
دنیای رمان | Roman world
June 14, 2025 at 07:11 AM
بیوه برادرم را گرفتم در حالیکه دیگه دختر را دوست داشتم
مدتی چند سال میشود یک دختر را دوست دارم اوایل آنقدر پول نداشتم پیش قدم شوم برای خواستگاری
بعد وقتی وظیفه پیدا کدم برادر کلانم نامزاد شد
خوب منم مردانه پای دختر ایستاد بودم تمام فامیل از قضیه خبر داشتن و هیچ مشکل با انتخابم نداشتن
مدت یک و نیم سال از نامزادی برادرم میشد تصمیم گرفتن ازدواج کنند
برادرم یک نظامی بود بیشتر اوقات د وظیفه اش میبود ب همی دلیل تمام مراسمات ازدواجش را ب من سپرد
دو هفته ب عروسیش مانده بود که خبر بد ب گوش مان رسید که لالایم شهید بود چون آن زمان درگیری میان ط.البان و حکومت زیاد بود
خوب خلاصه چهل روز از شهیدی برادرم گذشت و تمام مسولیت خانه ب عهده مه شد چون پدرمم سالا قبل د جنگ فوت کرده بود
فامیل دختر آمدن و گفتن که آینده دختر ما را روشن کنید این ناموس شماست و چون پسر جوان دارید ما رسم داریم که دختر ره ب برادر داماد نکاح کنیم
یعنی هدف شان مه بودم ؟
مادرم چون از قضیه عاشقی مه خبر داشت گفت درست اس مه همرای پسرم گپ میزنم بعدا ب شما احوال میدهم که چی وقت ب گرفتن عروس ما بیاییم
وقتی اونا رفتن با مادرم بحث کردم که چرا گفت که گرفتن عروس ما بیاییم .
مه و او دختر از خود زندگی داره ناموس چی ؟
ناموس برادرم بود که فعلا د بغل خاک خوابیده پس او دختر هم میتواند دگه جای عروسی کنه به ما چی اصلا
خوب فردایش وقتی مادرم خانه دختر خیل رفته بود .
مادر دختر عذر و زاری کرده بود که دختر ما را مجبور ب بیوه بدهیم چون د قوم ما ایقسم دخترا ره مجردا نمیگیرن زندگی دخترم نابود میشه و ...
مادرمم وقتی آمد برم گفت نباید زندگی او دختر را خراب کنیم و مه مجبور هستم همرایش نکاح کنم
وقتی ای گپا ره شنیدم مدت دو روز خانه نرفتم همرای یک رفیقم بودم ب او تمام قضیه ره قصه کردم او هم گفت بیغیرتی میشود مجبور هستی همرای دختر نکاح کنی
و همی گپا باعث شد خانه برگردم و جواب بلی ره ب مادرم بدهم
خوب ملا را خواستن و نکاح ما را خواند
شب که شد مجبور شدم د اطاق که ب بیدرم آماده کرده بودم خودم با او دختر داخلش بخوابم
وقتی داخل اطاق شدم دیدم قرا د دوشک شیشته رفتم و گوشه ای اطاق شیشتم و برایش گفتم
احترامت د جایش اما من اصلا از این ازدواج راضی نبودم و نیستم
مجبورم ساختن تا همرایت ازدواج کنم
من عاشق دیگه دختر هستم و ان شاءالله گرفتنیش هم هستم پس تو د سر تخت بخواب من د همی گوشه اطاق میخوابم درست اس
حتی طرفش نگاه هم نکدم و پشت مه دور دادم تا بخوابم که گفت
من هم از این ازدواج راضی نبودم و نیستم چون مه برادرت را خیلی دوست دارم هنوزم قلبم بخاطر او میتپد
اینکه آینده چی میشود را نمیدانم اما خدا عاقبت هر دویما را خیر کنه
با ای گپش رویمه دور دادم و گفتم عاقبت تو را نمیفامم اما من او دختر را میگیرم چون دوستش دارم چون چند سال میشود منتظر مه است پس هیچ عاقبت دگه د ای راه نداریم
مدت ها همیتو میگذشت بعد او شب اصلا با هم حرف نزدیم حتی به روی یکی دگه سیل نمیکردیم
هر دو مصروف زندگی خود بودیم او مصروف کار خانه و مه مصروف کار بیرون تا نان حلال ب خانه پیدا کنم
مادرم ازش خیلی خوش بود چون واقعا دختر بی سر و صدا بود د مدت یکسال اصلا مادرم شکایت نداشت حتی میگفت بهترین زن اگر ب نگاه زن طرفش سیل کنی
خوب مدت یک و نیم سال شد یک شب اطاق رفتم تا بخوابم
د جای خوابم شدم که صدایم کرد و گفت ازدواج نمیکنی
گفتم چی میگی گفت ازدواج دوم ؟
گفتم میکنم همی ماه بعدی
گفت پس مه با مادرت میخوابم این اطاق هم مال شما
گفتم نه این اطاق اصلا از تو و لالایم است مه اینجه جبری آمدیم پس د همی هفته اطاقم را جور میکنم و اقدام ب خواستگاری میکنم و نظر ب اینکه فامیل او دختر خبر دارن پس مشکلی د خواستگاری نیست و ان شاءالله د یک محفل کوچک راضی شون ان شاءالله
بعدش مه خوابیدم و فردایش ب جور کردن اطاقم شروع کردم در حالیکه از همه زندگیم دختر خبر داشت
ا۷ست۶ آهسته اطاق جور شد و خواستگاری رفتم فامیل دختر یک مقدار پول و طلا خواستن دگه محفل هیچی
مه هم چیری پیسه پیشم بود و چیزی را قرض گرفتم و بالاخره نکاح کدیم
شب اول عروسی ما دختره شروع کد که ای چقسم اطاق ره جور کردی خوشم نیامد و همی موضوع باعث شد بحث کنیم و از اطاق بزامدم اطاق مادرم رفتم
فردایش ساعت ده وقتی ب اطاقم رفتم دیدم عروس خانم آرام و راحت خواب اس
چند دقه کنارش نشستم بیدار شد و گفتم ...ادامه دارد
لایک یاد تان نرود💝

👍
❤️
😢
🥹
27