
دنیای رمان | Roman world
June 5, 2025 at 11:03 AM
۷۰سالمه!
اما نمیدونم چی شد که امروز ، توی بدن ۳۸ سالگیم از خواب بیدار شدم
اونم فقط برای یک روز
با لمس دستهای کوچولویی روی پتو بیدار میشم
«مامان،مامان، بیدار شو»
صدای بچههام توی اتاق میپیچه
پلک میزنم و آروم میشینم
بچههام… دوباره کوچولو شدن!
نفسم بند میاد
اشک تو چشمهام جمع میشه
با خنده و بازی خودشون رو پرت میکنن روی تخت
یه زمانی صبحها همیشه با عجله میگذشت…
اما امروز فرق داره
بغلشون میکنم ،
محکم ...،
انگار نمیخوام هیچوقت رهاشون کنم
موهای بههمریختهشون رو میبوسم
دستهای کوچیک و نرمشون رو توی دستام میگیرم
این بار، هر ثانیه رو با دل و جان نفس میکشم
جلوی آینه دستشویی، تصویر خودم رو میبینم
نه خطهای عمیق ، نه موی سفید!
صورتم جوونتره
یه زمانی فکر میکردم ۳۸ سالگی یعنی پیر شدن…
چه فکر خندهداری!
برای چند لحظه خیره میمونم و با لبخند میگم:
«تو چقدر زیبایی…»
شوهرم رو توی آشپزخونه میبینم
داره چای درست میکنه
قوی و جوان به نظر میاد
آروم میرم سمتش،
دستهام رو دورش میپیچم و محکم بغلش میکنم
شُکه میشه
شاید اون وقتا به اندازه کافی بغلش نکرده بودم…
در مورد روزمون حرف میزنیم
هیچ چیز خاصی نیست
ولی امروز ، همه چیز خاصه!
صدای اون رو توی ذهنم حک میکنم
همه سوار ماشین میشیم
بچهها سر کمربند ایمنی بحث میکنن
یکی خوراکیشو میریزه و تکههاش همه جا پخش میشه
قبلاً از این چیزا عصبانی میشدم…
اما حالا با لذت گوش میدم به این شلوغی
میدونم ماشینم برای سالها ساکت و تمیز خواهد بود
اما دلم برای این آشوب ، برای این بینظمی تنگ میشه…
شامِ شلوغه ، بینظم ، پُر از صدا
هیچکس سر جاش نمیمونه
داد و فریاد ، خنده ، یه کم دعوا…
و این ؛
یعنی زندگی
تمیزکاری رو عقب میندازم
فقط میشینم و نگاه میکنم
میخوام همه این لحظهها رو توی ذهنم حک کنم
قبل از خواب ، گوشی رو برمیدارم و به مامان زنگ میزنم
صدای آشناش توی گوشم میپیچه
با صدایی لرزون میگم:
«مامان… مامان…»
سالها بود که صدای مهربونش رو نشنیده بودم
چشمهام رو میبندم و میذارم کلمههاش مثل موجی گرم قلبم رو پر کنن
با بغض، بارها و بارها میگم:
«دوستت دارم…»
نمیخوام تلفن رو قطع کنم
نمیخوام این لحظه تموم بشه
این بار هیچچی رو نگه نمیدارم
هر چی تو دلم مونده بود، میگم
حرفهایی که سالها توی دلم بودن، بالاخره راهی برای گفتن پیدا میکنن
یه روز دیگه وقت داشتم
و این بار میدونستم…
این
یعنی شادی
این یعنی عشق
اون دستهای کوچولو…
شامهای پرهیاهو…
بدنهای جوون و سالممون، بدون هیچ دردی…
پدر و مادری که هنوز زندهان…
همهی اینا
خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم ارزش داشتن
شب بخیر مادر🥺
تفکرات مادرم قبل از پرواز🖤
فقطهمین!
. . .
👍
😭
3