داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 19, 2025 at 10:08 AM
*داستانک...* هواپیما که به‌آرامی بر باند نشست، قلبم تپش گرفت. ده سال گذشته بود از آخرین باری که قدم بر خاک وطن گذاشته بودم. امشب، شب سالگرد تولد برادرزاده‌ام بود؛ همان دخترک شیرین و پرشوری که همیشه مرا "کاکای قهرمانم" صدا می‌زد. دلم می‌خواست بی‌خبر بروم و همه را غافلگیر کنم. موتر را نزدیک یک سوپرمارکت پارک کردم. قصد داشتم شکلات مورد علاقه‌اش را بخرم؛ همان قوطی "کَکو" که همیشه برایش خاص بود. وارد سوپرمارکت شدم و درست همان لحظه‌ای که دستم به سمت قوطی دراز شد... ــ ببخشید... صدایی آرام و آشنا گوشم را نواخت. برگشتم و نگاه که کردم، گویی زمان ایستاد. دخترکی با چشمان قهوه‌ای، موهای فرفری بیرون زده از زیر چادر، و لبخندی ساده اما نافذ، مقابلم ایستاده بود. لحظه‌ای حس کردم در حضور حوری‌ای آسمانی هستم. ــ ببخشید آقا، من دنبال همین شکلات بودم. فروشنده گفت تنها یک قوطی باقی مانده، ممکنه لطف کنین بدینش به من؟ ــ البته... بفرمایید. لبخندی زد، تشکری کرد و رفت. در آن لحظه دیگر همه چیز محو شد، جز برق آن چشمان قهوه‌ایش... خرید که تمام شد، با قلبی پرشور راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم و زنگ دروازه را زدم، مادرم در را گشود؛ همان چهره‌ی مهربان و آشنا. بغلش کردم، بوسیدمش، و دلم از دلتنگی چندین‌ساله آرام گرفت. بعد از احوال پرسی و کمی قصه به اتاقم رفتم و پس از دوشی کوتاه، لباس تبدیل کردم.که همان لحظه صدای خنده‌ای از باغچه آمد، صدایی کودکانه و آشنا. به سمت بالکن رفتم... و خشکم زد. همان دختر چشم‌قهوه‌ای، با شادختکم بازی می‌کرد. همان دختر که با یک بار دیدن قلبم لرزید و با ناپدید شدنش مره دلتنگ آن قهوه هایش کرد دختری که حالا باد موهای فرفری‌اش را می‌رقصاند حتا با باد حسودی کردم که اینگونه نوازش میداد موهایش را و لبخندش که دل هر بیننده را جذب خودش میکرد .. مرا بی‌اختیار خیره کرده بود. آری، او بود... دختر چشم‌قهوه‌ای من. باورم نمی شد که یک نگاه بتواند اینگونه زلزله به جانم بی اندازد اما حقیقت همین بود آن چشمان دلکش آن لبخند آن ساده گی چیزی در دل من را تکان داده بود دیده‌گان همچون قهوه‌ات، گرم‌اند و پررمز، تلخی‌شان شبیه دلتنگی‌ست، و شیرینی‌شان، آرامش یک آغوش بی‌انتها... با هر نگاهت، جهانی در من بیدار می‌شود... 🖋 با قلم : آسوگک 🦋 ♡ 𝒜𝓈𝑜𝑜𝑔𝒶𝓀 🦋♡
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: *داستانک...*  هواپیما که به‌آرامی بر باند نشست، قلبم تپش گرفت. ده سال ...
❤️ 👍 😂 😮 😏 319

Comments