
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 18, 2025 at 06:00 AM
*داستانک...*
دختری با موهایی فرفری، با چشمانی معصوم و دلی آکنده از رویا…
او کوچک بود، اما در دلش هزاران آرزو جوانه زده بود؛
آرزوهایی که برایش دلیل زندگی بودند، امیدهایی که به آینده گره خورده بودند.
اما روزگار با او مهربان نبود…
او دختری بود که بودنش باری شمرده میشد، نه نعمتی.
با دل پاکش، با لبخند دلنشینش، هیچکس عمق دردهایش را نمیدید.
همیشه یک مانع، همیشه یک دیوار در برابر رؤیاهایش قد میکشید.
تحصیل؟ خوشبختی؟ آرامش؟
همه از او دریغ شد...
ولی او شکست را نپذیرفت.
هر بار که زمین خورد، برخاست…
هر بار که اشک ریخت، لبخند زد…
هر بار که دلی شکست، دلش را بزرگتر ساخت…
اما چه فایده؟
آنهمه تابآوری، آنهمه نجابت، خریدار نداشت.
نزدیکترین کسانش، عمیقترین زخمها را بر روحش زدند.
و او، تنها، در برابر همه بدیها... فقط لبخند زد.
حالا، از آن دختر پرشور و پُر از زندگی، تنها سایهای باقی مانده.
آرزوی امروزش، رسیدن به آرامش ابدیست...
خوابی عمیق، آنقدر معصومانه که هیچکس دل بیدار کردنش را نداشته باشد.
او دیگر از زندگی چیزی نمیخواهد... جز رهایی.
—
♡ 𝒜𝓈𝑜𝑜 𝑔𝒶𝓀 🦋♡
❤️
😢
👍
😂
😮
❤
🥹
350