داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 18, 2025 at 05:05 PM
_رمـ 𓍯ــان : `نیلی𓍯🎀`_ _ژانـــر : عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : هشتم𓍯_ *`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ `بخشی از قسمت گذشته` دستاس ظریفمو میون دستای بزرگو مردونش گرفت خیره شدم بهش به همون چشمایی که منو محو خودشون میکردن ولی حاال یه غمی توش بود ... زمزمه ای زیر لب کرد که شنیدم :چطور از این چشما دل بکنم ... اینبار بلند تر گفت:نیـــــلی چشمات منو جادو کرده نمیتونم برم نمیتونم ازشون دل بکنم .. از این همه حس مشترک ...... لبخندی روی لبم جون گرفت.. لبخندم دووم نداشت و چشمای پر از اشکمو گرفتم ازش و سرمو انداختم پایین گفتم:مهــــرزاد تو باید بری...به وجودت نیاز دارن .. مهرزاد_مطمئنی ؟! بغض اجازه نمیداد حرفی بزنم فقط سرموبه نشونه تأیید تکون دادم ..... قسمت12۹روزا با سرعت گذشتن و امروز مهرزاد برای دوماه میخواد از من دور بشه بغض داره خفم میکنه ولی نمیخوام لحظه رفتن اشکمو ببینه..مامانو بابا که در جریان رفتن مهرزاد بودن زودتر خدافظی کردن برای عیادت عموی بابا به بیمارستان رفتن بنی و مهیاسم همینطور و االن من فقط برای بدرقه عشقم هستم. مهرزاد چمدون هاشو توماشین گزاشت برگشت طرفم وگفت:نبینم چشایه خانمم بارونی بشه نبینم اسمون ابی چشاش قرمز بشه انقد بهت زنگ میزنم که فک کنی هر لحظه کنارتم.. انگشت کوچیکممو اوردم باال گرفتم سمتشو گفتم : قول؟؟ طولی نکشیز تا انگشت کوچیک اون تو انگشتم گره خورد و گفت:قوله قول... پیشونیمو اروم بوسید وگفت:مطمئن باش وقتی برگشتم نمیزارم یه لحظه ازم دور شی زودتر میزنمت به نام خودم خدافظ عزیزترینم.. یادمه فری همیشه میگفت بوسیدن پیشونی ینی دوست داشتن ..چقد این بوس برام اشنا بود مثله همون شب که خوابم برده بودم و حس کردم کسی منو بوسید.. پس اونموقع هم کاره خودش بود... به دور شدن ماشینش نگاه کردم ..اینقد نگاه کردم تا تبدیل به یه نقطه شد ای خاک تو گورم کال از دست رفتم دیگ.. درو بستم این بغض لعنتی باالخره ترکید هق هقم فضای پارکینگو پر کرد سریع دوییم سمت خونه و بعد هم پناه بردم به اتاقو تختم خودمو پرت کردم روش و هق هقم بلند ترشد چرا رفتی مهرزاد کاش میگفتم نرو کاش میزاشتی تا فرودگاه باهات میومدم شاید یه ساعت بیشتر پیشت بودم چجوری دوماه طاقت بیارم بدون اینکه حتی یبار ببینمت چجوری یه استاد دیگه رو بجای تو ببینم تو کالسات.. اینقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... حس میکردم به طرز وحشتناکی تکون میخورم و صدایی نه چندان واضح چیزی رو تکرار میکرد کم کم صدا واضح شد :نیـــــلی پاشو دیگ هین خرس خوابیدی نیـــــلی پانشی یه پارچ اب میارم میریزم رو هیکلت ..د پاشو دیگ ...موهامو از جلوی صورتم کنار زدمبه پلکام که مطمئن بودم با اون همه گریه افسانه ای پف شدیدی کردن تکونی دادم .. و صورت فری جلوم نقش بست ..با صدای بلندی گفت:وایـــــی چرا این شکلی شدی نیلی چشات چرا اینقد قرمزه؟ چرا اینقد پف داره ؟گریه کردی ؟! با بیحالی از جام بلند شدمو نشستم موهامو ریختم پشتمو گفتم:اره گریه کردم فرزانه ..دوباره اشکام راه افتاد ولی اینبار تو بغل فری بودم ...فری_الهی قربون اون دلت برم که تنگه بخاطر رفتن مهرزاد ناراحتی ؟!... _نه بخاطر اینکه مزاکراته پنج به عالوه یک به نتیجه نرسیده ناراحتم ... یهومنو از خودش جدا کردو خیره شد به صورتم که از اشک خیس بود واخمی هم داشتم ...گفت:تو این حالو اوضاع هم بیخیال نمیشیاا..حاال چند روزه رفته؟ _سه چهار ساعته .. قسمت 1۳۰ فری_چی؟؟ چند ساعته؟بخاطر چند ساعت اینجوری داری عر میزنی ؟!حاال امیر میگفت یه دوماهی میمونه تا اونموقع البد خود کشی رو شاخشه پاشو جمع کن خودتو بابا ... _خاک بر سره به احساست کنم خب دلم تنگشه .. فری_الهی من فدای تو بشم خب اینجوری غصه بخوری تا دوماه دیگ که چیزی ازت نمیمونه ... حاال نمیخوای یکمی هم حال این نینی مارو بپرسی ؟!....... تازه یاده فندق افتادم سریع پریدم و سرمو چسبوندم به شکم فری ... چشامو بستم .یهو داد زدم :ووویی فری صدای قلبشو شنیدم .. فری ابروهاش پرید باال و گفت:اخه مونگوله من اینجوری که صدای قلبو نمیشه شنید دکترا با دستگاه فقط میتونن بشنون... _خفه لطفا خودم شنیدم دکترا فرق دارن فندق چون من خالشم و دوسم داه یکاری کرد صدای قلبشو بشنوم .. حرفیه؟؟!! فری زد زیر خنده و بین خنده هاش دستاشو اورد باال و با حالت دعا سمت باال گرفت و گفت:خدایا همه مریضای اسالمو شفا بده این دوست منم تو اولویت بزار اوچیکتم ..وضعش خطر ناک داره میشه ... _از تو سالم ترم بابا حیف که این فندقه خاله دستو بالمو بسته وگرن میدونسم چیکارت کنم )دوماهو دو هفته بعد( مهرزادی پ کی میای خو دلم تنگ شده برات دیگ دلم نمیخواد روزی شوصون بار تلفنی حرف بزنیم میخوام بیای و ببینمت ... مهرزاد_فدای دلت ..نیلی دو هفته بیشتر نمونده .. من لحظه شماری میکنم برای دیدنت خانمی برای اینکه زول بزنم تو اونی ابی چشات همون روزی که رسیدم مستقیم میام میریم بیرون .. ...یهو صدای دختری پیچید تو گوشی که گفت:عزیزم کجا موندی پس چرا نمیای!!!! قلبم ریخت این دیگ کی بود ..مهرزاد خیلی سریع گفت :نیلی من دوباره بهت زنگ میزنم بای ... و حاال فقط صدای بوق بود که شنیده میشد ... اون دختره کی بود که به مهرزاد گفت عزیزم؟! وای من چقد خنگما البد یکی ازکارمندای شرکت بوده شنیده بودم از مهرزاد که چند تا کارمندخانم ایرانی دارن یه سری دخترا هم که تا میرن اونور همه چی یادشون میره و کال با همه راحتن اینم البد عین اوناس دیگ ..میخواس خودشو لوس کنه برا مهرزاد.. گوشی گزاشتم رو میزو و از اتاق اومدم بیرون ... *** قسمت1۳1 فری_خب نیلی خانم اقاتونم که داره میاد ... _وویی اره فری خیلی ذوق دارم مهرزاد گفته وقتی اومد فرود گاه نرم ولی میخوام برمو سوپرایزش کنم ... فری_اره حتما برو حسابی هم خوشگل موشگل کن یه دسته گل جیگر هم بخرـ.. _باشه باشه ..حاال راتو بکش برو خونت شام بپز منم برم تو اخ من اگر جای امیر بودم با کمر بند میزدم سیاهو کبودت میکردم ... فری_خیلی پرویی نیلی خــــــیلی _ای بابا این جمله برام تکراری شده چیز جدید نداری بگی!! فری_برو تو تا نزدم اینجا با اسفالت خیابون یکی شی .. _ماشاال ماشاال چشمم کف پات از وقتی حامله شدی زورتم زیاد شده .. یهو فری پرید سمتمو منم تو یه حرکت رفتم تو ساختمون درو بستم و تکیه زدم بهش ریز خندیدم و گفتم: حمله ورم که میشی برو خونت دختر، منوباش میخواستم به امیر بگم بزنه سیاهو کبودت کنه نگو تو اون بدبختو میزنی ... خدا به داداش برسه ...... فری که تا اون لحظه ساکت بود ضربه ای به در زدو گفت : کمتر چرت بگو چلغوز وقت داشتی یکمی هم ادم باش خدافظ ... الی درو باز کردم یکمی سرمو انداختم بیرون فری رو دیدم که کمی دور شده داد زدم : فری خانــــــــــم مواظب خودتو فندق باش ... با صدام برگشت دستشو اورد باال و برام تکون داد منم دستی تکون دادمو اومدم تو ...رفتم طرف اسانسور .. هنوزاز اسانسورکامل بیرون نیومده بودم که صدای گوشیم پیچید تو راه رو ای خاک توموخ من اخه قد قد مرغ و قوقولی قوقویه خروسم شد صدای زنگ؟! این گوشی صاب مرده کجاس پ اه باالخره بعد کلی گشتن از ته کیفم پیدا شد ... کالفه جواب دادم :الــــــــــووو و این صدای مهرزاد بود که گفت:سالم خانم خانما جیغ خفیفی زدمو گفتم:مهرزادی تویی! کجای ؟ مهرزاد_تو قلب ! خندیدم که گفت:قربون خنده هات نیلی یه خبر خوش ارم برات _بگوو بگووو که من هالک خبرای خوشم.. مهرزاد با خنده گفت:منم هالک توام..دیگ طاقت ندارم بمونم و فردا ساعت یازده پروازم میشینه ولی باید برم شرکت یه سری کارا پیش اومده اما غروب میام که باهم باشیم کلی دلتنگی دارم.... اینبار بلند جیغ زدم و باهمون تن صدا گفتم:وای راست میگی ای خدا نوکرتم مهرزاد عاشقتم باشه باشه بیا ... مهرزاد_خب دیگ فعال بای عشقم .. _بابای جیگولی با نیش باز که نزدیک به پاره شدن بود پریدم تو خونه فقط خدا کنه مامان این جیغای افسانه ایمو نشنیده باشه که اگر شنیده باشه پوست از سرم میکنه خودمو سپردم بهت خدایا ... قسمت1۳2 مـــــامی خوشگله کجایی به پیش ما می آیـــــی ..مــــــــــامـــــــــــــان .....نیسی ننه ؟! ایول .. ... مغنعمو در اوردم پرتش کردم رو مبل رفتم تو اشپز خونه خواستم در یخچالو باز کنم که چشمم خورد به کاغذی که روش چسبیده بود دستخط مامان بود نوشته بود: .. نیــــلی من یه سر میرم پیش بنیامینو مهیاس زود میام ..نیام ببینم خونه رو ویرون کردی اون مغنعتم اگر انداختی رو مبل برش دار .... خخخخ خوشم میاد مامانم میشناسه منو ... بطری ابو از یخچال در اوردم و یه نفس رفتم باال .... وایییی خدا فردا مهرزادچقد تعجب میکنه منو تو فرودگاه ببینه ....خیلی غافل گیر میشه ... .. * شال مشکیمو انداختم رو سرم با مانتو کوتاه سفید و شلوار تنگ مشکی و کالج و کیف سفید مشکی ترکیب خوبی بود حسابی شیک شده بودم لبخند پتو پهنی تو ایینه تحویل خودم دادم ارایشم تو یه رژ قرمز و ریمل و پنکک خالصه شده بود ولی در کل همه چی خوب بود شیشه عطرم خالی کردم رو سرو هیکلم ..این اخالقم که با عطر دوش میگیرم به سعید دایی محترمم رفته مامان که همیشه اینو میگ .. از مامان سر سری خدافظی کردم و با عجله از خونه بیرون اومدم بااولین تاکسی به سمت فرودگاه حرکت کردم ... با توقف راننده به درخوات خودم جلوی گل فروشی یه دسته گل رز ابی خریدم ... قسمت1۳۳ اوه چقد استرس دارم .. بابا این مهرزاده دیگ همونی که کلی اذیتش میکردم و عاشقش شدم ای خدا پ چرا این قلبم داره تو حلقم میزنه .. با صدای راننده که اعالم کرد رسیدیم بخودم اومدم کرایشو حساب کردمو پیاده شدم صدای مکش مرگ مای خانمی پیچید تو فضای فرودگاه و اعالم کرد که پرواز مهرزاد نشسته .. وایــــــــی دوباره استرس اومد سراغــــم ... نگاهم بین مسافرا چرخید ... اوناهاش خودشه اره ... نفس عمیقی کشیدم دیگ وقتشه دسته گل تو دستمو محکم گرفتم و مسمم راه افتادم طرفش هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که با دیدن صحنه رو به روم سر جام خشکم زد ..ب... بهار اینجا چیکار میکنه .. دستشو اورد باال و طولی نکشید که حلقه شد دور بازوی مهرزاد .. دختره عوضی به چه حقی همچین غلطی کرد منتظر بودم تا بر خورد عصبی مهرزادو ببینم اما هیچی نگفت هیچ عکس العملی نشون نداد نمیدونم چیشد که یهو دسته گل از دستم ول شد و افتاد..... گیج شدم ینی چی مهرزاد چرا اجازه داد که اون دختره دستشو بگیره از سالن فرودگاه زدم بیرون ... با صدای فرهود یبار دیگ سرجام میخکوب شدم این دیگ اینجا چیکار میکرد .. فرهود_نیلی خانم شما اینجا؟! چشام پر اشک بود زول زدم بهش ..دوباره گفت:دیدی مهرزادوبا کی رفت؟! چشات بخاطر اون مهرزاد نامرد پر اشک شده ... باحرص گفتم:به مهرزاد من نگو نامرد فهمیدی ؟!...بدوت اینکه منتظر جواب بمونم حرکت کردم دوباره مهرزادو بهارو دیدم اینبار سوار ماشین شدنو حرکت کردن ... با بوق بلند ماشین به کنارم خیره شدم ماشین فرهود بود ... فرهود_بیا سوار شو میخوام برم دنبالشون بیا باال ... نمیدونم چرا ولی سوار شدمو و فرهود بی معطلی حرکت کرد ... قسمت 1۳۴ فرهود_به اون مهرزاد لعنتی گفتم تورو وارد این بازی نکنه .. اشک کل صورتمو پوشونده بود باصدای بلندی گفتم: دفعه اخرت باشه به مهرزاد بد میگی فهمیدی؟! با پوزخند نگام کردو گفت:قبال هم بهت گفتم خیلی ساده لوحی که تا االن نفهمیدی .. بعد این حرفش ماشینو نگه داشت و به جایی اشاره کرد گیج نگاهشو دنبال کردم و با تابلودفتر اسناد رسمی مواجه شدم که بهارو مهرزاد باهم رفتن داخل ... دوباره نگاهمو دوختم به فرهود انگار منتظر بودم تا برام توضیح بدهفرهود_ اقا مهرزادت که انقد شیفتش شدی رفته نصف سهام شرکتشوبزنه به نام بهار کسی که عاشقشه میفهمی عشق اولش حتی امیرم میدونه مهرزاد برای بهار جونشومیداد... فریاد کشیدم:بســـــه ساکت شو بســـــــــه به هق هق افتادم ... اشکام بی وقفه میریخت رو صورتم مهرزاد اهل نامردی نبود مهرزاد عاشقم بود باورم نمیشه خدایا.. دوباره ماشین فرهود حرکت کرد اینقدر اشک ریختم دیگ جونی تو تنم نمونده بود.. فرهود_نیــــلی خوبی؟!ببین مهرزادوبهار رفتن تو کافی شاپ.. _دروغه همش دروغه بخدا دروغه من باید با مهرزاد حرف بزنم ... فرهود با حالت عصبی گفت:هه باشه حرف بزن باهاش شمارشو بگیر باهاش حرف بزن.. سریع شماره مهرزادو گرفتم .... مشترک مورد نظر خاموش میباشد .... اشکام دوباره سرازیر شدن ... فرهود_پس هنوز موقعی که با بهاره گوشیشو خاموش میکنه... قسمت1۳۵ اشکامو پاک کردم و بی توجه به حرفای فرهود از ماشینش پیاده شدم و سمت کافه رفتم ... خواسم برم تو که همزمان بهار اومد بیرونو جلوم سبز شد ... با چشمای به خون نشستم نگاش کردم ... بهار_ اروم باش نیلی جان میدونم عاشقی میدونم سخته برات اما من عشق اول مهرزادم اون هیچوقت نمیتونس منو فراموش کنه درسته اشتباه کرد که تورو وارد بازی بچگانش که برای لبجبازی با من بود کرد اما تو ببخشش االن بری تو و باهاش دعوا کنی فایده ای نداره ..... باورم نمیشد این بهار همون دختر قبله البد االن که با مهرزاده انقد ارومو مهربون شده و داره برای من قصه تعریف میکنه ... با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:االن خوشحاله ؟! باتو ..خوشبخته؟ بهار لبخندی مهمون صورت پر از ارایشش کردو جواب داد_اره خیلی خوشبخته کنار من کنار کسی که عاشقشه منم عاشقشم تو که نمیخوای جسم مهرزاد با تو باشه و روحو قلبش کنار من ؟!میخوای؟؟سری به نشونه نه تکون دادم .. دو قدم جلو اومد و بازومو گرفت بوی عطر تندو زنندش رفت تو بینیم گفت: پس برو بزار راحت زندگی کنه و خوش باشه اگر عاشقشی راحتش بزار ... یه قطر اشک لجوجانه از بین پلکام که سعی داشتن مهارش کنن گزشتو افتاد روی گونم سریع با دست پاکش کردم پشتمو کردم به بهارو همونطور که میرفتم گفتم: باشه .. میــــرم.. فقط.. فقط .. مواظبش باش .. پامو تند کردمو به سمت پیاده رو حرکت کردم ... یهو فوهود پرید جلوم... کالفه گفتم:برو کنار میخوام برم .. فرهود_کجا میری من میرسونمت .... _میخوام برم بمیرم ... ولم میکنی ؟! برو میخوام تنها باشم برووو با سرعت از کنارش گزشتمو رفتم ... **** نمیدونم چقد گزشته که حاال رسیدم به اینجا .. همون پارکیه که اون روز با مهرزاد اومدیم برام بستنی خرید و اعتراف کرد به عشقش .. وارد پارک شدم و اروم اروم قدم زدم .. اینجا دقیقا همون جاییه که نشستیم روش این نیمکت شاهد عشق ما بود اینو مهرزاد گفت .. پس چرا نامردی کردی لعنتی پس چرا اینجوری اتیشم زدی ینی فقط یه بازی بووود اخه چراا بغضم ترکید و باریدن اشکام شروع شد .. پالک توی گردنمو با دست فشار دادم .. مگ نشونم نکردی این پالک این نیمکت خدا اینا نشونه های عشقمون بود اینا شاهد عشق ما بودن یعنی همش دروغ بود !!! اخه لعنتی چرا اینکارو باهام کردی چــــــرا مهرزادتو قول دادی بهم یادت رفت اقای استاد اینقد زود زدی زیر قولت گفتی همیشه باهامی .. انقد زود قیدمو زدی ... با این قلب شکسته چیکار کنم بدون تو چیکار کنم ... دیگ اشکی برای ریختن نداشتم فک کنم اشکامم خشک شدن من موندم یه دل پر از دردو غصه .... .... قسمت1۳6 هوا تاریک شده بود زنگ گوشیمم رو اعصابم بود اینباردیگ تصمیم گرفتم جواب بدم ... نگاهی به صفحش انداختم بنیامین بود .. دکمه اتصالو فشار دادمو داد بنیامین پیچید تو گوشی .. بنی_نیـــــــلی دختره دیوونه کجای ساعت نه شبه معلوم هست کودوم گوری رفتی الوووادرس پارکو به بنیامین دادم و طولی نکشید که خودشو بهم رسوند .... با دهن باز خیره شده بود بهم با صدایی که انگاراز ته چاه در میومد گفتم:بنیامین میشه امشب منو ببری خونتون نمیخوام مامان منو با این قیافه ببینه ... بنیامین که با حرف من تازه از شوک خارج شدسریع گفت: اره اره پاشو بریم .......... سرمو به شیشه پنجره تکیه دادم چشام مسوخت و خیلی زود پلکام روی هم افتاد ..... با توقف ماشین بزور تکونی به پلکای خسته از اشکم دادم و بازشون کردم ... به گمونم بنیامین هم حال خراب خواهرشو فهمید که تا االن سکوت اختیار کرده و حتی یه سوالم نپرسیده..... با حضورم تو چهار چوب در مهیاس خودشو پرت کرد تو بغلم اما من خالی از هر حسی بودم دستام بی حرکت کنار بدنم بود مهیاس خودشو ازم جدا کرد و نگاه پرسشگرانشو به بنیامین دوخت ولی مث اینکه بنیامین بهش فهموند سوالی نپرسه ... *** قسمت 1۳7 انقد اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد و حاال هم با این سردرد افسانه بیدارشدم .. دو تا تقه به در خوردو بنیامین وارد اتاق شد کمی خودمو کنار کشیدم ،سالم ارومی کردم بی هیچ حرفی اومدو نشست کنارم ... لب باز کرد و گفت: دیشب چیزی نپرسیدم و نزاشتم مهیاسم چیزی بپرسه چون دیدم حالت چقد خرابه ولی حاال باید برام بگی چیشده که لبخندو از صورت خواهر کوچیکم برده خواهری که صدای خنده هاش به گوش فلک میرسید حاال با قیافه ای پژمرده کنارمه .. اخه تو این یکی دوروز چیشد که تو یهو اینجوری شدی قیافتو دیدی؟؟!! چشات کاسه خون شده هنوزم عین بچگیات وقتی گریه میکنی کل صورتت لکای قرمز میوفته و کله دماغتم سرخ میشه ... حاال به من میگی چیشده نیــلی.. نمیدونسم چی باید بگم ... همیشه با بنیامین راحت بودم و هیچوقت نگفته بودم ای کاش یه خواهر داشتم چون بنیامین همه جا کنارم بوده و همه چیمو بهش گفتم،ولی اینبار مسئله فرق داره سخته برای برادرم از اینکه عاشق شدم ویه جورایی شکست خوردم حرف بزنم ... ولی چاره چیه سرمو اوردم باال نگاهی به چشاش که نگرانی توش موج میزد انداختم دوباره سرمو اوردم پایینو دوختم به انگشتای دستم و مشغول بازی باهاشون شدم.. و شروع کردم به گفتن از اون روز پشت چراغ قرمز واون تصادف اولین بر خورد به عنوان استادم اولین بر خورد به عنوان برادر زنداداشم .. از همه چی گفتمنمیدونم چقد گزشته و از کی بارش اشکام شروع شده که حاال پیراهن بنیامین خیسه، یه اغوش گرم و پر از محبت برادرانه شرم گین از بغلش خارج شدم و نگاهمو ازش دزدیدم جالب شده نیـــلی داره خجالت میکشه شاید اگر شکست نخورده بودم با پرویی تمام از عشقم میگفتم ولی االن ..... تمام جراتمو جمع کردم و نگاهمو اوردم باال و دوختم به بنیامین که تا االن سکوت کرده بود گفتم: بنیامین بازم کمکم میکنی ؟!مثله همیشه!من میخوام برم خیلی فک کردم دوتا امتحان بیشتر نمونده تا این ترم تموم شه میخوام برم این مدتو پیش عمه لیال تو شمال باشم اینجوری راحت تر با قضیه کنار میام فقط خواهش میکنم مامان بابارو راضی کن ... بنیامین_ابجی کوچیکه من همه کار برات میکنم ولی مطمئنی اینجوری همه چی درست میشه ؟!باورم نمیشه مهرزاد اینقد نامرد باشه .. _دیگ همه چی تموم شده و اونم االن خوشحاله من نباید سادگی میکردم گزشته در گزشته فقط نمیخوام هیچکس بدونه من کجام .. لطفا حتی به مهیاسم نگو قبوله ؟! بنیامین_قبـــوله ... _بنیامین نمیخوام بخاطر این قضیه وچون مهرزاد برادر مهیاسه از گل کمتر به مهیاس بگیا .. بنیامین لبخند تلخی زدو گفت:تو رسم جوون مردی گناه کسیو پای کس دیگ ای نمیزارن ... قسمت1۳۸ حاال نیلی خانم پاشو بیا صبحونتو بخور که بریم خونه باید رو مخ والده محترمه کار کنم تا بزارن بری خانم خوشگله ....... **** دوتا امتحان اخری هم با موفقیت نسبی پشت سر گزاشتم ... .. مهرزادو تو دانشگاه دیدم ولی نزاشتم اون منو ببینه اون انتخاب خودشو کرده و من انتخابش نیسم شاید هیچوقت انتخابش نبودم ... به امید این دارم دور میشم تا عشق تو قلبم اروم بگیره بتونم باهاش کنار بیام وگرن میدونم هیچوقت از بین نمیره ..و هیچوقت نمیتونم عاشق کس دیگای بشم .. همونجوری که مهرزاد نتونس عشقشو فراموش کنه .. اره من حسودم اره دلم میخواست جای بهار باشم .. دلم میخواست من انتخاب مهرزاد بودم ............ باید برم پیش فرزانه باید ازش خدافظی کنم ولی نباید بفهمه که میخوام برم ... ........... **** حال فندق خاله چطوره؟؟؟ فری_خوبه خوب اصال خوب چیه؟!عالیه ... _ایول .... ..... از جام پاشدم و رفتم کنار مبلی که فری روش نشسته بود زانوزدم کنارش سرمو گزاشتم رو شکمشو چشامو بستم ... اخ فندق من کاش میشد وقتی به دنیا میای کنارت باشم ....... ... از جام بلند شدمو گفتم:من دیگ برم ... فری خیره شد بهم گفت:نیلی با مهرزاد قهری؟؟دیشب اینجا بود میگفت باید تورو ببینه و ازت معذرت خواهی کنه جریان چیه ؟؟!!... پوزخندی نشست رو لبم میخواد معذرت خواهی کنه بخاطر اینکه بازیم داد !!... بغض تو گلومو خوردمو گفتم:چیزی نیس فری جونی تو خودتو ناراحت نکن حل میشه ... .. فری_باشه،حاال شام میموندی دیگ نیلی ... _نه عزیزم کار دارم باید برم... رفتم جلو و محکم بغلش کردم ... چه تلخه که به فرزانه که صمیمی ترین دوستمه نمیتونم چیزی بگم نمیتونم درد این قلب لعنتی رو بگم ..... .... فری_لهم کردیااا یه جوری منو سفت چسبیدی انگاری دیگ نمیخوای منو ببینی راستشو بگو اگر بیماری خاص گرفتی داری تلف میشی بگو به من طا ...... ازش جدا شدم و لبخند تلخی زدم .. اره بیماری خاص گرفتم .. ال عالجه این درد قرص و دوایی برای درد عشق داریم رفیق ؟!.... گفتم:مواظب خودتو فندق خاله باشیااا خدا فظ ...... فری_خدافظ چلغوزه من گاهی به پنجره اپارتمان فری اینا انداختم طبق معمول اویزون بود از پنجره برام دست تکون داد منم دستی تکون دادمو ورفتم سمت خیابون اصلی ... ینی دیگ فری رو نمیبینم ..مهرزاد کاش باهام اینکارو نمیکردی کاش این قلب تو سینم برای تو نمیزد ... تصمیم گرفتم بقیه درسمو برم اونورتموم کنم وقتی همون صبح تو خونشون باهاش در میون گزاشتم خیلی ناراحت شد اینو کامال فهمیدم اما قبول کرد تا بابا و مامان صحبت کنه ....... صدای زنگ گوشی که تو جیب مانتوم بود بلند شد دستمو بردم تو جیبم شماره این خطو فقط بنیامین داشت خودش برام گرفته جواب دادم :بـــــله ؟! بنی_سالم نیلی زود خودتو برسون خونه با مامان اینا صحبت کردم اما مثل اینکه قانع نشدن که نباید به کسی بگن کجایی ......کالفه گفتم:بنیامین مهیاس عروس این خانوادس و امکان نداره که نفهمه مامان لو میده جلوش و بعدش سه سوت میزارن کف دست مهرزاد ... بنی_ینی فک میکنی مهرزاد در به در دنبال تو باشه؟؟؟؟؟.......... چشام تار شد فک نکنم دلیلی جز اشک داشته باشه... خیلی احمقانس که دلم بخواد مهرزاد دنبالم باشه ؟!!!..... بنی_نیلی چیشد ؟من فکر همه جاشو کردم .. صدامو داری ؟!نیــــــلی ؟؟؟صدای تو نمیاد زود بیاد خدافظ ....نفس عمیقی کشیدم .. و به راهم ادامه دادم.... ******* کتونیمو طبق معمول بدون اینکه بندشو باز کنم در اوردم و چپوندم تو جا کفشی صدای مامان میومد که میگفت:بنیامین جان اگر تصادف کرده کسی رو کشته به من بگو مادر .... کال این مامانه من همیشه قضایارو جنایی میکنه ...لبخندی زورکی مهمون صورتی که این روزا با اشک حسابی رفیق شده کردم و رفتم تو هال .....سعی کردم عین قبل رفتار کنم ....بلند گفتم : ســـــــــــــالم خانواده ..... مامان با حالتی نگران و بابا مث همیشه با لبخند جوابمو دادن و بنیامین گفت:بفرمایید اینم نیلی کوچولو ما که شما این همه نگرانشی مامان خانم ... مامان_بنیامین تو بچه نداری هنوز نمیفهمی حال منو مخصوصا دختر, این جامعه پره گرگه ..... با لبخند گفتم:مادره من چرا جنایی میکنی قضیه رو مامان اخم کردو جواب داد: چرا نباید کسی بدونه کجا میری ؟؟؟؟؟ یه لحظه قفل کردم که چی بگم ... بنیامین که سکوته منو دید سریع گفت :مامان گفتم که برات چند بار توضیح بدم اخه دلیلی نداره شما برای هر کی بگی نیلی کجاس مهرزادم که استاد نیلیه ،نیلی خوشش نمیاد بدونه مسائل شخصیشو ..... مامان_وا بنیامین مگ مهرزاد غریبس !!! باشه حرفت قبول به فرزانه و مهیاس چرا نباید بگیم فقط دلیلت قانع کننده باشه ... بنی_ مامان نیلی فقط میخواد یکم فکرش ازاد شه همین هیچ دلیل دیگ ای هم نداره .. قسمت1۴۰ مامان_وا این مسخره بازیا چیه بگو چه گندی باال اورده که اینجوری میخواد .... دستامو از شدت عصبانیت مشت کردم و از جا بلد شدم نمیدونم چقد صدامو باال بردم که همشون با تعجب نگام میکردن گفتم: بسه مامان مگ من بچه کوچولوام که گند باال بیارم گاهی وقتا ادما به ارامش نیاز دارن اونم من که دانشجوام و درس میخونم خسته شدم از این همه بی اعتمادیاتون اصال میرم شمام به هرکی دوسداری بگو کجام دیگ مهم نیس برام ...... رفتم تو اتاقم و درو کوبوندم خودمو انداختم رو تخت ..... چه حال مضخرفی دارم ..به فرزانه دروغ گفتم به مامان بابا دروغ گفتم اما چاره دیگ ای نداشتم .... طولی نکشید که چند تا تقه به در خوردو بابا وارد اتاق شد خودمو بزور بلند کردمو سرمو انداختم پایین بابا_نیلی دخترم هم من هم مامانت فقط نگرانتیم ..همین ... خیالت راحت به کسی نمیگیم ....... ********* با مامان بابا تو خونه خدافظی کردم و نزاشتم بیان تا ترمینال به خواست خودم با اتوبوس دارم میرم روی صندلی طرف پنجره نشستم و برا بنیامین دست تکون دادم و منو مهمون لبخند گرمو قشنگش کرد نگاهمو ازش گرفتم تا سیل اشکامو نبینه .... اتوبوس حرکت کردسمت شمال 𵀽رفتم از شهری که جز غم چیزی برایم نداشت ...𵀽 دلم سوخت میروم تا دیگران را در اتش این دل نسوزانم ...𵀽 و چه سخت است دلم راهر شب با یاد کسی خواب کنم که دیگرمال من نیس........𵀽 ارام بگیر ای دل بیقراری اش را نکن ....𵀽 نمیتوانم وعده آمدنش را به تو بدهم ولی میتوانم بگویم االن خوشحال است ...𵀽 خودش میخندد اما کاری کرد که من دیگر نتوانم بخندم ..𵀽*دو ماه بعد * ""مهـــــــــــــــــــــــــــرزاد"" کالفه کیلیدو تو قفل چرخوندم و رفتم تو مث روزای قبل خیره شدم به عکسش اگر این عکسو بزرگ نمیکردم و به دیوار نمیزدم دیوونه میشدم کارم شده روزا در به در دنبالش باشم و شبا خیره بشم به این عکس خیلی دل تنگ این چشای دریایی ام امروز میشه دقیقا میشه دو ماه که ازش خبر ندارم اخه نیلی کجا رفتی دختر چرا همه دست به دست هم دادن به من نگن تو کجایی حتی فرزانه هم خبر نداره ....بنی هم میگ نمیدونم ولی میدونم دروغ میگه مگ عاشقم نبودی چیــشد یهو ...زنگ گوشیم توجهمو جلب کرد .... نگاهمو از عکس گرفتمو دوختم به گوشیم .. بازم این دختره هرزه.. ول کن نیس رفتن نیلی یه از یه طرف داغونم کرده حضور این بهار هم از یه طرف دیگ همش سعی داره به من نزدیک شه و باور نمیکنه که ازش متنفرم خستم کرده خدا .. رد تماس دادمو سریع گوشیمو خاموش کردم ... نگاهم چرخید تو خونه کف زمین پر شده از کاغذو جعبه غذا و پوست ساندویچ لباسام ریخته رو مبل از همه چی این خونه بدم میاد به جز این دیوار روبه رو که عکس نیلی رو زدم بهش این عکسو حواسش نبود ازش گرفتم ... لبخند شیرینی رو لباشه از چشاش شیطنت میباره و چال لپش با نمک ترش کرده .. پاشدم و رفتم جلوی عکس دستمو کشیدم روی صورت مهتابیش .... نیــــلیه من نگام کن ببین چقد داغون شدم ببین دیگجونی برام نمونده این دوماه برام به اندازه دوسال گذشته چرا یهو گزاشتی رفتی دارم دیوونه میشم از این فکرا .... خودمو پرت کردم رو مبل و سیگاری روشن کردم ... هیچوقت سیگار نمیکشیدم ولی تو این دوماه با خاموش شدن اولی دومی رو روشن میکنم بعد سومی و چهارمی ..... صدای زنگ تلفن پیچید توخونه برش داشتم نگاهی به شماره انداختم امیر بود.. جواب دادم .. _الــــــو جانم داداش.. امیر با حالت نگرانی گفت : سالم مهرزاد کجا بودی امروزم که شرکت نیومدی پسر گوشیتم که خاموشه.. _شرمنده همه کارا افتاده رو دوش تو صبر کن تا نیلی رو پیدا کنم دوباره برمیگردمو جبران میکنم ... امیر_ دِ ال مصب داری خودتو نابود میکنی اینقد که نگران توام نگران زن پا به ماهم نیسم .....بنیامین نمیگه کجاس ؟؟ _میگ نمیدونم ولی میدونه بخدا میدونه مطمئنم،، نیلی و بنیامین جونشون بهم بنده امکان نداره که ندونه فقط نمیفهمم چرا به من نمیگه .. امیر_چرا یهو اینجوری شد اخه به فرزانه هم نمیگه حتی مامانش هم چیزی نمیگه ... دستی کشیدم تو موهام و گفتم: من تصمیممو گرفتم زنگ میزنم به بنیامینو میگم یا باید بگه نیلی کجاس یا میرم پیشه باباش و همه چیو بهش میگم از عشقو عالقمو.. جای نیلی رو میپرسم قسمت 1۴2 امیر_اره این فکر خوبیه ... مواظب خودت باش مهرزاد ایشاال پیدا شه... من برم دیگ فعال خدافظ.._خدافظ ... شماره بنیامینو گرفتم... بعد چهار تا بوق صدای مردونه و جدیشو شنیدم که گفت: الو بله؟ _الو سالم مهرزادم.. بنیامین_سالم اقا مهرزاد با مهیاس کار دارید ؟گوشی دستتون باشه صداش کنهیچوقت باهام انقد رسمی بر خورد نمیکرد خودش خوب میدونس با کی کاردارم وحتی چه کاری دارم ولی الکی مهیاسو کشید وسط.. _بنیامین با خودت کار دارم.مهیاسو صدا نکن ... بنیامین_بگو کارتو میشنوم! _تو یه جمله میگم نیلی کجاست؟ بنیامین _تویه کلمه میگم ..نمیــــــدونم ... _نمیدونی؟؟مطمئنی؟؟ سعی میکرد صداش باال نره و من اینو خوب میفهمیدم گفت: اره مطمئنم دنبال چی هسی تو، تو محل کارم تو خونم همه جا دنبال منی و سراغ نیلی رو میگیری ... کنترلمو از دست دادم و فریاد زدم : باشه تو نمیدونی ؟!قبول! اقای رسام که میدونه میرم پیشش و میگم من عاشق دخترتونم همه چیو میگم و ازش میپرسم که نیلی کجاس.. بنیامین_حق نداری همچین کاری کنی.. بنیامین_تو اینکارو نمیکنی مهرزاد ... _امتحانش مجانیه.. بنیامین_خونه باش یک ساعت دیگ میام اونجا صدای بوق های ممتد پیچید تو گوشی... خیلی خوشحال بودم بنیامین باالخره تسلیم شد.. کاش همون روزای اول که رفته بودم سراغش همچین چیزی رو میگفتم و زودتر نیلی رو پیدا میکردم .. دست به کارشدم و یکم خونه رو تمیز کردم .. پیراهن شلوار سرمه ای پوشیدم باید اماده باشم که وقتی بنیامین ادرسو دادفورأ برم دنبال نیلی نشستم رو کاناپه منتظر اومدنش شدنم با صدای ایفون از جا پریدم و درو باز کردم ... خودش بود.. دستمو براش دراز کردم و خیلی سرد باهم دست دادیم..نشست رو مبل یه نفره و منم رو به روش جا گرفتم..گفتم:خب؟بنیامین_من میدونم نیلی کجاس میدونم چه عذابی کشیده االنم حالش خوب نیس ولی داره بهتر میشه توام خواهر داری حس منو درک میکنی مهرزاد خواهش میکنم سراغشو نگیر دنبالش نکرد تو که راهتو انتخاب کردی دیگ چیکار به نیلی داری برو دنبال زندگیت و نیلیو فراموش کن نمیخوام دوباره زجر بکشه ... گیج شده بودم این چی میگه چه زجری ...من چه راهی رو انتخاب کردم که خودم نمیدونم ..با تعجب گفتم :چی میگی من اصال متوجه حرفات نمیشم بنیامین من نیلی رو دوست دارم ... پوزخندی نشست رو لبش و جواب داد:دوسش داشتی که اونجوری باهاش تا نمیکردی ... فقط دیگ دنبالش نباش ..با بابا هم هماهنگ کردم چیزی بهت نگه..پس الکی تالش نکن..از جاش بلند شد و رفت سمت در ... هوار کشیدم :من تا روزی که زندم دنبالش میگردموپیداش میکنم .. بی توجه به حرفم درو باز کردورفت قسمت 1۴۳ لعنت به این زندگی لعنت به هه چی ... هیچیو بدونه نیلی نمیخوام ... ... چرا عذاب کشیده چه اتفاقی افتاده که من بی خبرم ازش خدایا نجاتم بده از این همه سردرگمی ............ درد شدیدی پیچید تو سرم ...نفهمیدم دیشب کی خوابم برد ... دلم ضعف رفت این روزا دیگ غذا خوردنم برام بی معنیه فقط میخورم تا از گرسنگی نمیرم و سیر شم لذتی از چیزی نمیبرم .... بلند شدم رفتم سمت اشپز خونه .... ســـــالم نیــــلی خانمی صبحت بخیر مهربــــــون ... عادت مضخرفیه هر روز به عشقی که فقط ازش یه عکس بزرگ رو دیوار داری سالم کنی ... دل خودمو با همین چیزا خوش میکنم ... یه تیک نون گزاشتم تو دهنم و لباسای دیشب هنوز تنم بود اونقدراهم بد نیست کت و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون ..امروز باید یه سر به شرکت بزنم .................. با اشاره سر به خانم احمدی منشیم که با تعجب بهم سالم کرد ،سالم کردم ...و رفتم تو اتاق مشترکم با امیر .... امیر_سالم خوش اومدی داش مهرزاد با اخم به مبلی که فرهود روش لمیده بود خیره شدم ...اون تو نبودن االنه نیلی نقشی نداشت ولی خب بهش عالقه که داشت خیلی دلم میخواست فکشو بیارم پایین تا یکمی تخلیه بشم .. امیر تکونی به بازوم دادو گفت:هوی کجای پسر ... بدون اینکه نگاهمو از فرهود بگیرم گفتم:سالم .. این اینجا چیکار داره چی میخواد ... امیر_واا مهرزاد ما رفقای قدیمی هسیم این کدورتا رو کنار بزار ... پوزخند مسخره فرهود بدجور رو مخم بود ..ـ با کراهت از جاش پاشد و دستشو گرفت جلوم : بــه سالم استاد راستین رفیق شفیق ... نگام بین دستش و صورتش میگشت کیفمو با یه حرکت پرت کردم رو کاناپه و دستامو انداختم تو جیب شلوارم از کنارش رد شدم و کنار پنجر ه وایسادم خیره شدم به خیابون .. عشق من االن کجاس کجای این شهر ... با اینکه پشتم به فرهود بود اما از لحنش میتونسم بفهمم چه قیافه عصبیو تمسخرامیزو به خودش گرفته و گفت:با نیــلی چیکار کردی که دختره غیب شده؟!اب شده رفته تو زمین بخار شده رفته تو هوا ... اخه تویی که عرضه نداشتی خوشبختش کنی غلط کردی دست گزاشتی رو همچین دختری تویی که چیزی ازعشق حالیت نیس .. بهت گفته باشم مهرزاد خان یه تار مویه نیلی کم بشه من میدونم و تو ...... با این حرف اخرش دیگ خون جلوی چشامو گرفت یهو برگشتم با دیدن چشام که مطمئن بودن ازش خون میبارید خفه شد و من عین وحشیا حمله کردم بهش..ـ شاید اگر امیر نبود از زیر دستم زنده بیرون نمیرفت ..به مرز جنون رسیدم با اراجیفش بینی و دهن غرق در خونشو با دست گرفتو از اتاق فورأ بیرون رفت قسمت1۴۴ امیر _چرا این بالرو سره فرهود اوردی اخه مهرزاد با حرص گفتم:نشنیدی چی میگفت ؟؟ساکت میموندم تا هر مضخرفی رو خواست بگه؟! اره؟؟؟؟ خودمو پرت کردم رو مبل و چشامو بستم ..چهره نیلی رو تجسم کردم ...خنده هاش اخم هاش و عصبانیتاش .... اون روز داشتم میرفتم شرکت پشت چراغ قرمــز چشمم افتاد به ماشین کناریم یه اهنگ شاد پخش میکرد و دختری که پشت فرمون دائم تکون تکون میخورد با اهنگ خیلی باحال بود خیره شده بودم بهش که یهو متوجه من شد انتظار داشتم خجالت بکشه ولی شیششو کشید پایینو توپید بهم.... منم جواب دندون شکنی دادم بهشو پامو گزاشتم رو گاز و سریع رفتم میدونسم معطل کنم باز ازش حرف میشنوم ولی چه چشمای خوشگلو شیطونی داشت ............. داشتم با امیر راجب دانشگاه حرف میزدم که یهو گوشیم ول شدوافتاد زدم کنار تا پیداش کنم .... که یکی از پشت کوبوند به ماشینم .... ای واییییی ببین چیشدااا اخه خنگ حواسش کجا بود .... اومدم پیاده شم که دیدم یه دختر کنارم پنجرم وایساده چشاشو بسته و سرشو انداخته پایین .... باورم نمیشه خودش بود ـیه ریز شروع کرد به حرف زدن از کسی به اسم هیراد میگفت ینی انگار منو با اون اشتباه گرفته وچقد مظلوم حرف میزنه از بالهایی که سر اون یارو اورده بود و داشت خیلی ریلکس برام تعریف میکرد خندم گرفت ولی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ..... وایییی قیافش خیلی دیدنی بود وقتی دید من اونی که فکرشو میکرد نیسم ...خیلی سریع دوباره شد همون دختره پروانگار نه انگار زده به ماشینم عصبی شدمو توپیدم بهش .. خیره بودم تو چشاش ابیه چشاش بی نظیر بود ناب بود.. باهاش بد حرف زدم .. انگار تو این دنیا نبودم نمیدونم چیشد چی گذشت ناقافل هولم داد و کوبیده شدم به ماشین من با این هیکل اگر حواسم بود عمرا میتونست حتی یه قدمم جابه جا کنه منو ....خودمو خیلی کنترل کردم ..نشستم تو ماشین طولی نکشید برگشتو چند تا تراول داد بهم دادن که چه ارض کنم پرت کرد برام ...هرچی دختر تا حاال دورو ورم بوده با دیدن تیپو هیکلو تحصیالتم و موقعیت اجتماعیم فقط دنبال عشوه گری بودن برام ولی حاال این دختره اصال عین خیالشم نیس ..گازشو گرفتو کاش بشه یبار دیگه هم ببینمش خودم از حرفم خندم گرفت ... ... روندم سمت دانشگاه یکی از استادای اونجا سه تا کالسش قراره برسه به سه نفر دیگ که یکی از اون سه نفر بنده حقیرم باز جای شکرش باقیه خودم میتونم انتخاب کنم کالسی که میخوامو ... ماشین همون دختر جلوی دانشگاه بود مطمئنم ماشین خودشه ینی دانشجوی همین دانشگاس ؟.... جالب شد قضیه .... وارد سالن دانشگاه شدمو و فرهودو دیدم یه راست رفتم سمتش .... مشغول حرف زدن با فرهود بودم که چشممافتاد بهش همراه یه دختره دیگ بود ... یهو دست فرهودو کشیدم و رفتیم پشت ستونی که کنارمون بود به فرهود اشاره دادم و متوجه دخترا شد ... پرو خانمو نشونش دادمو گفتم اون دختره کیه اسمش چیه ... قیافه فرهود شبیه عالمت تعجب شد کالفه گفتم:بابا باهاش تصادف کردم ... فرهودمث اینکه دل پری داشت گفت:این خانم نیلی رسامه ... نگاه به هیکل ریزه میزش نکناا شیش متر زبون داره ترم پیش چهار پنج باری از کالس بیرونش کردم از جواب کم نمیاره اووفف چقد دوسدارم خفش کنم .... پس حدسم در بارش درست بود ... فرهود ادامه داد : اتفاقا تو یکی از همین کالسایی که قراره برداری این مادمازل حضور داره .. از من میشنوی کالسی که این توش هست رو برندار که روزگارت سیاهه ..... لبخند شیطونی نشست رو لبم ...........** تکونی شدیدی خوردم چشامو باز کردم ... امیر کنارم بود گفتم:چته چرا همچین میکنی ؟؟ امیر_مهرزاد خوبی ؟؟؟نیم ساعته چشاتو بستی االنم لبخند میزنی جوابی ندادم به امیر سرمو بین دوتا دستام گرفتم ... امیر_مهرزاد بنیامین نگفت چیزی ؟؟هنوزم میگ نمیدونم ؟؟؟ پوزخندی اومد رو لبم و گفتم: اتفاقا میدونه ولی نمیگه دیشب اون حرفو بهش زدم اومد خونم منم خوش خیال گفتم االن میاد میگ نیلی کجاس ولی زِکی اقا اومد اب پاکی رو ریخت رو دستم گفت میدونه کجاس اما نمیگه میگفت نیلی عذاب کشیده نمیخواد با دیدن من دوباره اذیت شه .. هه اذیت!! از جام بلند شدم کیفمو برداشتم ... امیر_کجا ؟؟ _حالم خوش نی میرم خونه ... امیر_مهـــــرزاد شاید تقدیر اینو خواسته چرا بیخیال همه چی نمیشی ؟ ....
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: _رمـ 𓍯ــان  :  `نیلی𓍯🎀`_ _ژانـــر :  عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : هشتم...
❤️ 👍 😢 😮 🆕 😂 372

Comments