
دنیای رمان | Roman world
June 5, 2025 at 09:00 AM
داستان واقعی یکی از اعضای گروپ 👉🏻
#عشق_حقیقی_هرگز_نمیمیرد
اسم من نصیب است
فعلا کارمند یکی از بانک های خصوصی استم
در مزارشریف
به اولین بار
که فرخنده را دیدم سال ۱۳۹۶ / ۱۵ ام سرطان ساعت ۱۰:۴۵ صبح بود
ای قصه از جایی شروع شد
زمانی که
سال اخرم به دانشگاه بود
یک تهمتی از طرف یک شاگرد بالای استاد شده بود
و در هر گوشه و کناری حرف ها و حدیث ها از قضیه استاد و شاگرد بود مثل بقیه دانشگاه ها دیپارتمنت ما هم یک چت گروپ داشتن که همه محصلین عضو این گروه بودن .
یک روز با یکی از عضو های گروپ که فیسش بنام احمد بود اندکی بحث ما داغتر شد و مه باور داشتم که تهمتی که بالای استاد است درست نیست . و امی موضوع ره برش اسرار و پا فشاری کردم که استاد ملامت نیست . و احمد هم گپ های زشت و رکیک زد و از گروپ برآمد.
چندی نگذشته بود که حقیقت بر ملا شد و شاگرد اقرار کرد که گناه از مه است و استاد بیگناه است .
یک روز به فیسم مسج رکویست امد و دیدم که امی فیس احمد نام پیام داده درخواستش را قبول کردم
بعد از سلام و علیک ازم بابت او حرف هایش معذرت خواست . در جریان که باهم معرفی میشدیم برش اصطلاح بچه ها ره گفتم که خیره لالا جان گپی نیست.
خنده کرده و گفت مه لالا نیستم . گفتم چطو گفت مه دختر استم بخاطر که کسی زیاد مزاحمت نکنه فیسه بنام پسرا جور کردیم.
بخاطر او حرف های که گفته بودم برت وجدانم ارام نماند ازت معذرت خواهی کردم. و دگه مزاحمت نمیشم وقت بخیرر.
با ای کلیمات جملات خوده تمام کرد
بلاخره ما پسر ها که ارام نمیشینیم
هر روزی پیامی میکردم و احوالی میگرفتم تا اگر شوه باهم راهی آغاز کنیم اما دایم یک جواب کوتاه میداد و او هم اکثرا آفلاین میبود.
تا اینکه رخصتی های امتحان ۲۰ فیصد رسید و آن لاین شدنش بیشتر شد و همچنان معرفت ما هم .
ازش وعده دیدن خاستم گفت که وقتی رخصتی ها تمام شد باز یک وقتی باهم میبینیم حتی عکس ها خاستم اما رد کرد هیچگاهی چیزی ره اصرار نمی کردم چون میترسیدم ازم ناراحت نشه. هر روز برای تمام شدن رخصتی ها لحظه شماری میکردم تا ایکه رخصتی تمام شد و به اولین بار فقد به ۱۰ ثانیه دیدمش او هم عین عبور از پیاده رو. خدایا سیرت و اخلاقش خودشم زیبا بود پاکی و صداقت را میتوان به یک لحظه حس کرد ای کلیمه مه را کاملا به ذهنتان بسپارین در ما انسان ها عشق حقیقی فقد و فقد یکبار تجلا میکنه ای حرفم ره کسی های که تجربه کردن میدانند.
به یک نگاه عاشقش شده بودم از امو لحظه از خود میدانستمش
روز ها بخاطر یک لحظه دیدنش منتظر میبودم تا از پیاده رو عبور کنه و ببینمش هر روز که مگذشت احساس نزدیکی و از خود بودنش برم بیشتر میشد تا ایکه از عمق وجودم گفتم که دوستت دارم گفتن ای چند کلیمه واقعا هم سخت است اما چیزی نگفت و همیشه فرار میکرد وقتی برش دوستتدارم میگفتم .
چند مدت بعد یک روز برم گفت که به چند روزی اف است به فون چون جایی میرن به رخصتی گفتم خی شماریته بتی انکار کرد و منم پیش خود ازش قهر کردم و آفلاین شدم.
ده امی جریان وقتی تداوی پدرم رسید و با پدرم رفتیم به هند منم دگه با پدرم مصروف تداوی شان شدم و آنلاین هم نمی شدم.
همیشه مادرم پا فشاری عروسی کردن مره داشت که میگفتن یک بچه دارم و میخواهم برش یک عروس مقبول و زیبا پیدا کنم منم چون شرمم میامد میگفتم که هر قسم مادرم بخواهه امو قسم کنن منم راضیم گفته نمی توانستم که کسی ره زیر دید دارم.
مه و پدرم به هند بودیم که در یک عروسی مادرم خبر بودن و با خواهر کوچکم رفته بودن در او محفل یک دختر را دیده بودن و خیلی هم زیاد خوششان آمده بود .
شب وقتی با پدرم گپ میزدن برم مادرم به پشت فون گفت که بچیم مه به خود یک عروس پیدا کردیم و خنده کردن منم گفتم شاید شوخی کنن گفتم هر قسم دلتان است مادر جان .
با ای حرف مه مادرم شان فکر کردن که نظر مه مثبت است و فردایش به پرسان و جویان او دختر شدن البته حرف های هم پدرم برشان گفته بوده که چی کنن و از کجا شروع کنن.
بعد از یکی دو روز جستجو بلاخره ادرس خانه او دختر را که به عروسی دیده بودن پیدا کردن و روز بعدش هم رفتن گاهی اوقات زن ها خیلی بهم زود نزدیک میشوند مادرم با مادر او دختر که دیده بود در یک روز خیلی هم جور و صمیمی شدن ای حرف ها ره به مه نگفته بود مادرم به پدرم میگفت
تا ایکه ما از هند امدیم مادرم خیلی کار ها ره پیش رسانده بوده گناه او هم نبود چون حرف که مه برش گفتم فکر کرده بود که راضی استم .
وقتی افغانستان امدیم ده فیس آن شدم دیدم تا حالی فرخنده آن نشده . و از قضیه مادرم خبر شدم گفتم اگر مره دوست دارین یکی دو هفته صبر کنین .
پوهنتون رخصت بود .
روز ها میرفتم به نزدیکی خانه فرخنده شان چون گفته بود که ده نزدیک هوتل هوتل الماس است خانه شان هر روز ساعت ها منتظر میماندم تا سر نخ ازش پیدا کنم بلاخره بعد از هر قدر تلاش و کوشش ناکام شدم و مجبور شدم به مادرم بگویم که بکار خود ادامه بتن چون مادر است نباید اذیت شوه آرزو ها و آرمان ها داره بخاطر یگانه پسرش.
فردای او روز بود که برم زنگ امد اوکی کردم . یک صدای که با گریه یکجا بود برم گفت که نصیب خیلی بی وفا بودی .هر قدر برت زنگ زدم اما فونت خاموش بود برم گفته بودن که بچه ها فریب کار استن و فریبم دادی با ایکه برت دل دادم بعدش هم خاموش کردی فونته مه نامزد شدیم گفت قطع کرد.
اما خبر نداشت که مه هند بودم و فونم کار نمیکرد.
با شنیدن ای حرف آسمان بالایم چپه شد احساس میکردم که فشارم به کفیدن امده همه بدنم داغ امده بود و درست تنفس کرده کرده نمی تونستم یا خدایا از مه چی اشتباهی سر زده کاش برش امو وقت میگفتم که مه نبودم هند بودم اما بلکل جام شده بودم توانایی حرکت را نداشتم . وقتی دوباره بخود امدم دفتا زنگ زدم دوباره به او شماره اما خاموش بود .
دلم از طرف فرخنده بیخی نا امید شد دگه از دستم رفته بود .
کم کم دختر ره که مادرم دیده بود خوش پدرم هم امد فامیلش و ده فون خواهرم عکس های ای دختره آورده بودن سیل نکردم گفتم درست است هرچه مادرم انتخاب کرده به دو دیده چون احساس میکردم که یک قسمی نی قسمی به فرخنده خیانت کردیم.
بلاخره طرف مقابل ما گفتن که از طرف اونها ای پیوند قبول است و قبل از گل دادن باید یک شب به مهمانی بیاین و فامیل و دختر ما شما آشنا شوین و با پسر و فامیل تان هم ما و هم دختر ما آشنا شوه
تا ای مدت مه فقط اسم او دختره میفهمیدم که ماریا است حتی ندیده بودمش وقتی شب مهمانی رسید سر جلو موتر که شیشتم به مادرم گفتم کدام طرف است مسیر ما، مادرم شان رهنمایی میکرد ، تا خانه شان یک قسمک شدم وقتی نزدیک خانه شان شدیم دلم به سینیم میخورد . و دروازه حویلی شان باز شد موتر را داخل گراچ کردم و داخل حویلی که داخل شدم وا خدا ای حویلی با خانه فرخنده شان که یک قسم است یگان عکس ها از صحن حویلی که روان کرده بود دقیقا یک قسم است.
خوب بعد از معرفی نان را اوردن و هم دسترخوان را هموار کردن بعد از ختم نان مادرم گفت که ماریا عروس ما کجاست نمیایه؟
مادرش صدا کرد که او دختر فرخنده ره صدا کو که بیایه. و گفت که دختر ما اسم خانه گیش ماریا است و اسم اصلیش هم فرخنده...
با شنیدن ای حرف ای که چی بالایم امد نمیدانم از خوشی چیزی نمانده بود که چیغ بزنم .
اما چرا ؟ آیا فرخنده عکس مره ندیده بوده یا اسمم ره نمیفهمیده؟ یا ایا ای دگه کس است که اسمش فرخنده است
هزارن فکر به ذهنم خطور است .
پدرش گفت که نی صدایش نکو ببین به کدام اتاق است نصیب را هماونجه ببر که با هم ببینن و حرف بزنن به تنهایی.
مره گفتن که وقتی داخل دهلیز شدی دست راستت اتاق است امونجه داخل شو .
وقتی داخل اتاق شدم
از بس که حرف ها به ذهنم داشتم به مشکل دروازه ره باز کردم و دیدم کسی نشسته و سرش پاین است جرعت دیدن را نداره.
روبروی درازه ورودی اتاق یک عکس فامیلی بزرگ است . خدایا خودش است بلی فرخنده خودم است .
آهسته طرفش رفتم . در زمان اشنایی ما همیشه ما هردو یک آهنگ را زمزمه میکردیم در مسنجر ؛
"پیچیده از درد در گوش من صدای تو
در سینه میتپد دلی من برای تو........"
ای آهنگ را برش آهسته و ارام زمزمه کردم
به عجله سر خوده بلند کرد چشم هایش نم داشت بیدون کدام توقف ایستاد شد و دید طرفم با دو دستش به سینه ام میزد که و گریه میکرد که چرا وقتی می فهمیدی برم نگفتی بعدش دستانش را به گردنم حلقه کرد . انقدر باهم گریستیم که شانه های مان نم ناک شده بود و باهم قصه کردیم آری او هم از ای خبر نداشت که فامیل مه پشتش خواستگاری امده و مثل مه عکس ره ندیده بود
گریه های که ادامه اش خیلی لذت بخش بود.
احساس میکردیم که همه خوشی های دنیا فقد و فقد از ما است مانند ما هیچکسی خوش بوده نمیتانه
اما افسوس که فقط ای خوشی چند روزی بود
طرح های داشتیم برای آینده مان برای زندگی یکجایی مان اما بخاک یکسان شد
خوشی های مان نا تمام ماند .
بلی همه بیاد دارن حادثه ترافیکی که بتاریخ ۳ ام سنبله سال ۱۳۹۶ پیش پوهنتون بلخ اتاق افتاد یک محصل را تکسی زد و فرار کرد
او محصل فرخنده مه بود
سرش بالای امی شانه هایم جان به جانان سپرد و جان داد همان روز از فونش زنگ امد که شما کی استین گفتم خیریت باشه چی شده گفت صاحب ای فونه موتر زده و فعلا به کانتین پوهنتون است خوده زود برسانین
نمی دانم چی قسمی اونجه رسیدم
فرخندیم غرق خون بود توان حرفی ره نداشت نمیدانم به موتر بالایش کردم . ای وای خدایا سرش به زانویم بود با اخرین حرف که برم گفت
اشاره کرد که گوشم ره پیش دهنش بیارم درست حرف زده نمیتانست اما ارام ارام گفت نصیب دوستتدارم
بالای همین دست ها جان داد
همرای خود مره هم دفن خاک کرد
دگه هوش از هوشم رفته بود وقتی چشم باز کردم سه روزی گذشته بود و فقد پدر و مادرم بالای سرم بودن
سه سال و یک ماهی از آسمانی شدن فرخنده میگذره ثانیه هم نیست که از فکرش بیرون شوم.
همیشه عاشقش میمانم و خواهم ماند
هدفم از گفتنش علت خاص نداره
اما فقد و فقد ای که مثل فرخنده خیلی دختر های خوب و پاک وجود دارن واقعا میشه برشان اعتماد کرد و عاشق شد
بازم تکرار میکنم
در ما انسان ها عشق حقیقی فقد و فقد یک بار تجلا میکنه و عشق واقعی یک بار نصیب مان میشه بهم رسیدن یا نرسیدنش را الله تعین میکنه.
پایان
💔

😢
👍
❤️
11