
دنیای رمان | Roman world
June 10, 2025 at 03:46 PM
قسمت سوم و پایانی
ارسالی ممبرا
حرفهای نویسنده
دیروز بعضی کمنت ها را خواندم بعضی ها نوشته بودند داستان است حقیقت نداره واقعا دلم ب خودم سوخت که زندگیم شده مثل یک داستان که کسی باور نمیکنه واقعا سرم گذشته
اما من میدانیم چه روزای ره پشت سر گذشتاندم که بعد ۴ سال توانستم سر گذشتم را با شما در جریان بگذارم تا اگر امکانش هست با زندگی اولاد هایتان بازی نکنید چون اگر قبل جدای فامیل مرحوم ممانعت نمیکردم شاید حال روز ما بهتر از این بود و شاید حالا با خوشی میامدم و از رسیدن ما برتان تعریف میکردم اما چنین نشد
باقی داستان
وقتی د شفاخانه بودم یک قسمت سرم خیلی شدید درد پیدا کرد و بعد اینکه معاینات کردن داکترا گفتن که یک قسمت کوچک مغزش سیاه شده که باید پاکستان بروید باید اونجه عملیات شود و ممکن خاطرات گذشته اش را فراموش کند و یا شاید مدت کوما برود و امکان اینکه بمیرد هیچی را تضمین نمیکردن
من و همسرم از قبل پاسپورت داشتیم چون کیس کانادا داشتیم تا یک قسمت پیش رفته بود
مشکل ب اینکه پاکستان برویم نداشتیم چون زیادتر پرواز ها از اونجه بود
د مدت چند روز کارای پاکستان خلاص شد و تا میدان هوای با آمبولانس رفتیم و بعدش اونجه د میدان پاکستان هم نفرای ره میشناختن تمام تدابیر ره گرفته بودن
وقتی پاکستان رسیدیم راس شفاخانه رفتیم و بستر شدم داکتر میگفتند قلبش دوباره ب ۲۰ فیصد آمده اما این عملیات خیلی دشوار است ممکن مریض از دست بدهیم این دشوار ترین عملیات بود که باید انجام میدادن
و من که از شدت سر دردی هلاک میشدم داکتر ها زیر تدوای گرفتن چند روز معطل کردن و بعد تمام اوراق مربوط عملیات ره سر همسرم امضا کرد
و به همسرم گفتن توسط بعضی پیپ ها کوشش میکنن ب تمام بدن خون رسانی کنند تشویش نکن
د تمام این مدت همسرم مثل مرد کنارم بود حتی الف و ب نگفت فقط میخواست خوب شوم نمیدانم درون او سکوتش چه چیزها نهفته بود اما ب حیث یک انسان باید بگویم که واقعا خدا میخواسته صبر اش ره امتحان کنه و او از امتحان خدا کامیاب میبرامد
ساعت ده شب عملیات شروع میشد
تمام آمادگی ها ره گرفته بودن ب بار آخر خواستم همرای همسرم گپ بزنم در حالیکه اصلا گپ زده نمیتوانستم کوشش کردم بفهمانمش فقط گفتم اگر نتوانم برگردم و سوالهای داشتی در ذهنت از مادرم بپرس و او با چشمان سرخ اشک پر فقط گفت بخیر خوب شوی همی کافیست
بعد عملیات خوب یادم است زمانی ب هوش امدم هیچی یادم نبود هیچی نمیدانستم کی هستم مثل طفل ها شده بودم حتی گپ زده نمیتواستم زبان کسی ره بلد نبودم آدما برم ناآشنا بود نان خوردن تشناب رفتن هیچی ره بلد نبودم هیچی مثل کودک که تازه تولد شده باشه شده بودم
هنوزم زیر هزار رقم ماشین ها طبی بودم که حتی بلد نیستم نام هایش چی بود داکترها میامدن سوالهای عجیب و غریب میپرسیدن و من هیچی از زبان شان نمیفهمیدم
مدت دو ماه بعد عملیات د شفاخانه بودیم اونجه داکترها و نرس ها برم رسیدگی میکردن
مدت شش ماه ب پاکستان ماندیم و د ای مدت شش ماه تمام چیزای که یادم رفته بود که کم کم ب یاد میآوردم زبانم درست نمیگشت گپ زدن ره مثل طفل دوساله یاد گرفته بودم همسرم ازم مراقبت میکرد حتی گاه بخاطر گپ زدنم میخندید چون بعضی کلمه ها ره ب گفته خودش خیلی جالب تلفظ میکردم
شش ماه بعد دوباره روانه کابل شدیم وقتی امدم پنجاه فیصد از خاطراتم اینکه کی بودم چیکاره بودم و اولاد کی استم اینا ره ب یاد داشتم دگه هیچی
اولین کار که کردیم خانه مادریم رفتیم اونجه اطاقم رفتم فکر میکردم دختر هستم که تازه جوان شدیم و همسرم را هنوزم نمیشناسم
مادرم و دیگرا برایم تعریف میکردن که نامزاد شدی عروسی کردی و دلیل اینکه همه چی ره فراموش کردی روزی عروسی از زینه افتادی و منم باور میکردم چون چاره دگه نداشتم
مدت یک سال گذشت خیلی از خاطراتم یادم امد
د ای مدت با همسرم خوش بودیم بخاطر اینکه بیخی خوب شوم جدا زندگی میکردیم
چون خشویم د شروع یگان چیز میگفت نمیفهمیدم هدفش چیست چون چیزی از اواخر ها زیاد یادم نبود
روزها میگذشت و د اوایل هر دو هفته بعد و حالا ماهانه یکبار معاینه میشم داکترها بخاطر تغیرات مثبت که در وجودم میبینن همیشه تشویقم میکنند فعالیت قلبم دوباره به ۹۸ فیصد رسیده
یک شب وقتی خواب بودم کابوس گذشته ام را دیدم با چیغ از خواب پریدم
وقتی بیدار شدم همسرمم بیدار شدم وارخطا د آغوش گرفت مره و پرسید خواب بد دیدی گفتم نه عین واقعیت بود
وقتی برایش گفتم مه از زینه نیفتاده بودم نی ؟
او هم گفت بلی روزهای سختی ره گذشتاندی نمیخواستم ناراحت شوی و حالتت دوباره وخیم شود
او شب چند ساعت گریه کردم و بعدش از شوهرم پرسیدم
چی باعث شد که هیچ وقت ازم نپرسی چرا ب او حالت قرار گرفته بودم ؟ آیا وقتی برت کفتم از تمام ماجرا را مادرم بپرس از او پرسیدی؟ و اکر پرسیدی چی باعث شد هنوزم کنارم بمانی ؟
عمیق نگاهم کرد گفت وقتی د شب عروسی وضعیت ات خراب شد همه میگفتن عروس را جن زده منم کم کم باورم میشد چون بخاطر تبدیل کردن لباست تنها مانده بودمت فکر میکردم واقعا همتو یک جیز شده
اما هیچ وقت پیش ملا نرفتم تداویت را طبی پیش بردم تا آن زمانی که گفتی تمام ماجرا را از مادرم بپرس بعد عملیات مدتی د کوما بودی هر شب دعا میکردم خوب شوی هر چی باشه میپذیرم
گاه مادرم میگفت یا ای دختر را جن زده و یا خراب بوده خوده ب مریضی زد حرفای همه بالایم خیلی تاثیر داشت اما فقط خودم را ب خداوند سپرده بودم چون او یکی از بنده هایش را ب من سپرده بود
منم همیشه وقتی حرفای منفی ب ذهنم میامد خودم را ب خداوند میسپاریدم و میخواستم هر چی باشه از دهن خودت میخواهم بشنوم
اما وقتی ب هوش آمدی دیدم هیچی یادت نیست مثل طفلا بودی من همان موقع تمام حق گذشته را برایت بخشیدم و سجده شکر ادا کردم با خودم گفتم وقتی یکی ب دین اسلام مشرف میشود خداوند تمام گناه هایش را میبخشد پس مه چطو تو را با اینکه هیچی ب یاد نداری بازپرس میکردم اکنون از خوب شدن یک سال و هشت ماه میگذره که همه چی یادت آمده میخواهی بگویی یا اگر اذیت میشوی میگذرم چون ب مه همی امروزت مهم است
چند لحظه سکوت کردم اما باید تمام ماجرا را ب همسرممیگفتم چون نباید د دل و ذهنش سوالهای بمانه که اصلا انجام نداده باشم آن کارا ها ره
برایش تمام قصه را گفتم
فقط یک سوال پرسید مگه چی کمبودی باعث شد فامیلش تو را نخواهد
گفتم آنها مذهبی و سنتی بودن ب همی خاطر گفتن اینا آزاد هستن سویه شان بالا است با ما جور آمده نمیتوانند در حالیکه من گفته بودم همه رسم و فرهنگاونا را میپذریم مگه نخواستن و بعد وقتی گفت جدا شویم برایش زنگ زدم بمانه میسازیم مگه همرایم دعوا کرد و حرفای بد گفت اینکه دختر بد هستم اکر دختر خوب بودم همرایش گپ نمیزدم دوست نمیشدم آن زمان نمیفهمیدم چرا این حرفها ره برم زد اما وقتی آمد گفت میخواستم مرد شوم تا کنارت بمانم ب همی دلیل آن زمان همرایت ذشت برخورد کردم تا ازم نفرت کنی با خودم گفتم اکر مرد نشوم حداقل ازم نفرت کنه میتواند زندگیش را پیش ببر
همسرم وقتی تمام داستان را شنید فقط سکوت کرده بود شاید هضم این حرفا برایش سخت بود و بعدش با نوازش گفت بخواب خسته هستی
برایش گفتم هنوزم دوستم داری
عمیق نگاهم کرد گفت من همان شب که ب هوش آمده بودی بخشیده بودمت
فردا آن روز ب اجازه همسرم سر قبر مرحوم رفتم برایش دعا خواندم و از خداوند خواستم تا بتوانم یک خانم خوب ب همسرم شوم
وقتی از آنجا دور میشدم با خودم فکر کردم داستانم را با شما شریک بسازم تا باشد پندی شود ب آنهای که یکی دگه خود را دوست دارند هیچ وقت تصمیم های اشتباه نگیرید وقتی میروید و قصد برگشت دارید ب جانب مقابل بگوید و یا اصلا بمانیم با هم یا بسازید یا بسوزین
بعدش فامیلای عزیز خواهشا با زندگی اولاد هایتان بازی نکنید بگذارید زندگی خودشان را کنند
و در آخر ب عزیزای که داستان بنده را با حوصله مندی خواندن جهان سپاس و آنهای که فلم فکر کردند واقعا فلم نبود چیزی بود که گذشتانده بودم حتی هنوزم آنقدر ها خوب نیستم که بتوانم ب تک تک تان ثابت کنم من چی کشیدم
حتی یکی دوتا دیگه هم کمنت داده بودن که سرگذشت خواهرم واری شده حقیقت داره پس تنها من نیستم که از این درد ها گذشتم هستن آدمای که بدترین تجربه ها را داشتن که فلم نبوده
پایان💓

❤️
😢
👍
9