لبخند میگیم:
– عشق یعنی با تمام تفاوتها، «ما» شدن...
– عشق یعنی گذشتن از قضاوتها، برای رسیدن به هم...
– و عشق یعنی... تا همیشه، با تو.
پایان❤️
```
❤️
👍
😢
😂
😮
❤
💎
🙏
442