
دنیای رمان | Roman world
566 subscribers
About دنیای رمان | Roman world
📚 دنیای رمان و داستان های واقعی اینجا جاییست برای عاشقان داستان… ما رمان ها و داستانهای واقعی و احساسی را با دل شیر میکنیم. هر نوشته، یه تکه از زندگی است… همراه ما باشد ✨
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

روز عرفه، روزی برای آمرزش و بازگشت به سوی خداست.* روزی که دلها به درگاه پروردگار متوجه میشوند و بندگی را به یاد میآورند. در این روز عزیز، بیایید با دلی پاک و نیتی خالص، از خداوند مهربان طلب بخشش کنیم و از او بخواهیم که راه زندگیمان را روشن و قلبهایمان را پر از آرامش گرداند. امیدوارم دعاها و توبههای ما مورد قبول حق قرار گیرد. عرفه مبارک و پر خیر و برکت باد.

دوستا سلام داستان که بالا نشر شده بود در پیچ فیسبوک ما هم نشر شده بود و تمام شده اونجه اما اینجه به درخواست دوستا میخواهیم بار دگه نشر کنیم و ناگفته نماند چند داستان جدید قبل این داستان در بالا نشر شده بخوانید🥰

*داستان عاشقانه(جای خالی تو)❤️🩹* طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود. «همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید. دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود: «هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.» *لایک یادت نرود عزیزان


۷۰سالمه! اما نمیدونم چی شد که امروز ، توی بدن ۳۸ سالگیم از خواب بیدار شدم اونم فقط برای یک روز با لمس دستهای کوچولویی روی پتو بیدار میشم «مامان،مامان، بیدار شو» صدای بچههام توی اتاق میپیچه پلک میزنم و آروم میشینم بچههام… دوباره کوچولو شدن! نفسم بند میاد اشک تو چشمهام جمع میشه با خنده و بازی خودشون رو پرت میکنن روی تخت یه زمانی صبحها همیشه با عجله میگذشت… اما امروز فرق داره بغلشون میکنم ، محکم ...، انگار نمیخوام هیچوقت رهاشون کنم موهای بههمریختهشون رو میبوسم دستهای کوچیک و نرمشون رو توی دستام میگیرم این بار، هر ثانیه رو با دل و جان نفس میکشم جلوی آینه دستشویی، تصویر خودم رو میبینم نه خطهای عمیق ، نه موی سفید! صورتم جوونتره یه زمانی فکر میکردم ۳۸ سالگی یعنی پیر شدن… چه فکر خندهداری! برای چند لحظه خیره میمونم و با لبخند میگم: «تو چقدر زیبایی…» شوهرم رو توی آشپزخونه میبینم داره چای درست میکنه قوی و جوان به نظر میاد آروم میرم سمتش، دستهام رو دورش میپیچم و محکم بغلش میکنم شُکه میشه شاید اون وقتا به اندازه کافی بغلش نکرده بودم… در مورد روزمون حرف میزنیم هیچ چیز خاصی نیست ولی امروز ، همه چیز خاصه! صدای اون رو توی ذهنم حک میکنم همه سوار ماشین میشیم بچهها سر کمربند ایمنی بحث میکنن یکی خوراکیشو میریزه و تکههاش همه جا پخش میشه قبلاً از این چیزا عصبانی میشدم… اما حالا با لذت گوش میدم به این شلوغی میدونم ماشینم برای سالها ساکت و تمیز خواهد بود اما دلم برای این آشوب ، برای این بینظمی تنگ میشه… شامِ شلوغه ، بینظم ، پُر از صدا هیچکس سر جاش نمیمونه داد و فریاد ، خنده ، یه کم دعوا… و این ؛ یعنی زندگی تمیزکاری رو عقب میندازم فقط میشینم و نگاه میکنم میخوام همه این لحظهها رو توی ذهنم حک کنم قبل از خواب ، گوشی رو برمیدارم و به مامان زنگ میزنم صدای آشناش توی گوشم میپیچه با صدایی لرزون میگم: «مامان… مامان…» سالها بود که صدای مهربونش رو نشنیده بودم چشمهام رو میبندم و میذارم کلمههاش مثل موجی گرم قلبم رو پر کنن با بغض، بارها و بارها میگم: «دوستت دارم…» نمیخوام تلفن رو قطع کنم نمیخوام این لحظه تموم بشه این بار هیچچی رو نگه نمیدارم هر چی تو دلم مونده بود، میگم حرفهایی که سالها توی دلم بودن، بالاخره راهی برای گفتن پیدا میکنن یه روز دیگه وقت داشتم و این بار میدونستم… این یعنی شادی این یعنی عشق اون دستهای کوچولو… شامهای پرهیاهو… بدنهای جوون و سالممون، بدون هیچ دردی… پدر و مادری که هنوز زندهان… همهی اینا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم ارزش داشتن شب بخیر مادر🥺 تفکرات مادرم قبل از پرواز🖤 فقطهمین! . . .

سلام به تک تک تان از این پست اینجا هم رمان پخش میکنم پس کانال به دوستان تان معرفی کنید

داستان واقعی یکی از اعضای گروپ 👉🏻 #عشق_حقیقی_هرگز_نمیمیرد اسم من نصیب است فعلا کارمند یکی از بانک های خصوصی استم در مزارشریف به اولین بار که فرخنده را دیدم سال ۱۳۹۶ / ۱۵ ام سرطان ساعت ۱۰:۴۵ صبح بود ای قصه از جایی شروع شد زمانی که سال اخرم به دانشگاه بود یک تهمتی از طرف یک شاگرد بالای استاد شده بود و در هر گوشه و کناری حرف ها و حدیث ها از قضیه استاد و شاگرد بود مثل بقیه دانشگاه ها دیپارتمنت ما هم یک چت گروپ داشتن که همه محصلین عضو این گروه بودن . یک روز با یکی از عضو های گروپ که فیسش بنام احمد بود اندکی بحث ما داغتر شد و مه باور داشتم که تهمتی که بالای استاد است درست نیست . و امی موضوع ره برش اسرار و پا فشاری کردم که استاد ملامت نیست . و احمد هم گپ های زشت و رکیک زد و از گروپ برآمد. چندی نگذشته بود که حقیقت بر ملا شد و شاگرد اقرار کرد که گناه از مه است و استاد بیگناه است . یک روز به فیسم مسج رکویست امد و دیدم که امی فیس احمد نام پیام داده درخواستش را قبول کردم بعد از سلام و علیک ازم بابت او حرف هایش معذرت خواست . در جریان که باهم معرفی میشدیم برش اصطلاح بچه ها ره گفتم که خیره لالا جان گپی نیست. خنده کرده و گفت مه لالا نیستم . گفتم چطو گفت مه دختر استم بخاطر که کسی زیاد مزاحمت نکنه فیسه بنام پسرا جور کردیم. بخاطر او حرف های که گفته بودم برت وجدانم ارام نماند ازت معذرت خواهی کردم. و دگه مزاحمت نمیشم وقت بخیرر. با ای کلیمات جملات خوده تمام کرد بلاخره ما پسر ها که ارام نمیشینیم هر روزی پیامی میکردم و احوالی میگرفتم تا اگر شوه باهم راهی آغاز کنیم اما دایم یک جواب کوتاه میداد و او هم اکثرا آفلاین میبود. تا اینکه رخصتی های امتحان ۲۰ فیصد رسید و آن لاین شدنش بیشتر شد و همچنان معرفت ما هم . ازش وعده دیدن خاستم گفت که وقتی رخصتی ها تمام شد باز یک وقتی باهم میبینیم حتی عکس ها خاستم اما رد کرد هیچگاهی چیزی ره اصرار نمی کردم چون میترسیدم ازم ناراحت نشه. هر روز برای تمام شدن رخصتی ها لحظه شماری میکردم تا ایکه رخصتی تمام شد و به اولین بار فقد به ۱۰ ثانیه دیدمش او هم عین عبور از پیاده رو. خدایا سیرت و اخلاقش خودشم زیبا بود پاکی و صداقت را میتوان به یک لحظه حس کرد ای کلیمه مه را کاملا به ذهنتان بسپارین در ما انسان ها عشق حقیقی فقد و فقد یکبار تجلا میکنه ای حرفم ره کسی های که تجربه کردن میدانند. به یک نگاه عاشقش شده بودم از امو لحظه از خود میدانستمش روز ها بخاطر یک لحظه دیدنش منتظر میبودم تا از پیاده رو عبور کنه و ببینمش هر روز که مگذشت احساس نزدیکی و از خود بودنش برم بیشتر میشد تا ایکه از عمق وجودم گفتم که دوستت دارم گفتن ای چند کلیمه واقعا هم سخت است اما چیزی نگفت و همیشه فرار میکرد وقتی برش دوستتدارم میگفتم . چند مدت بعد یک روز برم گفت که به چند روزی اف است به فون چون جایی میرن به رخصتی گفتم خی شماریته بتی انکار کرد و منم پیش خود ازش قهر کردم و آفلاین شدم. ده امی جریان وقتی تداوی پدرم رسید و با پدرم رفتیم به هند منم دگه با پدرم مصروف تداوی شان شدم و آنلاین هم نمی شدم. همیشه مادرم پا فشاری عروسی کردن مره داشت که میگفتن یک بچه دارم و میخواهم برش یک عروس مقبول و زیبا پیدا کنم منم چون شرمم میامد میگفتم که هر قسم مادرم بخواهه امو قسم کنن منم راضیم گفته نمی توانستم که کسی ره زیر دید دارم. مه و پدرم به هند بودیم که در یک عروسی مادرم خبر بودن و با خواهر کوچکم رفته بودن در او محفل یک دختر را دیده بودن و خیلی هم زیاد خوششان آمده بود . شب وقتی با پدرم گپ میزدن برم مادرم به پشت فون گفت که بچیم مه به خود یک عروس پیدا کردیم و خنده کردن منم گفتم شاید شوخی کنن گفتم هر قسم دلتان است مادر جان . با ای حرف مه مادرم شان فکر کردن که نظر مه مثبت است و فردایش به پرسان و جویان او دختر شدن البته حرف های هم پدرم برشان گفته بوده که چی کنن و از کجا شروع کنن. بعد از یکی دو روز جستجو بلاخره ادرس خانه او دختر را که به عروسی دیده بودن پیدا کردن و روز بعدش هم رفتن گاهی اوقات زن ها خیلی بهم زود نزدیک میشوند مادرم با مادر او دختر که دیده بود در یک روز خیلی هم جور و صمیمی شدن ای حرف ها ره به مه نگفته بود مادرم به پدرم میگفت تا ایکه ما از هند امدیم مادرم خیلی کار ها ره پیش رسانده بوده گناه او هم نبود چون حرف که مه برش گفتم فکر کرده بود که راضی استم . وقتی افغانستان امدیم ده فیس آن شدم دیدم تا حالی فرخنده آن نشده . و از قضیه مادرم خبر شدم گفتم اگر مره دوست دارین یکی دو هفته صبر کنین . پوهنتون رخصت بود . روز ها میرفتم به نزدیکی خانه فرخنده شان چون گفته بود که ده نزدیک هوتل هوتل الماس است خانه شان هر روز ساعت ها منتظر میماندم تا سر نخ ازش پیدا کنم بلاخره بعد از هر قدر تلاش و کوشش ناکام شدم و مجبور شدم به مادرم بگویم که بکار خود ادامه بتن چون مادر است نباید اذیت شوه آرزو ها و آرمان ها داره بخاطر یگانه پسرش. فردای او روز بود که برم زنگ امد اوکی کردم . یک صدای که با گریه یکجا بود برم گفت که نصیب خیلی بی وفا بودی .هر قدر برت زنگ زدم اما فونت خاموش بود برم گفته بودن که بچه ها فریب کار استن و فریبم دادی با ایکه برت دل دادم بعدش هم خاموش کردی فونته مه نامزد شدیم گفت قطع کرد. اما خبر نداشت که مه هند بودم و فونم کار نمیکرد. با شنیدن ای حرف آسمان بالایم چپه شد احساس میکردم که فشارم به کفیدن امده همه بدنم داغ امده بود و درست تنفس کرده کرده نمی تونستم یا خدایا از مه چی اشتباهی سر زده کاش برش امو وقت میگفتم که مه نبودم هند بودم اما بلکل جام شده بودم توانایی حرکت را نداشتم . وقتی دوباره بخود امدم دفتا زنگ زدم دوباره به او شماره اما خاموش بود . دلم از طرف فرخنده بیخی نا امید شد دگه از دستم رفته بود . کم کم دختر ره که مادرم دیده بود خوش پدرم هم امد فامیلش و ده فون خواهرم عکس های ای دختره آورده بودن سیل نکردم گفتم درست است هرچه مادرم انتخاب کرده به دو دیده چون احساس میکردم که یک قسمی نی قسمی به فرخنده خیانت کردیم. بلاخره طرف مقابل ما گفتن که از طرف اونها ای پیوند قبول است و قبل از گل دادن باید یک شب به مهمانی بیاین و فامیل و دختر ما شما آشنا شوین و با پسر و فامیل تان هم ما و هم دختر ما آشنا شوه تا ای مدت مه فقط اسم او دختره میفهمیدم که ماریا است حتی ندیده بودمش وقتی شب مهمانی رسید سر جلو موتر که شیشتم به مادرم گفتم کدام طرف است مسیر ما، مادرم شان رهنمایی میکرد ، تا خانه شان یک قسمک شدم وقتی نزدیک خانه شان شدیم دلم به سینیم میخورد . و دروازه حویلی شان باز شد موتر را داخل گراچ کردم و داخل حویلی که داخل شدم وا خدا ای حویلی با خانه فرخنده شان که یک قسم است یگان عکس ها از صحن حویلی که روان کرده بود دقیقا یک قسم است. خوب بعد از معرفی نان را اوردن و هم دسترخوان را هموار کردن بعد از ختم نان مادرم گفت که ماریا عروس ما کجاست نمیایه؟ مادرش صدا کرد که او دختر فرخنده ره صدا کو که بیایه. و گفت که دختر ما اسم خانه گیش ماریا است و اسم اصلیش هم فرخنده... با شنیدن ای حرف ای که چی بالایم امد نمیدانم از خوشی چیزی نمانده بود که چیغ بزنم . اما چرا ؟ آیا فرخنده عکس مره ندیده بوده یا اسمم ره نمیفهمیده؟ یا ایا ای دگه کس است که اسمش فرخنده است هزارن فکر به ذهنم خطور است . پدرش گفت که نی صدایش نکو ببین به کدام اتاق است نصیب را هماونجه ببر که با هم ببینن و حرف بزنن به تنهایی. مره گفتن که وقتی داخل دهلیز شدی دست راستت اتاق است امونجه داخل شو . وقتی داخل اتاق شدم از بس که حرف ها به ذهنم داشتم به مشکل دروازه ره باز کردم و دیدم کسی نشسته و سرش پاین است جرعت دیدن را نداره. روبروی درازه ورودی اتاق یک عکس فامیلی بزرگ است . خدایا خودش است بلی فرخنده خودم است . آهسته طرفش رفتم . در زمان اشنایی ما همیشه ما هردو یک آهنگ را زمزمه میکردیم در مسنجر ؛ "پیچیده از درد در گوش من صدای تو در سینه میتپد دلی من برای تو........" ای آهنگ را برش آهسته و ارام زمزمه کردم به عجله سر خوده بلند کرد چشم هایش نم داشت بیدون کدام توقف ایستاد شد و دید طرفم با دو دستش به سینه ام میزد که و گریه میکرد که چرا وقتی می فهمیدی برم نگفتی بعدش دستانش را به گردنم حلقه کرد . انقدر باهم گریستیم که شانه های مان نم ناک شده بود و باهم قصه کردیم آری او هم از ای خبر نداشت که فامیل مه پشتش خواستگاری امده و مثل مه عکس ره ندیده بود گریه های که ادامه اش خیلی لذت بخش بود. احساس میکردیم که همه خوشی های دنیا فقد و فقد از ما است مانند ما هیچکسی خوش بوده نمیتانه اما افسوس که فقط ای خوشی چند روزی بود طرح های داشتیم برای آینده مان برای زندگی یکجایی مان اما بخاک یکسان شد خوشی های مان نا تمام ماند . بلی همه بیاد دارن حادثه ترافیکی که بتاریخ ۳ ام سنبله سال ۱۳۹۶ پیش پوهنتون بلخ اتاق افتاد یک محصل را تکسی زد و فرار کرد او محصل فرخنده مه بود سرش بالای امی شانه هایم جان به جانان سپرد و جان داد همان روز از فونش زنگ امد که شما کی استین گفتم خیریت باشه چی شده گفت صاحب ای فونه موتر زده و فعلا به کانتین پوهنتون است خوده زود برسانین نمی دانم چی قسمی اونجه رسیدم فرخندیم غرق خون بود توان حرفی ره نداشت نمیدانم به موتر بالایش کردم . ای وای خدایا سرش به زانویم بود با اخرین حرف که برم گفت اشاره کرد که گوشم ره پیش دهنش بیارم درست حرف زده نمیتانست اما ارام ارام گفت نصیب دوستتدارم بالای همین دست ها جان داد همرای خود مره هم دفن خاک کرد دگه هوش از هوشم رفته بود وقتی چشم باز کردم سه روزی گذشته بود و فقد پدر و مادرم بالای سرم بودن سه سال و یک ماهی از آسمانی شدن فرخنده میگذره ثانیه هم نیست که از فکرش بیرون شوم. همیشه عاشقش میمانم و خواهم ماند هدفم از گفتنش علت خاص نداره اما فقد و فقد ای که مثل فرخنده خیلی دختر های خوب و پاک وجود دارن واقعا میشه برشان اعتماد کرد و عاشق شد بازم تکرار میکنم در ما انسان ها عشق حقیقی فقد و فقد یک بار تجلا میکنه و عشق واقعی یک بار نصیب مان میشه بهم رسیدن یا نرسیدنش را الله تعین میکنه. پایان 💔


درست بعد دو سال و هشت ماه دقیقا شب عروسیم زنگ زد...😭 ارسالی ممبرا در اطاق عروس با لباس نکاح نشسته بودم گوشیم را خواستم تا چند عکسی از خودم بگیرم یک دو عکس گرفتم که گوشیم زنگ خورد شماره اش خیلی آشنا بود آنقدر که تمام خاطرات چندین سال قبل که با این شماره داشتم دانه دانه از پیشروی چشمم خطور کرد با دستان لرزان و چشمان پر اشک اوکی کردم مثل همیشه قبل اینکه من بلی بگویم صدای خودش (سمو) اسمم سلما ، بیا واتسپ و بعدش قط کرد واقعا نمیدانستم چی کنم حیران و گیچ مانده بودم غرق فکرا بودم متوجه شدم داخل واتسپ هستم و مسج هایشه میخوانم محتوای مسج سمو عشقم میدانم دیر کردهام خيلي دیر اما میدانم مث همیشه منتظریم میشناسمت چقدر دوستم داری رفتم تا مرد شوم برگردم تا زمان که رفتم میدانی اوضاع خراب بود دستم خالی بود پشتم هیچکس نبود حتی فامیل بخاطر موضوع ما پشت کرد برم نخواستم خیلی اذیتت کنم رفتم با خود عهد بستم اگر مرد امن زندگیش شوم برمیگردم وگرنه هیچ اکنون با کار کردن پشت کار زیاد میتوانم بگویم که مرد واقعی برایت شده ام حتی باور میکنی اطاق ما را همان شکل که دوست داشتیم تنظیم کرده ام چله گرفتیم با فامیل هم حرف زدیم اگر تو راحتی جمعه بخیر فامیلم میایه خواستگاری .... مسج هایشه با اشک و خون جیگر میخواندم که مسج داد سمو حرف بزن چیزی بنویس یا بازم احساساتی شدی قربانت شوم اشک نریز دگه وقتش اشک های نریزه فقط لبهایت بخنده عزیز دلم با بسیار مشکل و سختی فقط نوشتم د هوتل هستم نوشت اوه بیشک عروسی رفتی باشه خوش بگذره منتظر هستم نفس بی آنکه مسجش بدهم از واتسپ برامدم چهار طرفم مه سیل کردم همه طرف مصروف خودش بودن د همی وقت پدر وکیلم آمد بعد گرفتن اسمم ازم خواست تا جواب بلی را ازم بگیره و بروه چندین بار صدایم کرد اسمم را گرفتم اما نتوانستم جواب بدهم تا اینکه مادرم آمد گفت سمو بچیم نمیشنوی چی میگن طرف مادرم سیل کردم د بغل گرفتمش و خوب گریه کردم همه فکر کردن جدایی از فامیل برایم سخت اس ب همی دلیل اوضاعم خراب است مادرم نوازشش میکرد و اونم همرایم اشک میریخت اما ازم خواست تا جواب بلی را بدهم تا آنها بروند و نکاح مکمل صورت بگیره یکبار دگه صدایم کردن بخاطر جواب و من جواب بلی را دادم اونا هم رفتن بعدش همسرم آمد وقتی مرا د وضعیت بد دید گفت دختر با خودت چیکار کردی این همه گریه بخاطر چیست ببین بدرنگ شدی از پیشانیم ماچ کرد و دستمال کاغذی گرفت با کلی مهربانی اشک هایمه پاک کرد همسرم آدمی بود که مدت پنج سال منتظرم ماند تا جواب بلی ره ازم گرفت چون من مدت بیشتر شش سال یکی دکه ره دوست داشتم که در آخر راه بخاطر فامیلش کلا همرایم دعوا کرد بد و بیراه گفت رفت حتی بعد بی احترامی هایش بازم پشتش رفتم زنگ زدم مسج دادم اما هیچ کدام ره جواب نداد بعد دو سال از جدای ما حاضر شدم نامزاد شوم چون دلم برای آدمی که این همه منتظرم مانده بود سوخت د ای مدت جدای اوایل تا یک سال و یکی نیم سال منتظر برگشتنش بود حتی افسردگی گرفته بودم آهسته آهسته اونو در قلبم دفن کردم و بخاطر ادامه زندگی جواب بلی اول ره ب همسرم دادم دوره نامزادی همسرم را مهربانترین آدمی روی زمین یافتم گهگاهی دلم برای آدمی که دوستش داشتم تنگ میشد و گاه میگفتم کاش جای این اونی میبود که واقعا عاشقش بودم اما خوش بودیم کنار هم هیچ وقت کمبودی هیچی را ب نامزادم نماندم اکنون داشتیم محفل عروسی ما ره ب خوشی میگذراندیم نباید ایقسم میشد نباید بهترین شب زندگیما ایقسم پیش میرفت منم اشک هایمه پاک کردم گوشیمم خاموش عروسی کلا ب خوبی و خوشی پیش رفت اما هر چی تلاش میکردم خودمه خوش جلوه بدهم بازم غرق فکرها میشدم همسرم هر بار میپرسید چی شده اگه نمیتوانی از فامیلت جدا شوی خیره یک خانه پیش خانه پدرت میگیرم تا راحت هر دقه دلت تنگ شد رفت آمد کنی خو خواهشا خوش باش اما منی که قلبم آتش گرفته بود چطو میتوانستم خوش باشم وقتی ب خانه جدیدم رسیدم اولین کار که کردم دستشوئی رفتم فونمه روشن کردم تقریبا نزدیک ب چهار صبح بود همی آن شدم دیدم آن است مسج ماندم عروسی خلاص نشده چطو تا ناوقت د هوتل ماندین مسج دادم خانه رسیدم اما ... گفت اما؟ یک سلفی گرفتم و برایش یکبارگی روان کردم چند دقه منتظر ماندم تا جوابی ازش بگیرم اما هیچی نگفت مجبور شدم از دستشویی برایم که همسرم گفت ....ادامه دارد برای ادامه لایک کمنت یاد تان نرود
