دنیای رمان | Roman world
دنیای رمان | Roman world
June 6, 2025 at 05:42 PM
قسمت دوم همسرم گفت : با این لباس دستشویی چقسم رفتی ؟ گفتم مگه چی شده ؟ گفت هیچی عزیزم لباست بف اس دراز بنظرت میشه دستشویی رفت با خود گفتم واقعا نمیشه خوب شد خودش گفت اگر میپرسید چی میکردی و من میگفتم تشناب مگه آدم چی میکنه خو بد بود معلوم بود دروغ میگم گفتم شرمم آمد خواستم د دستشویی لباسم را عوض کنم اما نشد خندید و گفت باشه عشقم بیا برت بازش کنم حیران طرفش سیل داشتم نمیدانستم دقیقا چیکار کنم تا از این کابوس خلاص شوم باید یک راه و یک چاره میبود نزدیک‌م آمد و گفت همسر منی محرم زندگیم هستی حق دارم لباست را باز کنم نترس تا خودت رضایت ب جیزی ندهی پیش قدم نمی‌شوم فقط بگذار لباست را باز کنم منم لبخند سرد زدم و قبول کردم وقتی پشت‌سر لباسم را باز کرد خودش بیرون رفت تا راحت لباسم را تبدیل کنم بعد تبدیل کردن لباس و باز کردن موهایم سر تخت دراز کشیدم با تمام خستگی که داشتم شب را د محفل گذاشتاندم فکر میکردم وقتی ب اطاقم برسم حتی شیمه تبدیل کردن لباس را هم نخواهم داشت اما اصلا خوابم نمیبرد هر بار گوشیمه چک میکردم تا شاید پیام داده باشه اما هیچ خبری ازش نبود تا خواستم زنگش بزنم که همسرم آمد گفت نخوابی تو خسته هستی بخواب خیره که روز شده گفتم خوابم‌ نمیبره چون جایم جدید است شاید ب همی دلیل گفت اگر راحتی در آغوش مه بخواب چشم هایم لق لق برامد گویا یک مرد بیگانه و نامحرم این حرف را برایم میزنه د یک لحظه اعصابم خراب شد و گفتم چرا نمیتوانی درکم کنی آخه تو که این همه بی درک نبودی چرا نمیبینی خوب نیستم چرا هی خودته برم نزدیک میکنی همسرم گفت چیکارت کردیم دختر چی شده تا شب قبل محفل هم خوب بودی حتی از آرایشگاه هم که گرفتمت د موتر میخندیدی چی شده تو را چرا تمام محفل نارام بودی این نارامی و اعصبانیت و گریه برای چیست ؟ فکر نکنم نورمال باشه تمام دخترا یک روز عروسی می‌کنند بنظرت این همه عکس‌العمل ها نرمال است ؟ وقتی ای حرفایش را شنیدم واقعا دلم ب حال خودم سوخت حق داشت راست میگفت نمیفامم جرا ب گریه شروع کردم. و گفتم خسته هستم میفهمی خسته هستم نمیفامم چی شده مره اما باور کن قصد ناراحتیت را نداشتم نمیفامم چرا دلم ب اندازه آسمان گرفته ؟ فکر میکنم قلبم از وجودم میبرایه لطفا کمکم کن نفسم‌ بند می‌شود نمیتوانم ب راحتی نفس بکشم همسرم مره د آغوش گرفته بود و مه هق هق گریه میکردم که از هوش رفتم وقتی ب هوش امدم د شفاخانه بودم د دستم سیرم بود و فامیل مه و فامیل خسرم با همسرم د شفاخانه بودن مادرم نزدیک تخت بود برش گفتم میخواهم چند دقه همرایش گپ بزنم مادرم طرفم سیل داشت و ب همسرم گفت برایش یگان جوس چیزی نمیخری گشنه خواهد بود اون رفت و بعدش ب خسر و خشویم گفت خسته هستین شما اگر ناراحت نمی‌شوید روا دار ب زحمت تان نیستم شما هم بروید خشویم سرم را نوازش کرد و گفت متوجه خودت باش اونا هم رفتن تمام قضیه را با تمام جزئیات ب مادرم گفتم و از اینکه ازش احوالش را ندارم نمیفهمم چرا حالت روحیم خراب است می‌شود برایش زنگ بزنم مادرم با اینکه مخالف بود بازم گوشیش را برایم داد چندین بار برش زنگ زدم اما جواب نداد گوشی ره ب مادرم دادم مادرم نصیحتم داشت که متوجه خودم و زندگیم باشم پشت گذشته نگردم اما دلم طاقت نداشت باید ازش احوال میگیرفتم د گپ زدن بودیم که همسرم با چند رقم نوشابه آمد او هم خیلی کنجکاو بود که چی باعث شده ایقسم شدم اما هیچ جوابی برایش نداشتم نگاه هایش پر از سوال بود اما هیچی نمیگفت شاید معطل بود حالم بهتر شود اما حالم که از اصلا معلوم نبود چی میشود د فکرا غرق بودم که گوشی مادرم زنگ خورد وقتی گوشیش را دید گفت پدرت است و بیرون برامد کنجکاو شدم چون اگه پدرم بود که بخاطر فهمیدن حال من زنک زده چرا مادرم بیرون رفت از نامزادم خواستم تا بیرون ببیند که مادرم چی می‌کند نامزادم چند ثانیه برامد و پس آمد گفت د گوشی گپ میزنه گفتم‌ نشنیدی چی میگفت گفت زیاد نه فقط فهمیدم گفت خدا ببخشیش غرق رحمت خود کنیش از اطاق که بستر بودم برامدم مادرم هنوزم گپ میزد گوشی ره کش کرده گرفتم و با گریه گفتم کی هستی کی ره چی شده صدای بیگانه بود از صدایش معلوم بود خیلی گریه کرد و گفت برادرم دیشب سکته قلبی کرده پیشتر وقتی ای شماره زنگ زد د جنازه اش بودیم تا اینا ره شنیدم با چیغ و گریه میگفتم نییی اینا دروغ است من جای خواب هستم یکی باید بیدارم کنه اما این کابوس تمامی نداشت من خواب نبودم خودم را کلا از دست داده بودم موهایمه میکردم و ب صورتم میزدم میگفتم از دست من شد من قاتلش هستم مره اعدام کنید د همی گپا بودم مادرم و همسرم کوشش می‌کردند مره آرام بسازن یکی اما من همچون دیوانه ها شده بودم یکی از داکتر ها تا میخواست پیچکاری ارامبخش برم تزریق کنه من بی هوش شدم وقتی ب هوش امدم اما شیمه نداشتم از جایم بخیزم یک ماشین د قلبم نصب بود داکترا با همسرم حرف می‌زد میگفت قلبش ۱۷ فیصد کار میکنه و نباید ای استرس داشته باشه جگرخونی کنه مگه دیگه هیچی برایم مهم نبود میخواستم قلبم ایستاد شوه و مره هم کنار او دفن کنند مگه بدبخت تر از آن بودم باید زنده میماندم و زجر میکشیدم یک هفته متوالی د شفاخانه ماندم و این یک هفته اصلا از ۱۷ فیصد بالا نرفت داکترها مرخصی دادن برم گفتن خانه بروم اما باید احتیاط کنم من که مثل مورده متحرک شده بودم فقط نگاه میکردم و هیچی نمیگفتم د موتر نشستیم و طرف خانه حرکت کردیم مادرم نیز همرای ما بود وقتی ب خانه رسیدم خشویم و ننو هایم خوش آمدید گفتن اما هیچ عکس‌العمل نشان ندادم همسرم ب اشاره برشان جیزی گفت نفهمیدم وقتی طرف اطاق میرفتم خشویم گفت یکبار پیش ملا میبردیش شاید تعویض چیزی شده باشد کم رقیب و دشمن خو نداریم همسرم ایستاد شد اما من و مادرم اطاق رفتیم مادرم برم گفت شاید اینجا راحت نباشی بهتره برویم خانه خودما با همسرت گپ میزنم میرویم ولی من هر جای دنیا باشم دگه برایم جهنم شده مهم نیست کجا باشم و کجا نباشم من کسی را از دست دادم که روح من بود فعلا کشاندن این جسم دگه چی معنی میداد همسرم آمد و مادرم همرایش گپ زد اما همسرم گفت من متوجه اش هستم شما تشویش نکنید یک شب مادرم کنارم ماند و فردایش رفت و همسرم نیز همرایش رفت تا خانه برسانیش منم گوشیم را گرفتم و ب شماره کسی که دوستش داشتم و دارم زنگ زدم بازم برادرش جواب داد ازش آدرس قبرستانی را گرفتم وقتی آدرس را داد گفت من فعلا د قبرستانی هستم منتظر تان میمانم گوشی را قط کردم و شماره ره پاک‌نمیخواستم کسی مزاحمم شود گوشیم‌را د اطاق ماندم و د یک کاغذ کوچک ب همسرم نوشتم برمیگردم تشویش نکن وقتی از خانه میبرامدم نصف روز بود همه اطاق هایشان بودن متوجه من نشدن و من راحت برامدم وقتی برامدن حتی یادم نبود باید پول کرایه موتر را بگیرم خب ب موتر نشستم وقتی ب قبرستانی رسیدم بردارش ایستاد بود موتر وان گفت همشیره کرایه چله مه برایش پیش کردم موتر وان با تعجب سیل داشت که برادرش آمد گفت ببخشید چقدر میشه چله را پس ازش گرفت و پیسه کرایه را داد رفتم سر قبر همینکه رسیدم حس کردم قلبم ایستاد می‌شود نفسم بند آمد خاکش را بغل کردم و هق هق گریه میکردم دگه نفهمیدم چی شد بازم وقتی چشم هایمه باز کردم د شفاخانه بودم ایبار داکتر ها میگفتن نجات یافتن ای دختر سخت اس قلبش ده فیصد کار می‌دهد همسرم کنارم بود و من زیر اکسیژن....ادامه دارد آخر داستان را چگونه ارزیابی می‌کنید آیا دختر میمیرد ؟ آیا حق همسرش چنین حالت بود ؟ لایک کنید ادامه هم نشر میشه
Image from دنیای رمان | Roman world: قسمت دوم   همسرم گفت : با این لباس دستشویی چقسم رفتی ؟ گفتم مگه چی شده...
😢 4

Comments