داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 17, 2025 at 07:38 PM
داستان ~عشق مجازی~ قسمت ~اول~ ~زحل~ فامیل نسبتن کلان استیم پدرم مادرم سه برادرم که بزرگ استن و پنج خواهرم که دوتایش عروسی کدن یکیش ده ایران است و یکی دیگیش ده ترمز ازبکستان و خواهر سوم نامزاد است خسرانش ده کابل است و خودم استم و خوردتر از مه یک خواهرم بیادرایم عروسی کدن همگیش یک بیادرم جدا زندگی میکنه دو برادرم همراه فامیلشان پیش ما استن و پدرم دوکان چینی فروشی داره برادرایم دوتایش داکتر است یکیش انجینیر و هر سه خواهرم قابله استن و مه متعلم استم ده فامیل ما تا مکتب خلاص نکنی اجازه مبایل نیست مه بی اندازه مبایل خوش دارم و همیشه میخاستم مبایل داشته باشم دوستایم مبایل داشتن غرق ده دنیا مجازی بودن و همیشه برم از دنیا مجازی میگفتن و علاقه مره نسبت به مبایل زیادتر میکدن خواهرم که مبایل داشت میگرفتم یگان وقت مبایلشه اما کی مثل مبایل خود آدم میشه و ای دوستایم که همیشه از دنیا مجازی میگفتن دلم او او میشد یک روز رفتم خانه شان گفت بیا برت فیس جور کنم مه گفتم چیطو مه مبایل ندارم گفت مه خو دارم بیازم همسایه استیم مه ده مبایلم له تو فیس جور میکنم تو هم دوستای جدید پیدا میکنی مه دیوانه سیس گفتم و بلاخره فیس مه جور شد چند دقه مبایلشه برم داد مام بر فیسبوکم عکس انتخاب کدم و غیره بسیار مقبول شد فیسم و ها نام فیس مه به نام ادا جور کدم ده انگلیسی به نام خود جور نکدم چند ساعت خانه شان بودم و آمدم خانه بسیار خوش بودم و چند ماه گذشت ده ای چند ماه همیشه سونا خانه ما میامد یا مه میرفتم بیخی ده فیس معتاد شده بودم و دوستای زیاد داشتم اتا بعضی شب ها وقتی خواهر مه خواب میبرد میرفتم مبایل شه میگرفتم و فیس خوده باز میکدم خلاصه بسیار خوش میگذشت بعد از چند ماه عمیم عملیات شد قلبش چون عمیم دختر نداشت یکی بود هشت ساله خورد بود عمیم ده پدرم گفت تا خوب شدن مه زحل بان خانه مه بره خواهرایم که عروسی کده بود یک خواهر دیکیم نامزاد بود که او نمیرفت و مه مجبور شدم که برم خانه عمیم کمی جیگر خون شدم بخاطر فیس دیگه چیطو آن شوم اما عمیم بیچاره مریض بود رفتم خانه عمیم هنوز یک سال نشده بود از آمدن طالبا زمستان بود عمیم دو بچه داره مثل بیادرایم است همراه شان بسیار صمیمی استم چند روز گذشت دختر عمیم ثنا گک یک مبایل داشت سیمکارت نداشت بخاطر گیم زدن بود اما وای فای داشتن دختر عمیم مره بسیار دوست داشت هر چی میگفتم نی نمیگفت مه دق نمانم گفته مبایل شه بر مه داده بود مام از فروشگاه یک فیس دانلود کدم فیس خوده باز کدم زیاد خوش بودم دو روز سپری شد دخترک عمیم بیخی مبایلشه بر مه داد گفت تا رفتن پیشت باشه مرم خدا داد روز شب ده مبایل سرگردان بودم روز زیاد نمیگرفتم بخاطر کسی سرم نفامه اما شب وقت همه گی ره خواب میبرد میگرفتم ده زیر کمپل تا صبح بیدار میبودم و با وجود که مبایل و فیس بود اما دختر کلان نداشت عمیم بعد از هفته بیخی دق ماندم یک شب ده فیس بودم یک پوست اخ دیدم نوشته بود کی گروپ چت دوستانه میخایه اد کنمش هر کس میخایه مسج‌ کنه و ریکویس بته مه ده زیر کمنت دادم اد کو گفته چند دقه بعد کمنت مه لایک کد گفتم اتمن امی نفر ده گروپ اد میکنه برش ریکویس دادم بعد از همو شب شروع شد دیگه چند دقه بعد ریکویس مه قبول کد برش مسج کدم سلام مره ده گروپ چت اد کنین جواب داد سلام مام ده او گروپ نیستم تعجب کدم گفتم خی لایک کدی مه فکر کدم ده گروپ تو اد میکنی گفت نی هموتو لایک کدم مام منتظر استم تا مره اد کنه که از دق ماندن کم است تلف شوم گفتم خی میبخشی گفت خیره گپی نیست میشه معرفی شویم مام سعی است گفتم نام خوده قسیم گفت نام فیسش هم قسیم بود مه نام فیس خوده برش گفتم نام اصلی مه نگفتم گفتم ادا استم. یک دروغ دیگه هم گفتم مکتب اه خلاص کدیم او محصل انجینری ده سمنگان است خانه شان بغلان از مردم بغلان بودن یک بچه بی اندازه شوخ بود ده شوخی اول نمره بود همراه ازی چند روز مسج کدیم روز نمیگدیم اما شب تا سه تا چهار بجه بیدار میبودیم از گپ گپ میخیزه هیچ نمیفامیدم چیطو ایقدر دیر مسج کدیم بسیار شوخ بود و دختر آرام بود از نزدیگ اما ده مسج کم ماندنی از او نبودم او مره ده اوایل داکترک میگفت چون گفته بودم داکترای زیاد خوش دارم مه اوره ملاگک میگفتم زیاد طرف دار طال با بود میگفت خوب شد که طال‌با آمده دوباره خو ای دو هفته بی اندازه برم خوش گذشت ده خانه عمیم روز مهمان میامد به عیادت عمیم شب مسج امراه قسیم بیخی خواب اه فراموش کده بودم شاید ده 24 ساعت از 2 ساعت کمتر خواب میشدم عمیم خوب شد بخاطر مکتبم آمدم خانه ما اگه نی دلم نمیشد بیایم خانه اما آمدم ما ده مزار استیم مکتب ما ره طالبا بسته نکده بود اما مکتب های کابل بسته بود فیس خوده پاک کدم آمدم خانه از طالع بدم سونا شان رفتن وطن شان بسیار دق مانده بودم پشت فیس خود 😔 یک شب تصمیم گرفتم که باید امشب ده فیس آن شوم تا دوازده بجه بیدار بودم وقت دیدم خواهر مه خواب برده مبایل شه از زیر بالشتش پت گرفتم 🥴 و بلاخره بعد از یک هفته کمتر فیس خوده باز کدم دیدم مسج قسیم آمده سلام داکترک خوب استی یک دفه ناپدید شدی کدام طالب بردت اتمن🤔 اعلان مفقوطی میتم کجا رفتی او داکتر بیا که مریض شدیم 🙄 برش جواب دادم استم امینجا هنوز گم نشدیم دلت جم هههه بگو مریضی ته 🤓 اما قسیم آف بود جیگر خون شدم ایقه کوشش کدم که زود آن شوم اما نشد دیگه وقت ای خواب آلوده خواب بورده نیم ساعت بیدار بودم گفتم شاید آن شوه اما نشد برش مسج ماندم گفتم ملا صایب شاید فردا یا پس فردا آن شوم 😇 باز از فیس برآمدم خواب شدم امروز گذشت اما زیاد دق شده بودم پشت قسیم 🙈 شب خانه ما مهمان آمد هیچ آن شده نتانستم 😖 یک هفته است از قسیم خبر ندارم 😔مهمانا صبح رفتن و مه منتظر شب بودم ایقدر امروز دراز شد و بلاخره شب شد خواهرم مصروف گپ زدن همراه یزنیم میگفتم کاش زود خداحافظی کنه که بگیرم مبایله باز قسیم اه خواب نبره اما هیچ گپ زدن خواهرم خلاصی نداشت از هر شب زیادتر امشب گپ زد 😠 ساعت از یک شب گذشت بیخی نا امید شدم گفتم بیازم قسیم خواب شده بیا مام خواب میشم امو دقه بود که خواهرم آمد گپش تمام شد و خوابش بورد پیش خود گفتم بیا بگیرم مبایله ادقل میفامم مسج اش آمده یا نی خو دوباره مبایله زدم از زیر بالشتش🤪‌ رفتم آن شدم دیدم که مسج قسیم آمده شکر که گم نشدی تمام جانم درد میکنه داکترک اینه امشب آن شدم تو نیستی😕 ☹️🙁😕 مسج هایشه خاندم دیدم که قسیم آن است او بسیار خوش شدم گفتم ملا تا ای وقت چرا آن است 🤔گفت یک داکترک دروغ کو دوشب میشه میگه آن میشم مه بیچاره بیخواب میکنه خودش قرا خواب خوده میزنه☹️ کجا گم استی او داکتر اینجه مریضت بموره تو خواب خوده بزن😬 گفتم ههههه پیش یگان داکتر دیگه میرفتی گفت او از او داکترا چیزی جور نمیشه نمیتانه مشکل مره تشخیص داده🤭 گفتم مام نمیتانم تشخیص داده درد تو بی دوا است خو همتو قصه داشتیم او مره میگفت برم یک دختر پیدا کو مه به زوق تو عروسی میکنم قسیم از ثمرن خوشش میامد یک دختر بود ده رو در رو آمده بود یک دفه اگه یاد تان بیایه عکس اوره برم روان کد گفت ایقسم یک دختر باشه خنده کدم گفتم ای چی اس از ای کده مقبولا است برت پیدا میکنم به شرط که توره دیده فرار نکنن🥴‌گفت مه واری بچه مقبول نصیب هر کی نمیشه مره دیده شاید از خوشی سکته قلبی کنن 😎 گفتم از خوشی خو نی از ترس حمله قلبی سر شان میایه 🤪 خو خلاصه بچه بود وقت مسج کدن هیچ دق نمیماندی همرایش یگان وقت مره میگفت حالی از زیر پلو مولی نبرایه خو راستی از خود بگویم قدم بلند است جلدم سفید جلدم شفاف است هیچ بخار نداره شکر چشم ابروی سیاه مژای دراز دارم شکر از خود راضی استم اما زیاد خوش داشتم رنگ چشمم رنگه باشه مثلا آبی اما بازم شکر قسیم خوب حیگلی بود گلپ میرفت قد بلند داشت چشم ابروی سیاه خودش گندمی بودجزاب بود به همی قسم چند ماه گذشت و ماه حمل شد امراه قسیم بعضی شب ها گپ میزدم همراه مبایل خواهرم. اما روز گپ نمیزنیم شکر که مبایل خواهرم بودسال 1401 شروع کدیم و مه صنف یازدهم شروع کدم و دو سال دیگه هم باید منتظر میبودم تا صاحب مبایل شوم 😕🙄 و عروسی خواهرم نزدیگ بود یعنی بعد از رمضان عروسی خواهرم بود و هالی کم کم جور داریم چیزای شه ده کابل عروسی خواهرم بود بعد از عید شد ده حوتل اورانوس ده کابل عروسیش سپری شد یک هفته ده کابل بودیم از قسیم دو هفته میشد خبر نداشتم مصروف عروسی بودیم آمدیم خانه تمام ما جیگر خون بودیم بعد از عروسی خواهرم زیاد گریان کدم اما چاره نبود هر دختر یک روز میره خانه بخت خود خواهرای کلانم هر دویش آمده بود خانه ما بودن چون از راه دور آمده بودن چند ماه میبودم خوب که اونا بودن به همی قسم یک ماه زیادتر از عروسی خواهرم گذشت و نزدیک به دوماه بود از قسیم خبر نداشتم چون مبایل نداشتم و ای دو خواهرایم زود سرم میفامیدن میترسیدم از شان هیچ ده مبایل اونا باز نکدم فیس خوده سونا ره مامایش فوت کده بود او ده وطن شان پیش بیبیش بود بر چند وقت بی اندازه پشت ناهید خواهرم و قسیم دق شدیم ده ایقدر وقت مادرم خواهر مه مهمان کدن قرار بود روز جمعه ناهید بیایه بسیار خوش شدم زود زود آماده گی میگرفتم که زود روز جمعه شوه و بلاخره روز جمعه شد نزدیگ های 7 شام بود که آمدن ناهید ده بغل کده گریان کدم بسیار دق شده بودم خواهرای کلانم مه خورد بودم که عروسی کدن اوقدر معلوم نمیکد جای شان چون ناهید بود ناهید مثل دوستم بود خو امشب به خوبیش سپری شد همه گی ما خوش بودیم تمام فامیل یک جا بودیم اما مه کمی جیگر خون بودم دو نیم ماه است که خبر ندارم از قسیم 🥺 دو شب بعد مهمانا کمی گم شد رفتن. مه مثل همیشه مبایل ناهید ده باز دزدی کدم 🥴 و بعد از دو نیم ماه دوباره فیس خوده باز کدم از بیست تا زیاد پیام قسیم آمده بود گفته بود *1 هزار لایک قسمت بعدی نشر میشه*
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: داستان  ~عشق مجازی~ قسمت   ~اول~   ~زحل~ فامیل نسبتن کلان استیم پدرم م...
❤️ 👍 😂 😮 😢 🙏 🆕 768

Comments