دنیای رمان | Roman world
June 15, 2025 at 10:25 AM
*جرات و حقیقت*
نویسنده؛ ناشناس
یگانه هستم 22 سال سن دارم ، تنها فرزند خانه هستم .
دختری با قد متوسط موهای دراز و جلد گندمی ، یک آدم گوشه گیر هستم و با کسی زیاد در ارتباط نیستم .
من همیشه در مکتب تنها در چوکی می نشستم و به دوستی و رفاقت هم صنفی هایم میدیدم و غصه میخوردم به اجتماعی بودن همه آنها .
یک روزی دختری به اسم مریم آمد و گفت دوست شویم ؟
مه هم از خدا خواسته گفتم بلی مشکلی نیست و مریم برعکس مه یک دختر شاد اجتماعی بود که همیشه به مهمانی های مختلط میرفت .
چون والدینم هم در ایران متولد شدند و خودم هم در ایران تولد شدیم اصلاً بویی از افکار افغانی نمیبرم .
فامیلم هم خوشحال شدند که با کسی دوست شدیم و بالاخره از تنهایی بیرون شدم .
خوب مریم مرا چندین بار در چند مهمانی مختلط بورد که پسران زیادتر میخواستند نزدیکم شوند ولی بخاطر اخلاق خشک و سردم همه شان خود را دور میکردند .
طبق قرار همیشه مریم گفت امشب یک مهمانی دعوت هستیم و مه هم که نخواستم در جمع دوست هایش کم بیایم گفتم ؛ با کمال میل چرا که نی حتماً میاییم .
شام بود و آماده شده اما اصلاً حس خوب نداشتم که رفتم به مهمانی مریم مرا بورد با یک پسری که قد بلند و هیکل (اندام) ورزشی داشت آشنا کرد و گفت این ایمان دوست پسرم است ، با هم معرفی شدیم و مه آمدم دوباره به پیش دروازه و به داخل نگاه کردم که همه پسران و دختران با هم هر کاری که میخواستند میکردند بدون اینکه اصلاً شرمی داشته باشند .
در همین هنگام ایمان صدا کرد ؛ ( هی بچهِ ها عشق و حال کافیه همه جم شین اینجا میخوایم بازی کنیم با هم )
همه جمع شدند و بازی شرط و حقیقت (جراءت و حقیقت ) را بازی کردیم .
وقتی به طرف مه بوتل آمد مریم با وجود اینکه مرا میشناخت ازم پرسید که اولین بار کی را بوسیدی ؟
مه با تعجب نگاه کردم برش و گفتم مه تا حالی هیچ دوست پسری نداشتم ، همه با حیران به طرفم دیدند و ایمان با تعجب پرسید ؛ یعنی اصلاً تا حالی یک دوست پسر هم نداشتی ؟
گفتم ؛ نخیر
خوب چند دور بعد دوباره بوتل به طرف مه آمد و مریم که منتظر همین لحظه بود گفت ؛ مریم طبق معمول که یکبار حقیقت گفتی باید اینبار چیزی که ما برت میگیم را انجام بتی .
گفتم درست است چی چیزی ؟
که گفت باید با یکی از پسر های این جمع به کلبهِ جنگلی بری که در جنگل است و تا صبح همانجا باشی .
اعتراض کردم که نخیر ، دختری از جمع صدا کرد گفت ؛ (عه چندش ، اینقدر ادا های ترسو هارو در نیار اسکول ) .
( دری ؛ عه چتل ، آنقدر تمسیل ترسو هاره نکن نادان ) .
عصبانی شدم و گفتم درست است بریم ، مریم صدا زد : کی میخوایه با یگانه به کلبه بره ؟ که ایمان گفت مه میرم .
خوب با هم آمدیم به کلبه و به مجردی که داخل کلبه آمدم ایمان صحبت های عجیب و غریب را آغاز کرد و در پهلویم نشست و دست خود را به پایم گذاشت که سر و صدا کردم گفتم چی میکنی ؟
که خود را نزدیک تر کرد ، از بوی بد دهنش متوجه شدم که شراب خورده و زود ایستاد شدم به طرف دروازه دویدم که از پشت بغلم کرد و همینجا بود که شروع کردم به سر و صدا کردن .
مرا بورد به تخت خواباند هر قدر تقلا میکردم اصلاً رحم نمیکرد و آنقدر زور زیاد داشت که در مقابلش مه یک پشک معلوم می شدم .
به زور یک عکس گرفت و بالایم تجاوز کرد .
وقتی کارش تمام شد بسیار راحت خوابش بورد و مه هم فرار کردم وقتی به خانه آمدم در اطاق خود را قفل کردم و تا توانستم گریه کردم .
وقتی پدرم و مادرم هم می آمدند که بپرسند با داد و فریاد آنها را از اطاق بیرون میکردم .
بعد از آن مریم و ایمان را هیچ وقتی ندیدم و فقط میخوایم یکبار بپرسم که چرا با مه این کار را کردند ؟
آیا میخواستند مه هم مثل خودشان شوم ؟
آیا عکس هاره بخاطر اینکه ایمان را تهدید نکنم گرفت ؟
خلاصه بعد او حادثه من دگه اون یگانه سابق نبودم مثل دیوانه ها شده بودم حتی درس تحصیل رها کردم
خلاصه یک سال گذشت از او حادثه من حتی جرعت گفتن با مادرم را ندارم که بگویم
زندگیم تباه شد بار ها قصد خودکشی کردم اما وقتی به مادرم فکر کردم نتوانستم
من بدبخت شدم اما دخترا شما متوجه تان باشید همیشه💔
پایان داستان
😢
👍
😂
10