
دنیای رمان | Roman world
June 18, 2025 at 08:42 AM
#دریافتی
امروز داستان غم انگیز ام را برایتان قصه میکنم امید است یک پند شود ، ما شش خواهر ها و یک برادر هستیم و مردم پشتون ، دوخواهرم در شفاخانه دولتی داکتر هستن و یک خواهرم در امریکا زندگی میکند و یکی هم در کانادا و من خواهرم که از من کوچک است با فامیل یکجای زندگی میکنم خلاصه چهار خواهرم. عروسی کده و مه و خواهرم بافامیل ، من یک دختر کاملا شوخ طعبیت بودم و وقتی مکتب ره تمام کردم در یکی از پوهنحی های دلخواه به پوهنتو کابل راه پیدا کردم و چون پدرم هم استاد پوهنتون بود زیاد کوشش پدرجانم این بود که مه بخیر کامیاب شوم ، امتحان کانکور دادم و کامیاب شدم چهار سال ام هم تمام شد بعد پدر جانم سرم فشار آورد که باید ماستری کنم و من هم قبول کردم ، دوسال ماستری کردم و بعدا به حیث کارمند من را به پوهنتون کابل به حیث استاد همکار جذب کردن ! بسیار یک زندکی خوب وخوشایند داشتم روزها که میگذشت به این فکر میکردم که چی کار خوب را انجام دادم که خداوند اینقد برایم خوشی داده ! راستش دختر مقبول نبودم اما ازاینکه شوخطبعیت و اجتماعی بودم همه دوستم داشتن ! روزی از روزها یک دو خانم به دفتر ما آمد گفت ما استاد فلانی ره کار داریم گفتم بفرمایین خودم هستم ، خوب این خانم ها خواستگاری آمده بودن پشت مه ، و پسر خوده هم آورده بود به بهانه تا مره ببینه گفت میشه چند دقیقه وقت تان ره بگیرم استاد جان ؟ بیرون صحبت کنیم باهم رفتم بیرون که خانم پسر خوده هم آورده بود و میخواست مره نشان بدهد !
خانم گفت ببخشی استاد جان گستاخی هم میشود آنپسر که آنجا استاد است پسر من است و یکی از همکارهای شماست توصیف شما ره زیاد کرده بود من هم مشتاق دیدار شما شدم و با پسرم آمدم ! پسرم یکه بچه و نازدانه است اکر باهم توافق کنین بخیر خواستگاری کنیم ، خوب از من اجازه خواست تا با پسرش معرفی شوم من هم چونکه یک استاد پوهنتون بودم و طبعی است با اسن چنین چیزها مواجع شوی خوبقبول کردم که با پسرش معرفی شوم ! خوب خانم ها رفت و من یا پسر تنها ماندم پیش دهن پوهنحی ! آمد گفت سلام استاد جان من سمیر هستم و فارغ التحصیل رشته حقوق پوهنتون کابل و فعلا هم یک دفتر شخصی دارم ! واقعا بسیار بچه خوش چهره و خوش اندام و از همه بهتر که اخلاق زیاد خوب داشت خوب خلاصه کلام او هم سوال کرد یک چند دانه مه هم بعدا در خواست نمبر شخصی مه کرد ! گفتم متاسفانه که نمبر داده نمیتوانم چونکه برم مشکل تمام میشود و در ضمن پدر جانم هم همکارم است کار خوب نیس خوب یک بهانه سرهم کردم تا نمبر شخصی مه نخایه ، قبول کرد و گفت باشه تا رضایت خودت نباشه من تقاضا نمیکنم اما فیس بوک خوده داد و از مه وعده خواست تا هر وقتی به پیشنهادش فکر کردم یا جوابم مثبت بود حتمن مسج کنم در فیس بوکش مه هم گفتم اوکی !! بعدا رفت ! خوب تمام شب فکر کردم اما غرورم اجازه نداد تا برش مسج کنم از این موضوع شش ماه گذشت و هیچ مسج نکردم او هم چون منتظر جواب بلی من بود او هم مزاحمت نکرد خوب شش ماه که گذشت طاقت اش صفر شد و دیدم دوباره پیش پوهنحی آمد ! خوب سلام داد گفتم سلام گفت چی کردی استاد جان در باره پیشنهاد مه فکر کدی ؟ حیرا بودم چی جواب بدهم برش گفتم کارهایم زیاد اس و مه هم استاد که نو آغاز و استادی را برای اولین بار تجربه میکنم ! ازش وقت خواستم و گفتم هر گاهی که جواب مثبت داشتم خودم برت در مسنجر پیام میگذارم قبول کرد و رفت گفت ایبار دیگه وعده اس سالها هم بگذره منتظر میمانم ولی دیگه نمیایم که چی فکر کدی در باره پیشنهادم ! قبول کردم وکفتم درست است دیگه نیا من خودم احوال میدهم ! و چونکه خودم هم استاد تازه کار بودم فشار پلان ها و کارها بیحد سرم زیاد بود ! و تقریبا ازاین موضوع یکسال گذشت او هم نیامد و مه هم پیام نگذاشتم برش ! یکروز خسته و زله از وظیفه برآمدم و روز مادر هم بود رفتم برای مادرم یگان تحفه چیز گرفتم تقریبا طرفهای ۴ بجه بود روانه خانه شدم باوجودیکه مه وپدر جانم هر روز خانه باهم یکجای میرفتیم هم موتر پوهنتون بود که کارمند های خوده میرساند و هم پدرجانم بعضی روزها موتر خوده میاورد همان روز از پدرم اجازه خواستم که روز مادر است ومن به تنهای میرم با دوستم که به مادر جانم تحفه بگیرم ، خوب تحفه هاره کرفته روانه خانه شدم که دیدم در خانه مهمان های ناشناخته نشستن ! مه عادت داشتم هر وقت که خانه میامدم در دهن دروازه صدا میکردم مادرجان مه که خانم پهلوان قهرمان چی پختی ؟ همان روز هم صدا کردم که خواهر کوچکترمآمدگفت سر و صدا نکن خواستگار آمده پشتت گفتم کی است گفت دفعه اول است که مه هم میبینم ! با عجله و شتاب رفتم گفتم حتمن اوپسر که نامش سمیر بود تعقیب کرده فامیل خوده روان کرده خوب داخل اتاق شدم و احوالپرسی کردم ،،،،،،،،
ادامه در پوست بعدی

😢
❤️
7