
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 18, 2025 at 04:45 AM
#رمان_پسر_بد
#پارت_نزدهم
#ترتیب_کننده_باران
روی تخت نشستم و بهش خیره شدم …
چقدر توی اون لباس پلیس جذاب شده بود …
کثافت ، دلم براش رفت …
از توی آینه ، به چشمای خمارم خیره شد و با خنده گفت :
_ تمومم کردیاااا … !
لبخند ریزی زدم و همونطور که با چشمای هیزم ؛ قد و بالاشو انالیز میکردم ، لب زدم :
+ لعنتی ، خیلی این لباسا بهت میاد …
بدجور جیگر شدی توش ! … .
خنده ی کوتاهی کرد و سری تکون داد …
همونطور که کلاهشو میزاشت رو سرش ، لب زد :
_ جدی؟! …
خمار ، اوهوم تو گلویی گفتم …
ابرویی بالا انداخت ، عطرشو از روی میز برداشت و مشغول زدن به مچ دستا و گردن و لباساش شد …
عصبی از روی مبل بلند شدم و به طرفش پا تند کردم …
حواسش به من نبود ، رو به روش ایستادم و عطر رو از دستش کشیدم …
متعجب سرشو بالا گرفت و بهم زل زد …
بعد از چند لحظه با تعجب گفت :
_ چرا عطرو گرفتی؟! …
اخم غلیظی کردم و حین کوبوندن اون عطر ؛ روی میز ، با خشم گفتم :
+ واسه چی عطر میزنی؟! …
که اونجا بیشتر جنس مونث جذبت شه؟! …
آره؟! … .
با بهت بهم زل زد و گفت :
_ چ …چی میگی آوین؟! …
حالت خوشه؟! … .
نفسمو عصبی بیرون فرستادم و گفتم :
+ اصلا تو چرا اینقدر تیپ زدی؟! …
هاااا؟! …
خیلی دوست داری دخترا نگات کنن؟! …
هومممم؟! … .
خنده ای ناباورانه کرد و لب زد :
_ داری شوخی میکنی دیگه ، نه؟! … .
اخمم غلیظ تر شد ، با نفس نفس گفتم :
+ خیلی هم جدی ام ! … .
کم کم اونم اخم کرد …
دستاش مشت شدن و دندوناش سابیده …
با دلخوری و عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت ، لب زد :
_ یعنی تو رو من اینقدر بی اعتمادی که همچین حرفایی بهم میزنی؟! …
هومممم؟! … .
نفسمو حرصی بیرون فرستادم و نگاهمو به اطراف دوختم که عصبی گفت :
_ وقتی باهات حرف میزنم ، منو نگاه کن آوین …
سرمو به طرفش چرخوندم ، زل زدم تو چشاش و گفتم :
+ خب من …
من حسودیم میشه …
اخم از صورتش پر کشید ، ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ اونوَقت به کی؟! …
محزون گفتم :
+ به تمامه همکارات …
سری تکون داد و گفت :
_ چراااا؟! …
غمگین ، به سختی گفتم :
_ خب …
خب آخه چون ، چون اونا میتونن توی این چند ساعت ببیننت ولی من نه …
باید اینجا منتظر بمونم تا ظهر ساعت ۲ و ۳ که تو بیای … .
سخته خب واسم ! … .
لبخند ریزی روی صورتش نشست …
دستاشو دورم حلقه کرد و لب زد :
_ من فدای تو بشم حسود خانوم …
یکم چشاتو وا کنی ، می بینی که من بیشتر اوقاتو با خودتم …
پس دیگه جایی واسه حسادت باقی نمی مونه ! … .
سرمو گذاشتم رو سینش و گفتم :
+ میشه زود بیای؟! …
چونشو گذاشت رو موهام و حین نوازش پشتم ، گفت :
_ آره ، سعی میکنم امروز رو بخاطر تو زود کارامو انجام بدم و بیام … .
سرمو بالا گرفتم و لب زدم :
+ قول؟! …
بوسه ی کوتاهی روی لبام نشوند و گفت :
_ قول ، اونم از نوع مردونش …
حالا میزاری برم؟! …
نفسمو غمگین بیرون فرستادم و ازش جدا شدم …
بهش خیره شدم و گفتم :
+ به سلامت … .
لبخند جذابی زد و به طرف در اتاق پا تند کرد …
به خودم که اومدم ، اون رفته بود ! …
از همین حالا دلتنگش شده بودم …
نگاهی به ساعت دیواری انداختم ، ۷ صبح رو نشون می داد … .
نمیدونم چرا ولی امروز اصلا حس و حال خوبی نداشتم و رو فاز غم بودم …
دلم بدجور آشفته بود … !
* * * *
رو به روی تلویزیون ، روی مبل لم داده بودم و فیلم میدیدم …
جاهای حساس فیلم بود که حس کردم توی حیاط ، صدایی اومد …
یکم سرمو کج کردم و به حیاط خیره شدم ولی …
ولی چیزی ندیدم …
شونه ای بالا انداختم ، حتما توهم زدم …
دوباره به تلویزیون زل زدم …
یه مشت تخمه برداشتم و شروع به شکستنشون کردم …
این دفعه حس کردم صدایی از توی آشپزخونه اومد …
تا برگشتم ؛ چند نفر که روشونو با اسکارف پوشیده بودن ، دیدم …
با و*ح*ش*ت از رو مبل پا شدم و وح*ش*ت زده گفتم :
+ ش … شماها …
شماها ! … .
ادامه ی حرفم با دستی که از پشت دورم حلقه شد ، قطع شد …
جیغی کشیدم که همون موقع با ضربه ای که به گیجگاهم خورد ، صدام خفه شد و بعد پارچه ای روم کشیده شد …
در آخر هم سیاهی ای محض ! … .

❤️
👍
😮
😢
😂
🆕
🙏
❤
💎
😡
466