داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
June 20, 2025 at 09:23 AM
_رمـ 𓍯ــان : `نیلی𓍯🎀`_ _ژانـــر : عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : اخر𓍯_ *`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ `بخشی از قسمت گذشته` از جام بلند شدم کیفمو برداشتم ... امیر_کجا ؟؟ _حالم خوش نی میرم خونه ... امیر_مهـــــرزاد شاید تقدیر اینو خواسته چرا بیخیال همه چی نمیشی ...... _ببین امیــــر اگر یه روز فقط یه روز از عمرم مونده باشه اگر تمام این شهر که سهله تمام کشورو وجب به وجب بگردم .. میگردمو نیلی رو پیدامیکنم حاال میبینی ... منتظر جواب امیر نشدم سریع از اتاق زدم بیرون ..... کیفمو پرت کردم تو ماشین .. صدای کفش پاشنه بلند زنونه ای اومد و درست روبه رو من متوقف شد کفش پاشنه بلد به رنگ قرمز جیغ ..... ساپرت مشکی .. مانتو گشاد قرمز و شال قرمز... خودش بود فرشته عذاب من نازل شد دوباره ... با لبخند دو قدم دیگ بهم نزدیک شد ..بوی عطر تندو زنندش داشت حالمو بهم میزد عینکشو برداشتو گفت:ســـالم عزیـــــزم .. _خیلی سخته برات؟ با تعجب گفت :چی سخته؟ _اینکه بفهمی من عزیز تو نیسم ؟!!! خنده هیستیریکی کردوجواب داد :البد عزیز اون نیلی جونتی اره؟چیشد ؟کجاس نیلی خانم؟؟میبینی که اونم تنهات گزاشته و رفته ینی دوست نداره اگر دوست داشت که بی هیچ حرفو دلیلی نمیزاست بره ... یه قدم دیگ برداشت و حاال خیلی بهم نزدیک تر شده بود با عشوه یقه کتمو گرفت، ادامه داد:ولی من همیشه دوست دارم همیشه باهاتم ...سعی نکن خودتو ازم دریغ کنی تو مال منی .. خودمو کشیدم عقب که یقه کتم از دستش خارج شد خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم تا همینجا نزنم لهش کنم ...نگاه خریدارانه ای به سرتا پاش انداختم و گفتم:تو حتی لیاقت اینو نداری اسم نیلی رو به زبونت بیاری چه برسه به اینکه بخوای راجبش اظهار نظر کنی ..... به سگی که کنار پسر جوونی از اون سمت خیابون رد میشد اشاره کردمو دوباره گفتم :اون سگو میبینی اگر االن بخواد بمیره و توام در حال مرگ باشی میرم اون سگو نجات میدم ولی تورو نه، انگشت اشارمو جلوی صورتش که از حرص قرمز شده بود تهدید وار باال اوردم: نیلی اگر رفته مطمئنم دلیل قانع کننده ای داشته و اینو بدون اینقد میگردم تا پیداش کنم ........ فوری سوار ماشین شدموحرکت کردم کوبوندم رو فرمون .. لعنتـــــی لعنتــــــــــــی ...فریاد زدم:لعنت به همتووون من پیداش میکنممم ..اره نیلیموپیدا میکنم قسمت1۴7 نیــــــــــــــــــــــلی سویشرتمو پوشیدم و رفتم تو ایوون .. همیشه عاشق ایوونه خونه های شمالی بودم.... خیره بودم به منظره رو به روم قشنگ بود ولی این قشنگیا همش برام خزون شده .... األن خوشحاله ؟!خوشبخته با بهار ! اره دیگه ... مگ میشه ادم پیش عشقش باشه و خوشحال نباشه ..خوشبخت نباشه ..... قطره اشکی از چشمم چکید ..بعد از دوسه ماه هنوزم بیشتر از خودم به اون فکر میکنم .... میدونم فراموش نمیشه فقط میخوام این دلم اروم بگیره ... چقد دلم تنگه برای مامانو بابا برای بنیامینو مهیاس برای فری .... مهــــرزادی نیستی و نمیبینی نیلی همونی که گفتی عاشقشی همونی که گفتی تنهاش نمیزاری ... چقد داغون شده نیسی و نمیبینی هر شب روی بالشی که از اشکام خیسه خوابم میبره .. توی خوابمم هسی .... با صدای عمه لیال به خودم اومدم .. عمه_نیــــــــلی خانم ، خانم خانما ... لبخندی اجباری زدم و برگشتم زول زدم به چهره مهربون عمه لیال ... گفتم: جونه دلم عمه خانم ... عمه_چرا اون چشمای دریاییت قرمــــز شده .دوباره رفتم تو فکر .. چشــــمای دریایـــــی اینو همیـــشه مهــــرزاد میگفت ... دست عمه جلوی چشمم باال پایین رفت و گفت:نیلی خوبی ؟ سری تکون دادم و روی صندلی نشستم ... عمه لیال زن مهربونیه هیچوقت بچه دار نشد و شوهرشم دوسال پیش فوت کرد ... از اونموقع اینجا تنها زندگی میکنه ... بیهوا از عمه پرسیدم :عمه شما عاشق اقا رضا)شوهر عمم( شدی و باهاش ازدواج کردی ؟؟! عمه اولش قیافش رنگ تاجب گرفت ولی بعد زد زیر خنده و گفت:چرا اینو میپرسی شیطون ؟؟ _محض کنجکاوی عمه جون عمه_خب راستش اون موقع ها مث االن نبود که دخترا انقد ازاد باشن منم خاطر خواه یکی بودم که نشد و اقام نزاشت ولی خب نمیتونسم فراموشش کنم تا اینکه با رضا ازدواج کردم درسته اولش عشق نبود ولی کم کم همه چی عوض شد....... حاال بگو بینم نکنه نیلی کوچولو عاشق شده ؟؟؟ اخم ساختگی کردمو گفتم:لیال خانم من بیستو سه سالم داره میشه اونوقت میگی نیلی کوچولو؟! عمه خنده ای کردو مهربون جواب داد :پنجاه سالتم بشه باز برای من همون نیلی کوچولو زبون درازی .. اینو که گفت بلند شدو رفت سمت پله هایی که به حیات منتهی میشد همونجوری که میرفت با لحنی جدی گفت: امید وارم کسی که باعث شده هرشب بالشت خیس بشه لیاقت این اشکارو داشته باشه .... سرمو انداختم پایین پس عمه فهمیده گریه هامو ... قسمت1۴۸ گیتارمو اوردم دستام کشیدم رو تارش صدای نامیزونی داد....... تو این هوایه گرفته بارونی بایه دل گرفته و چشای بارونی شاید این گیتار بتونه یکم ارومن کنه ... شروع کردم به زدن اهنگ چرا من ..مالنی.. چــــــــــــــرااا مــــــــــَـــــــن.. چرا با عشقت اینکارو کردی𵀽توبازم ڪه بیحالو سردے بگوووو تقصیر من،، چی بوده هااا𵀽 تومیخواستی برے فهمیــــدم ازبــہونه هات𵀽 چــــــــــراااااا مـَــــــــــــــــــــن.. مگ چیکار کــــردم ڪه دلــــت شکست اون چیکار کرد ڪه به دلت نشست𵀽 بگــــــو به من همه کارات قولو قرارات بازی بوده پــــــــس𵀽 تـــــــــــــا حاال اینطـــــــــــــوری شده ڪه عشقت باشمو حسش نکنے، نگــــــــاه تویہ چشمش نکنے ڪه حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بِش فکر نکنــــــــــــے𵀽 ................... تو میدیدی اشکای نیمه کسی شبامو تویه بی معــــرفت نداشتے هوامـــــــو تو رفتی با اینڪه میدونستی تنهــــــــامووو𵀽 تو میشنیــــدی صدایه شکستنامو تو میدیدی به پات نشستنامووو.. یهویی مـــــُـــــرد حِسَـــــمو تو خواستے ڪه اینطوری شُـــــد𵀽 تـــــــــــــــاحاال اینطوری شده.. ڪه حتی یه روزم فکرشو نمیکردی ڪه عشقت باشمو حـــــسش نکنے نگااااه تویہ چشمش نکنے..کسی بِش فڪر نکنے𵀽 تـــــــــــــــاحاال اینطوری شدهڪه عشقت باشمو حـــــسش نکنے نگااااه تویہ چشمش نکنے..کسی بِش فڪر نکنے𵀽 𵀽چــــــــــــــــراا مـــــــــــــــــــــــــن ... چــــــــــــــرا من ... چـــــــــــــرااا ... چــــــــــــــــرا𵀽 گیتارو گزاشتم پایین و دستی به صورت پر از اشکم کشیدم ... بلند شدمو رفتم جلوتر دستامو بردم جلو زیر بارون ...خدایا خودت ارومم کن دیگ طاقت ندارم یا خوبم کن یا یکاری کن دیگ امشب ڪه میخوابم فردا چشام روشنایی روزو نبینه ...... صدای عمه پیچید تو گوشم :این چه دعایی بود ؟؟ نیلی تو انقد خود خواه نبودی .. سکوت کردمو نگفتم من خودخواه نیسم که اگر بودم عشقمو دودستی تقدیم دیگری نمیکردم من خودخواه نیسم که اگر بودم از مادرم پدرم برادرم دوستم نمیگذشتم که بیام اینجا ..من خود خواه نیسم ... **** قسمت1۴۹ از خونه عمه اومدم بیرون ... دیگ حوصله رفتن به کتابخونه رو هم ندارم فقط اومدم تا یکم قدم بزنم.. نفس عمیقی کشیدم هوای پاکو دادم رو توریه هام ... از پرسه زدن تو خیابونای خلوت اینجا خیلی خوشم میاد مخصوصا حاال تو این هوای بارونی .... اینجور وقتا میگن هوا دو نفرس ... ویبره گوشیمو احساس کردم فوری از جیبم درش اوردم بنیامین بود ....جواب دادم _الـــــو ڪه خوبی؟ بنی_سالم سالم آبجی کوچی _سالم بنیامین مرسی تو خوبی مهیاس چطوره مامان بابا چی؟! بنی_همه خوبن ...تو واقعا خوبی..؟عمه چطوره؟ راحتی مشکلی نیس؟ ته دلم لرزید به بنیامین که نمیشد دروغ بگم از خودم بدم اومد که باعث ناراحتی اونم شدم ... اروم گفتم: عمه هم خوبه راحتم ، خودمم بد نیسم میگزره روزا ...دیگ چخبر؟؟ بنی_از شخص خاصی خبر میخوای ؟؟ _نه نه بنی که انگار یه غمی اومد تو صداش گفت:باشه مواظب باش به عمه سالم برسون فعال بای .. _بای ... خاک تو گورم ناراحتــــش کردم میدونه هنوز نتونسم فرامـــوش کنم اخه دست من نیس چرا هیچکی نمیفهمه بخـــدا دست من نیــــــس،دسته این دله ......من هنوز به عشقه مهــــرزاد مـــریضم ...یه مریضی ال عالج ڪه درمونی نــــیست براش.... بعده کلی راه رفتن و باال پایین کردن خیابونا باالخره راهمو کج کردم و برگشتم سمت خونه... دیگ تقریبا رسیده بودم به سر کوچه ... با صدایه مردونه ای که اسممو اورد متوقف شدم ........قلبم از استرس با شدت میکوبید جوری که احساس میکردم هر لحظه ممکنه بزنه بیرون .... دوباره اسممو تکرار کرد :نیــــــلی خانم ..... برگشتم سمت صدا پسری الغر اندام با قد تقریبا بلند و موهاو ریش نسبتأ بور و چشای طوسی رو به روم دیدم ..... مطمئنم تا حاال چنین کسی رو ندیدم این یارو کیه که اسم منم میدونه ....قیافم شبیه عالمت تعجب شده بود ... پسر جوون که حتی اسمشم نمیدونسم گفت:شما خانم نیلی رسام هستید درسته ؟... انقد هول شده بودم که به جای چرخوندن زبونم برای جواب دادن سری به نشونه تأیید تکون دادم .... لبخند حاکی از رضایت نشست رو لبشو ادامه داد:من بایدبا شما صحبت کنم خانمه نیلی .... حرف زدنش یه جوری بود ینی یه لهجه ای داشت داهاتی که نیس ماشاال بوی عطرش از شیش فرسخی میاد تیپشم که بی واسطه و مستقیم تو طحالم ..ولی انگار همچین خوب فارسی رو نمیتونه حرف بزنه یا مثال خوب بلد نیست ... _شما اسم منو از کجا میدونید ؟؟بعدش اصال کی هستید ! دوباره لبخندی زدو گفت:خانمه نیلی من برای شما همه چی رو توضیح میدم و میگم که کی هستم ... اینجا نمیتونم حرفامو بزنم جایی نیست این اطراف که بشینیم و صحبت کنیم باهم ... داشتم پس میوفتادم از فوضولی که این یارو کیه و چی میخواد بگه از طرفی هم رو به سکته بودم اونم از استـــرس زیاد اصال دوست نداشتم که کسی بدونه من کجام ... حاال اومدن این مستر اصال نشونه خوبی نیس! _باشه بریم یه کافه همین نزدیکیا شما حرفتونو بزنید خوبه؟؟ جواب داد: اوومم اوکی .. .. کافه فاصله چندانی باهامون نداشتو خیلی زود رسیدیم ... رفتم طرف میز دو نفره که یه گوشه قرار داشت .. نشستم و جناب شیکوالدوله هم روبه روم جا گرفت .. بالفاصله گفتم : خب میشنوم.. لبشو با زبونش تر کرد و گفت:من سیاوش خالقی هستم ..شما منو میشناسید؟ سریع گفتم:باید بشناسـ..... ادامه حرفم تو دهنم ماسید سیاوش.. سیاوش خالقی... اره خودشه اسمشو از مهرزاد شنیدم چندین بار،،، موقعی که خانواده مهرزاد ایران بودن این یارو شرکت اقای پناهی و اداره میکرد و دوست مهرزادم هست وااا اینکه باید المان تو شرکت اقای پناهی باشه وااای ینی مهرزادم میدونه من کجام چقد من خرماخه این رفیقشه البد اونم خبر داره که من کجام .. مث اینکه سکوتم خیلی طوالنی شده بودم که گفت: مشکلی پیش اومده ؟؟ _ن.. نه مشکلی نیس .... سیاوش_خب منو شناختین.. _نه... ینی اره ... ینی خب بله میدونم شرکت اقای پناهی و اداره میکردید و دوسته اقای راستینم هستین ... سری تکون دادو گفت:بله درسته....من از زمان دانشگاه کنار بقیه دوستام مث امیر و فرهود که فکر کنم اونارم بشناسین با مهــرزاد دوست بودم ... وقتی مهرزاد برگشت ایران کمتر ازش خبر داشتم فک کنم شما بهارو هم بشناسی منو بهار باهم یه نسبت فامیلی دوری داریم ... من از مشکالت بین بهارو مهــرزاد خبر نداشتم ولی میدونسم که چقد مهـــرزاد بهارو دوست داره ...... حرفش قلبمو سوزوند ولی خودمو کنتـــرل کردمو گفتم : اقای خالقی این حرفا چه ربطی به من داره ؟؟ سیاوش_خانمه نیلی من قسم میخورم ڪه نمیخواستم مهرزاد یا شمارو عذاب بدم ... گنگ نگاهش میکردم واقعا سر از حرفاش در نمیاوردم نکنه خول وضعی چیزی باشه داره این اراجیفو تحویل من میده ... ای بابا منم چه فکرایی میکنم ... سکوتش رو اعصابم بود با حرص گفتم: خب میفرمودین؟؟!! نفسشو با فوت بیرون داد و ادامه داد: یه روز بهار بهم زنگ زد گفت رابطش با مهرزاد خراب شده و حال خودش مشخص بود خرابه و ادعا کرد حال مهـــرزاد خراب تره میگفت مهرزاد دیووانه وار عاشقشه و بــرای لجبازی پای یه دختر دیگه ای رو کشونده وسط .. با حرفاش حال منم خراب شد من مهرزادو مثله بــرادرم دوست دارم بهار از من کمک خواست منم چون از عالقه ای که تو المان مهرزاد به بهار داشت با خبر بودم قبول کردم کمکش کنم..اونموقع شرکت اوضاع خوبی نداشت و همین بهونه ای شد تا مهـــر زادو دوماهی بکشونیم المان و بهارم اومد تا دائم با مــــهرزاد باشه و دوباره روابطشون خوب شه از طرفی مهرزاد از اون دختــــر دور شه و دست ازسرش برداره چون یقین داشتم مهـــرزاد عاشق بهاره و نمیتونه کس دیگ ای رو دوست داشته باشه... خوشحال بــودم از اینڪه کاری میکنم تا رفیقم برگرده طرف عشقش ... ولی مهرزاد وقتی بهارو دید اصال واکنشی خوبی نشون نداد ... وسعی میکرد به هیچ وجه بهارو نبینه و باهاش رو در رو نشه ... تو همه ی این گیرو داد ها شریک مهرزاد اونو تحت فشار گزاشته بود تا یا سهمشو بخره یااینکه بفروشه .. مهرزادم که همیشه رو پای خودش وایساده بود به اقای پناهی چیزی نگفت و در به در دنبال پول بود خب پول کمی هم نبود و خودش اونقد را نداشت ..... بهارم که بال بال زدنای مهرزادو برا پول دیده بود به من گفت پولی که نیازه رو میده بهم تا من بدم به مهـــرزاد در واقع سهام برای بهار میشد ولی قرار شد به صورت سوری جلوی مهــرزاد من صاحب اون سهام باشم و اسمی از بهار به میون نیاد چون مهرزاد هـــــرگز قبول نمیکرد بهار شریکش باشه ..همه چی اوکی شده بود و مشکلی نبود جز بد رفتاریای مهرزاد با بــهار... رفتارای خشن مهرزاد با بهار برای خودمم عجیب بود و شک کردم ڪه بهار همه چیزو به من نــگفتہ قسمت 1۵2 ولی چیزی نگفتم... تا اینکه مهرزادو دعوت کردم خونم ولی دوباره بادیدن بهار قاطی کرد و خواست بره اما با اصرارای زیاده من موند .... خیلی از اومدنش نپزشته بود که مهــــرزاد برای حرف زدن با گوشیش به یکی از اتاقا رفته بود.. نمیدونم چقد طول کشیده بود که نبود ولی بهار پاشد رفت تا صداش کنه و بهش گفت:عزیزم نمیای ..... مهرزاد با چهره سرخ شده از اتاق زد بیرون ...و دادو هوار راه انداخت و هرچی از دهنش در اومد به بهار گفت و بهارم ساکت نموندو و یه دعوای حسابی راه افتاد تو اون دعوا هم بهار جریان سهام شرکتو لو میده ... مهرزادم خیلی عصبی از خونه زد بیرون ، رفتو دیگ ندیدمش من .... چند روز بعدم از بهار خواست برگرده ایران تا هرچه زودتر سهام شرکتو بر گردونه نمیدونم از کجا ولی مهرزاد پولو جور کرد و برگشت ایران قرارشونم این بود همون روزی که میرسن برن محضر و .. تمـــــــام .......... اشکامو از رو صورتم کنار زدم دنیا دور سرم میپرخید ینی مهــــرزاد بهارو انتخاب نکرده همه اینا بازی بوده خدایا من چیکار کردم ...پرسیدم : شما چجوری منو پیدا کردی ؟!!لبخند تلخی زدو جواب داد: بعد برگشنشون چندین بار با مهرزاد تماس گرفتم ولی جوابمو نمیداد و به بهار زنگ میزدم و اونم گفت موفق شده و همه چی دست به دست هم دادن تا مهرزادو دوباره مال خود کنه این وسط من از حال واقعی مهــرزاد بی خــبر بودم و اعتمادی هم به حــرفای بهار نداشتم و همین عصبیم کرده بود دائمأ به فکره مهرزاد بودم ..اینقد زنگ زدم تا اخرش تا جوابمو داد ولی چه جواب دادنی.... داغون بود .داشت دیوونه میشد از نبوده دختری به اسم نیلی ...من برای اولین صدای گریه مهرزادو شنیدم منه احمق با گوش دادن به حرفای بهار رفیق خودمو نابود کردم ... تصمیم گرفتم برگردم و هر جوری شده همه چیزو درست کنم ..از اینکه عین یه احمق تمام حرفای بهارو باور کردم از خودم متنفر بودم نمیدونم شانس باهام یار بود یا هر چیز دیگ ای ولی بهار اون روزی که شما میای اینجا کسی رو میفرسه تعقیبتون کنه و به منم میگ که شما کجایید .. خواستم اول به مهــرزاد بگم .. ولی ترجیح دادم خودم بیام چون احتمال داشت اون ادرس الکی میبود و هم واقعیتوخودم بگم بهتون.. پیدا کردنتون اونقد را سخت نبود عکستونو هم مهرزاد برام ایمیل کرده بود ... قسمت 1۵۳ پـــس همش زیر سر بهار بود و البته فرهوود چون اون بود که سعی داشت مهرزادو جلو من خـــراب کنه حالم از جفتشون بهم میـــخوره تقصیر خودم بود که یا مهرزاد حرف نزدم که انقد عجله کردم ... به هق هق افتادم نگاه اطرافیان برام ارزشی نداشت ... زار زدم انه برای نبود عشقم برای اشتباه خودم برای اینکه من باعث شدم هم خودم هم مهــرزاد زجر بکشیم .... سیاوش_خانمه نیلی لطفا اروم باشید .. بهتره بریم .. بالفاصله از جام بلند شدم و .. همراه سیاوش از کافه خارج شدیم ... ... بی مقدمه گفتم:من باید برگردم تهـــران هر چه زودتر ... سیاوش_اگر بخواید میتونید با من برگردید تهــران .. _باشه فقط باید برم و وسایلمو جمع کنم سیاوش_من داخل ماشینم منتظر شما میمونم تا بیاید.. با تکون سرم جوبسو دادم و یه راست رفتم سمت خونه عمه خانم ... همه وسیله هامو و جمع کردم و عمه با اینکه متعجب بود از این رفتن ناگهانی چیزی نگفتو با کاسه ابو قران جلو در خونه منتظرم بود ... بوسه ای رو گونش نشوندم و گفتم:عمه لیال مرسی بابت همه مهربونیات بخشید مه مزاحمت شدم این مدت .. عمه لبخند شیرینی زدو جواب داد: من باید از تو تشکر کنم که منو اینو مدت از تنهایی در اوردی مراحم بودی مواظب خودت باشه عمه جون ... عمه از زیر قران ردم کرد و از خونه خارج شدم سرم پایین بود و تند تند قدم بر میداشتم .. ذهنم پر بــود از مـــهرزاد ... هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که با دیدن یه جفت کفش چرم مردونه جلوم متوقف شدم ... اولش فک کردم سیاوشه ولی سرمو که باال اوردم با دیدن چهـــره هــــــیراد همین که سکته نکــردم جای شکرش باقیه امروز پر شده از غــیر منتظره های عجیبو غریب برای من ... با تته پته وصدایی که از شدت هق زدن گرفته بود گفتم ..:هی...هـــــیراد خودتی؟... تو اینجا چیکار میکنی... منو از... پرید وسط حرفم و گفت:سالم وروجک ـ.میدونی چقد به خان داداشت التماس کردم تا بهم بگه که کجایی.. سرمو انداختم پایین جوابی نداشتم بدم ...پس بنیامین بندو اب داد ینی مهــرزادم سراغش رفته تا بپرسه که من کجام ؟!! دوباره گفت:مــــیری تهران ؟ _اره.. هیراد_بیا باهم بریم ... _نمیشه اخه کسی منتظرمه و قراره با اون برم .. هیراد که به نظرم ناراحت شده بود دلخور گفت:حاال نمیشه افتخار بدی منت سر بنده بزاری و با من بیای ؟؟پُر بیراه هم نمیگفت به نظر خودمم با هیراد برم بـــهتره گفتم :باشه میشه وسیله هامو بزاری تو ماشینت تا من به اون دوستم خبر بدم ... هیراد قبول کردو منم به سرعت خودمو به ماشین سیاوش رسوندم گفتم که با یکی از اشناهمون بر میگردم تهــران و ازش تشکر کردم .... قسمت1۵۴ نشستم تو ماشین و هیراد گازشو گرفت ... _نمیخوای بگی چجوری منو پیدا کردی ؟؟ هیراد_از داداش جونت پرسیدم چند روزه تمام بست نشستم دم شرکتش فک کردی به همین راحتیا بود ؟؟... اومدم چیزی بگم که پرید وسط حـــرفم و گفت : اگــر سوال بعدیت اینه که داداشتو از کجا یافتم ... باید بگم که از فرزانه خانم ادرسشو گرفتم .. قانع شدی؟ ... در جوابش فقط سری تکون دادم ... هیراد_چرا نیلیه قبل نیسی ؟؟ جلوی سرازیر شدن اشکامو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ..جواب دادم :ینی تو نمیدونی ... هیراد_چرا از فری شنیدم داستان عشقو عاشقیتو ... از لحنش بدم اومد با اخم بهش خیره شدم ... نیم نگاهی بهم انداخت.... و با لبخند گفت: شوخی کردم فضا عوض شه بابا ... _فضا خیلی بود نیاز نداشت عوضش کنی .. با لحن شیطونی گفت : هیراد_نه مث اینکه باید عین اون موقع ها بال مال سرت بیارم تا زبونت کوتاه شه خاله سوسکه ... منم سعی کردم با همون لحن جوابشو بدم : _جنابعالی هم به گمونم دسشویی الزمی چند ساعت بمونی توش دیگ حالت جا میاد و این فکرا به سرت نمیزنه ... منتظر جوابی دندون شکن بودم ولی چیـــزی نگفت .سرمو ب پشتی صندلی تکیه دادم ... قطره های اشک امونمو بریده بود بی صدا و اروم میباریدن و قصد تمومی نداشتن دلم برای دیدن مهرزاد داشت پر میکشید... پرسیدم: خیلی مونده تا برسیم ؟؟ هیراد_دوسداری زودتـــر برسی ؟ _اوهووم یکم بخواب تا برسیم خیلی مونده چشمات بد جوری پف داره یکم رحم میکردی به این چشما ... جوابی ندادم و پلکام از شدت گریه سنگین شده بود خیلی زود روی هم افـــتادن .......... ** بدنم حس کوفتگی داشت بیدار شده بودم ولی توان باز کردن پلکامو نداشتم صداهای مبهمی میومد یکم که گزشت صدا واضح تر شد انگاری هیراد با تلفن صحبت میکرد اروم حرف میزد ولی قابل فهمیدن بود .. قصد نداشتم چشمامو باز کنم ترجیح دادم فک کنه خوابمو و منم به مکالمش گوش بدم .. خب منم تو این ماشینم نمیتونم گوشامو بگیرم تا حرفاشو نشنونم .. با دقت گوش کردم ... هیراد_اره واقعا دیدم چقد کارتو خوب انجام دادی ؟! ............................ فعال که میبینی همه چی بهم ریخته .... ............................. هنوزم نفهمیدی ؟؟میپرسی ینی چی ؟ینی اینکه اگر کارتو درست انجام میدادی االن بارو کوچشو جمع نمیکرد که برگرده تهران دیدن یار ... .......................... تو ماشین منه، نمیدونم کی بهش گفته ولی اگر دیر رسیده بودم معلوم نبود چی میشد من نمیتونم دیگ صحبت کنم ممکنه بیدار شه یهو بشنوه ......................... باشه خدافظ .... قسمت 1۵۵ تنم یخ کرد... اینا چی بود که هیـــــراد گفت ... ینی هیــــراد ؟؟!! نه نه باورم نمیشه مضخرفه .. ولی خودش گفت ... دیگ تحمل نداشتم چشامو باز کردم ... لبخندی به روم زد و گفت: بیدار شدی ؟؟ پوزخندی نشست رو صورتم و جواب دادم : اره همین حاال بیدار شدم از خواب به نظرت من شبیه چه حیوونیم ؟؟؟ هیراد_نمیفهمم چی میگی نیلی !! کنترل صدام از دستم خارج شد : نمیفهمی چی میگم؟؟؟ چه نقشه ای برای من داشتی ؟ دِ لعنتی فقط برای اون بال های دانشگاه اینکارو کردی ؟؟؟ محکم کوبوند رو فرمون هوار کشید: نــــه نـــــه اولش بران بازیچه بود یه دختر تخس و گند اخالق ولی کم کم همه چی عوض شد وقتی تو دانشگاه نمیدیدمت انگار یه چیزی کم داشتم کل هفته رو انتظار میکشیدم تا دوتا کالسی که باهم داریم هر چه زودتر برسه میفهمی؟ من اول عاشقت شدم نه اون استاد عوضیت میخواسم بهت بگم ولی اون گند زد تو همه چی میفهمیدم دوست داره کم کم فهمیدم یزدانی هم دوست داره ولی این وسط تو به سمت راستین کشیده شدی ...منه روانی به مـــــرز جنون رسیده بودم اقادیر رسیده عشق منو برداشته زودم میخواد بره ؟! دِ نه دِ .... اره همش برنامه من بوده مو به مو نقشه من بود من بودم که گشتم و خاطر خواه مهرزاد بهارو پیدا کردم اونم با خودم همراه کردم جفتمون هدفمون یکی بودزهر خندی زدم و جواب دادم :تو اصال خوی انسانی نداری اصال نمیفهمی عشق چیه تو به من گفتی من مثله خواهرتم منه ساده باورت کردم خیلی حال بهم زنی ... دوباره فریاد زد:من نمیتونسم بگزرم ازت اگر مال من نباشی مال هیچکس دیگ ای هم نمیتونی باشی ینی نمیزارم ... مثله خودش با فریاد جواب دادم :خفه شـــو مریض تو چیکاره ای بزن کنار میخوام پیاده شم ..ـ. واکنشی نشون نداد .. زدم به سیم اخر .. در ماشینو یکم باز کردم گفتم یا میزنی کنار یا خودمو پرت میکنم فهمیدی؟؟؟؟ هیراد که از چشاش خون میبارید خیره شد بهم ... گفت:باشه خودتو پرت کن ... قسمت 1۵6 با غیض جواب دادم : باشه خودت خواستی .. .در و بیشتر باز کردم نمیخواسم پرت کنم خودمو فقط میخواستم بترسه ... وقتی این صحنه رو دید بال فاصله زد رو ترمز و با صورت رفتم تو شیشه .... صدای بوق سر سام اور ماشین های عقبی بلند شد ... _ اگـــر تا حاال شک داشــتم االن دیگ مطمئن شدم تو یه روانی هستی... هیراد_اره روانیم ... بر عکسه مهرزاد که با دیدن چشماش اروم میشدم با دیدن چشمای هیـــراد ترسو تنفـــر اومده سراغم ... سریع از ماشین پـــــریدم بیرون نمیدونم تو چه جاده ای و تو مسیر کجا بودیم از کناره جاده شروع کردم به دور شدن قدمام سریع و بی هیچ مکثی بود صدای هیرادو از پشتم شنیدم که فریاد میکشیدوایـــــسا ... یبارهمیـــــن ادم منو نجات داد .. حاال خودش چه فرقی داره با اون راننده ای ڪه میخواست منو به ناکجا اباد ببره و معلوم نبود چه بالهایی سرم بیاره فرقشون چیه ؟!!!.... صداش بهم نزدیکو نزدیک تر میشد وهمین ترسمو بیشتر میکرد ... راه رفتنم با دوییدن فرقی نداشت ... اینبار با سرعت میدوییدم .. از بودن کنار هیـــراد عذاب میکشیدم کســـی که مسبب همه این رنجو عذابا بـــود ... نفس کم اورده بودم .. ولی همچنان میرفتم باید میرفتم ... صدای پاهای هیراد که اونم میدویید رو به خوبی میشنیدم و فریاد هاش که منو تهدید میکرد تا وایسام .. چشمم افتاد به اسم تهران روی تابلو اونور اتوبان . پس داشته بر میگشته شمال دوباره ...چه فکر کثیفی داشته خدا میدونه ... اگر سریع برم اونورو سوار یه ماشین شم میتونم برگردم تهران .. وگرن با این وضع اخرش تو چنگ هیرادم ... رفتم تو جاده تاخودمو به اونور اتوبان برسونم ... وسط جاده با صدای هیـــرادکه اسممو اورد نگاهی به پشت سرم انداختم ............. حس کردم بین زمینو هوام... کوبیده شدم رو یه جسم محکم و افتادم ... گــــرمی مایعی رو روی پیشونیم احساس کردم ....چشمام رو ابیه اسمون قفل بود به تاری میرفت ... یک آن صورت هیراد دیدم ..... میدیدم دهنش باز میشه جوری که انگار داره داد میزنه چیزی میگ اما صدایی نمیشنیدم .. دیگ صورتشم خوب نمیدیدم ... صداش گنگ تر و تصویــــرش تارتــر میشد ... و فقـــــط سڪوت بودو تـــاریڪی................... قسمت 1۵7 مهـــــــــــــــرزاد اخ که اون لحظه وقتی بهاراومد تو شرکتو همه چیزو بهم گفت دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم .. حیف حیف که امیر جلومو گـــــرفت ....همون بهتر که گورشو برای همیشه از این مملکت گم کرد .. هر چی وسیله رومیز بودو پخش زمین کردم گلی که بهار خانم زحمتشو کشیده بودن و اورده بودن هم از پنجره انداختم بیرون هنوزم ادعا داشت عاشقه حالم از عشقی که ازش دم میزنه بهم میخوره ... وقتی به این سه ماه لعنتی فکر میکنم دیوونه میشم .. بیچاره نیلی این همه عذاب کشید بخاطر این عوضــــــــــــیا اون هیراد عوضی هیراد شمس ... گیرت بیارم خونتو میریزم .. به نفس نفس افتاده بودم امیر _مهرزادبرو دنبال نیلی ...برو حقیقتو بهش بگـــو نفس عمیقی کشیدم تا یکم به خودم مسلط شم ..گفتم: اره باید برم , باید برمو برش گردونم ...گوشی امیر زنگ خورد ... بلند شدم دستامو انداختم تو جیبم و شروغ به راه رفتن تو اتاق کردم ... فکرم پیشه نیلی بود .. یه ترس عجیبی داشتم شاید حرفامو باور نکنه .. چشمم خورد به امیر .. رنگش پریده بود و زول زده بود به من ... این چرا یهو این شکلی شد .. نکنه.. نکنه .. برای فرزانه اتفاقی افتاده یا برا بچه ... قلبم گروپ گروپ میکوبید به سینم .. این همه استرسو ترس برای چیه اخه .. رفتم نزدیک امیــر ... امیر_ اومم باشـــ.. بااشــه میایم خدافظ ... _کی بود امیر چرا رنگو روت همچین شد یه دفعه ... فرزانه خوبه ؟ بچه چی ؟؟ امیر_باید بریم بـــیمارستان ... گیج نگاهش میکردم .. یقه کتمو گرفت و دنبال خودش کشوند عین یه بچه دنبالش میرفتم ... سوار اسانـــسور شدیم و به پارکنیگ رسیدم ... دوباره یقه کتمو گرفت .. سرجام واسادم و کتمو از دستش کشیدم بیرون ... با غیض گفتم: امیر .. لعنتی با توام دِ بگو چه خبره ... امیر_ بیا بریم تو ماشین راه بیوفتیم همه چیزو میگم برات یاال عجله کن .. ...... _ منتظرم امیرخان ... امیر_ مهــرزاد اروم باش گوش کن ببین چی میگم ... نیــــلی ... ینی نـــیلی .. ای بابا چجوری بگم .......... از اوردن فکرم به زبون واهمه داشتم ... بیمارستان و حاال اسم نیلی .. اینا چه ربطی بهم دارن امیر ادامه داد : نیلی داشته بر میگشته تهـــران نمیدونم چه اتفاقایی افتاده اما وسط اتوبان قزوین رشت یه ماشین با سرعت ... با سرعت .. بهش میزنه ... بلند بلند خندیدم ... _میدونی امیر اصال شوخی قشنگی نبــــــــــووود ... امیر _شوخی چیه .. مهرزاد خول شدی ؟؟میگم... نداشتم حرفشو کامل کنه حمله کردم سمتش .. یقشو گرفتم ... امیر _ چیکار میکنی مهــرزاد ول کن االن تصادف میکنیم یا خدا ول کن ... قسمت1۵۸ یقشو ول کردم .... بی حال افتادم رو صندلی .. امیر_مهرزاد خوبی ؟؟ فریاد زدم: چجوووری خوب باشم چجـــــوری نیلی رو تخت بیمارستان افتاده نمیدونم حالش چطوره ....ازمن چه انتظاری داری ... سرمو با دستام گرفتم ... بغضی تو گلوم داشت خفم میکرد .... امیر_ همین بیمارستانه پیاده شو .. با صدای امیر متوجه شدم ماشین وایساده ... سریع از ماشین پیاده شدم منتظر امیر نموندم و دویدم سمت ساختمون بیمارستان .... فرزانه رو جلو در دیدم ... فرزانه_سالم مهرزاد .. امیر خودشو بهم رسوند _نیلی .. نیلی کجاست .. چه بالیی سرش اومده ... فرزانه چشمای سرخشو دوخت بهم نگاش بین منو امیر میچرخید ... سکوتش کالفم کرد از کنارش رد شدم و رفتم داخل .. با صدای فرزانه وایسادم .. فرزانه_مهرزاد... نیلی.. االن تو سی سی یو بستریه .. برگشتم طرفشون ... _چی گفتی ؟ نیلی کجاس ؟؟ فرزانه_باال تو سی سی یو بستریش کردن .... یهو به گریه افتاد ... همونجوری که اشک میریخت گفت: سرش ضربه خورده بود عملش کردن ... امیر اونو کشید تو بغلش .. امیر_ خانمم همه چی درست میشه نیلی خوب میشه .. از پله ها رفتم باال .. دیگ به نفس نفس افتاده بودم ... .... با دیدن سی سی یوپاتام سست شد ... مهیاس کنار مادر نیلی نشسته بود.. بنیامین به دیوار تکیه زده بود .... رفتم جلووو ... با دیدن من از جا بلند شدن ... مادر نیلی با گریه گفت: سالم پسرم خوبی ؟ببین نیلیم چجوری افتاده رو تخت بیمارستان ... مهیاس _سالم مهرزاد خوبی ؟؟ بی هیچ حرفی رفتم سمت شیشه سی سی یو .... دستمو گزاشتم رو شیشه ... اون نیلی منه ... اون همه سیمو دستگاه به نیلی من وصله ؟!... نیلی ببین من اومدم بلند شو نگاه کن ... کی میگ مرد گریه نمیکنه ؟؟وقتی بشکنه وقتی خورد شه وقتی این قلب لعنتی اتیش بگیره میشه گریه نکرد ؟ مرد هم که باشی کم میاری .... کـــــــــم اوردم خداااا دستی نشست رو شونم .... برگشتم ... زول زدم به چشمای سرخ بنیامین .. بنیامین_مهرزاد نیلی رفته تو کما ... اگر دیگ چشماشو باز نکنه .... نزاشتم ادامه حرفاشو بزنه ... دستم میلرزید گزاشتم جلو دهنش : هـــــــــیسسس هیچی نگو بنیامین نیلی چشاشو باز میکنه !اینو تو کلت فرو کن دستمو اروم روی دست ظریفش کشیدم .... شنیدم یکی تو کما باشه اگر باهاش حرف بزنی صداتو میشنوه... خودمو جلوتر کشیدم ... نیلی .. نیلیه من ..میدونم خسته ای میدونم تو این سه ماه خیلی زجر کشیدی ولی جونه من چشاتو باز کن دو هفتس خوابیدی رو این تخت باز کن بزار ببینم اون چشمای دریاییتو ... نیلی سه ماه ازم دریغ کردی نگاتو ... یکار نکن تا اخر عمر حسرت دیدن دوباره چشات به دلم بمونه .. نکن اینکاروباهام... ببین اون بیرون مامان بابات اقاجونو عزیز جونت بنیامینو مهیاس امیرو فرزانه با توراهیشون ...خاله هات عمه لیالت .. سعید ... همه منتظر توان ... صدای پرستار تو فضا پیچید ... : آقــــا لطفأ برید بیرون خیلی وقته اینجایید ... سری تکون دادم یه نگاه به نیلی انداختمو رفتم بیرون ... سعید_خوبی مهـــــرزاد؟چرا رنگ پریده ؟چیزی خوردی ازصبح ؟؟ مهــرزاد با توام .. _ها ؟؟ اره .. ینی نه .. اره اره خوردم ... سعید_مهـــرزاد یکم به فکر خودتم باش قیافه خودتو دیدی؟؟من میترسم نگات کنم چه برسه به چهارتــا غریبه .. _میرم با دکتر صحبت کنم .. سعید_ دِ آخه مهـــرزاد..... _فــعال ... جــلو در اتاق دکتر رژه میرفتم... با دیدن دکتر نظری ..دکتر معالج نیلی فوری رفتم سمتش ... _سالم اقای دکتر.. دکتر نگاه کالفه ای بهم انداخت .. شاید حق داشت بیش از هزار بار شرایط نیلی رو برام شرح داده بود... دکتر_سالم .. جناب.... _راستین هستم ،مهرزاد راستین دکتر _ بعله جناب راستین امری داشتین؟؟ _راجب وضعیت نیلی.. رسام میخواسم بدونم ... دکتر نظری که مرد میانسالی بود عینکشو از رو چشمش برداشت و جواب داد: متاسفانه هنوز تغییری نکرده ولی ما امید واریم .. ببین جوون اینو بار ها بهت گفتم .. خانم رسام تو کما به سرمیره و کما هم یه خوابه عمیقه بهوش اومدنش دست ما نیس دست هیچکس نیس این عملکرد بدن خودشه که همه چیزو مشخص میکنه .. صادقانه بگم .. ممکنه هر اتفاقی براش پیش بیاد ..اسیب دیدگی خیلی جدی بود مریض شما ممکنه همین امروز بهوش بیاد .. ممکنه شیش ماه دیگ بهوش بیاد یا ممکنه ....... فقط دعا کن براش ... _ممنون ... سریع رد شدم و رفتم تو حیاط بیمارستان خودمو انداختم رو یکی از نیمکتا ... خدایا نیلی رو نبر از پیشم خودت میدونی چقددوسش دارم میدونی نفسم به همین نفسای نصفه نیمش بنده .... حس کردم کسی جلوم وایساده ... سرمو بلند کردم .. بنیامینو جلوم دیدم ... بنیامین_ پاشو مهرزاد میخوام ببرمت یه جایی _کجــــــا ؟؟ بنیامین _ چیزی نپرس فقط بیا ... پاشدم و دنبالش راه افتادم..سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم قسمت 16۰ بنیامین_پیاده شو رسیدیم .. از ماشین پیاده شدم درسته اینجا بزرگ نشدم اما خیلی چیزارو میفهمم و میدونم ... بنیامین_بریم تو امامزاده؟؟ _اینجا امامزاده صالحه ـ. درسته؟؟ بنیامین سری تکون دادو گفت:اره .. هر وقت دلم میگیره اینجا ارومم میکنه وقتی حال خرابتو دیدم گفتم تورم بیارم اینجا شاید اروم شی ..... چیزی نگفتم با هم رفتیم رفتیم داخل امامزاده .... ***** دستی رو چشمای اشکیم کشیدم .... بنیامین راست میگفت اینجا ادمو خیلی اروم میکنه ... تنها دعام خوب شدن نیلی بود بلند شدن از اون تخت لعنتی ...خدایااا خواهش میکنم نیلی رو بهم بر گردون با صدای بنیامین خیره شدم بهش : چیشده داداش ؟؟ بنیامین _پاشو بریم بیمارستان .. از جام پریدم گفتم: چیزی شده ؟؟اتفاقی برا نیلی افتاده ؟؟ بنیامین_چته پسر ؟؟؟نه چیزی نیس میگم بریم سر بزنیم .. _اها اره اره بریم .. من که شب همونجا میمونم ... بنیامین_اصال تو این دو سه هفته شب خونه هم رفتی؟؟ _بیخیال بهتره بریم ... ** پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم باال بنیامین هم پشتم بود رسیدیم به سالنی که سی سی یو داخلش بود ... متوجه دکتر نظری شدم که همراه چند تا پرستار با سرعت رفتن سمت سی سی یو ... سرجام میخکوب شدم ... نفسم به شماره افتاده بود ...نمیدونم چرا اما از استرس جرات قدم از قدم برداشتنو نداشتم بنیامین رسید بهم پرسید : چیه مهرزاد چرا وایسادی .. _دکتر نظری با چند تا پرستار دوییدن سمت سی سی یو .. بنیامین_ عه نظری که دکتر نیلیه .. یا علی .. مهرزاد شاید نیلی به هوش اومده رفتن باال سرش ... به دو رفتم طرف سی سی یو ..... فری و مهیاس دستای مامان نیلی و گرفته بودن و هر سه گریه میکردن .. بابای نیلی اومد طرف بنیامین .... رفتم پشت شیشه ....یه پرستار از کنارم همراه دستگاه شوک با سرعت رد شدو و رفت داخل ... نه باور نمیکنم .. دروغه ..... نیلی من هنوز نفـــس میکشه ... دکتر و پرستارا باال سرش بودن شوک اول داده شده .. نیلی پاشووو التماست میکنم پاشوو شوک دوم ...... شوک سوم......... شووک چهارم .......... فریاد های مادر نیلی تو سرم میپیچید ـ.... خیره شدم به مانتوری که داشت یه خط صافو نشون میداد ..... این خط ینی چیییی .... خدایاااا مگ ازت نخواستممم خدایا مگ التماست نکردمم چـــــــــرااا این خط ینی چی .. نیـــــلی من رفت نه نه دروغه چرته .... چــــــرته.... دنیا جلو چشمام تیره و تار شد قسمت161 تکونی به پلکام دادم ... من کجامم ... آخ سرم.. نگاهم افتاد به سرم توی دستم ... خدایــــــا نیــــــلی رو بــــردی؟منم ببـــر خــودت میدونی من بدون اون نمیتونم منم ببر ... در اتاق باز شد ..پرستار اومد تو..._این سرمو از دست من بکنید .. پرستار _ولی اقا محترم هنوز سرمتون تموم نشده .. فریاد زدم :میگم این لعنتی رو از دست من بکنید ... پرستار سریع اومد طرفم و سرمو جدا کرد...از جام بلند شدم .. سرم گیج رفت ..لـــبــه تختو گرفتم ..خدااین حقم نبوداا هر جوری بود از اتـــــاق زدم بــــیرون.. بنیامین بیرون در بود ... چشاش خیس اشک بود سرخ بود.._نیلی کجاس .. بنیامین_مهــــــرزاد .. _نیلی کجاس بنیامین خواست بیاد جلو ... با داد گفتم: وایســـا سر جات .. نیلی کجاس چیزی نگفت خیره نگام میکرد .... ته سالن فرزانه رو دیدم به دیوار تکیه زده بود رفتم سمتش ... _نــــیلی کجاس؟کجا بردنش ... از جوابی که قرار بود بشنوم واهمه داشتم فرزانه که باشنیدن صدام تکیشو از دیوار گرفته بودو خیـــره شده بود بهم به رو به اشاره کردو گفت: تو اون اتاقه ولی مهرزاد.. _هیـــــسس هیچی نگوو میخوام ببینمش برای اخرین بار.. فــرزانه_اخه .. _چــــیه ؟؟ بزار بـــرم ازش بپرسم چرا رفته چرا تنهام گــــزاشته سه ماه بس نبود حاال رفت تا اخر عمر نگفت مهرزاد چی میشه..اشکام صورتمو پر کرده بود فرزانه پابه پام اشک میریخت.... رفتم سمت اتاق ... دستم میلرزید ولی هر طوری بود دستگیره و چرخوندمو و رفتم تو .... خــــــودش بود ارومو بی صدا جثه ریزش رو تخت سراسر سفید با مالفه سفیدی روش که تا سینش کشیده شده بود معلوم بود ... پاهام جونی برای حرکت نداشت بزور قدم برداشتم رفتم کنار تخت ... گفتم:ینی این چشما تا ابد بسته شد ؟؟اره ؟؟منو تو حسرت یبار دیگ دیدن نگات شنیدن صدات گزاشتی و رفتــــی ؟؟ مگ چند سالت بود که انقد عجله کردی ؟مگ نگفتی عاشقمی .. نیلی مگ قول ندادی تنهام نزاری ؟؟این رسمش نبود دختر .. پاشو بهم بگو گوریل هر چی دوست داری بهم بگو فقط چشاتو باز کن .... با صدای بلند گریه میکردم ... مهم نبود کسی بشنوه دیگ هیچی مهم نبووود .... همون کنار تخت با زانو فرود اومــدم زمین ... نــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــلی نمیتونم نبودتو باور کنم نمیتونم ببینم رو عزیز ترین کسم خاک میریزن ... نمیتونم ببینم این چشما برا همیشــــه میره زیــــر یه خروار خاک ....بد کردی باهام نیلی .. خیلے زود رفتینـــــیلی اگـــر پـــاشی قول میدم بهت بگم که از همون روز اول که دیدمت ته دلم لرزید بهت میگم از قصدکالسی که تو توش بودی رو برداشتم بهت میگم سفر لواسون فقط بخــاطر این بود که بهت نزدیک شم باهام بد نباشی .. خدایــــــا چطور باور کنم چطور دختری که نفسش به نفسم بند بود االن افتاده رو این تخت دیگ زنده نیس .... نیـــــــــــــلی... :جــــــــــــــانم .... میبینی دیوونه شدم ... صداتو میشنوم... :دیوونه بـــــودی این که صدای نیلی بود ..سریع از جام پاشدم و رفتم عقب ..زول زده بودم به تخت .. دروغ چرا ولی ترسیده بودم اخه مگ مرده حرف میزنه ... دستی به چشام کشیدم که هم واضح تر ببینم هم اشکامو پــاک کنم ... درست میــدیــدم .. چشماش باز بود شیطنت توش موج میزد .. رفـــتم جلو نشستم لبه تخت ... زبونم نمیچرخید تا حــرفی بزنم ...خیره بودم بــهش ... نیلی_مهــرزاد ؟؟ _ج..جانم ...نیلی تو زنده ای ؟ نیلی_آره زندم .. میبینی که فقط یکم ناکار شدم .. ینی راستشو بخوای داشتم میرفتم اون دنیا که عزرائیل اومد جلومو گرفت گفت هنوز زوده بری یه پسری اونور منتظرته که غشو ضعف کرده برات ... دیگ خب منم دیدم اوضاع اینجوریه برگشتم.. حاال خودمونیم خیلی عاشقمی هااا شنیدم حرفاتو ....... _وای باورم نمیــشه خدا جون نوکرتم اسیرتم ... نیلی ینی تو سی سی یو تو برگشتی؟..نیلی_بله اگر غش نمیکردی میدیدی اقااا ..االنم خواب بودم یهو دیدم یکی کنارم داره زجه میزنه_راجب اون سه ماه ... نیلی_هییس هیچی نگو سیاوش همه چی رو گفت برام ببشید که رفتم مهرزاد ببخش منو ..فقط هیراد چیشد _اون عوضی داره اب خنک میخوره ...نیلیه من ؟؟.... نیلی_جــانم .. تاته دنیا عاشقتم .....همین فردا میگم مامان بابام بیان بیایم خواستگاری دیگ طاقت ندارم .. نیلی_منم عاشقتم مهرزادی ولی یکم زود نیست ..تازشم عروس باپای شکسته باشه ؟ _خیلی هم دیره همین که گفتم باید شیش دنگ بزنمت به نام خودم خیالم راحت شه ....دستشو تو دستم گرفتم بوسه ای نشوندم روش ... نیلی_هرچی تو بگی اقای اســــتاد ... _به جونه همین چشمات دیوونتم دختـــــر ... نیلی_چشمای دریاییم؟؟ _اره چشمای دریاییت ...𵰽پــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــان𵰽
Image from داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂: _رمـ 𓍯ــان  :  `نیلی𓍯🎀`_ _ژانـــر :  عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : اخر�...
❤️ 👍 😢 🥹 😭 😂 💞 😮 🫠 264

Comments