
دنیای رمان | Roman world
June 18, 2025 at 08:43 AM
ادامه :-
دیدم خانم های که خواستگاری آمده فامیل او پسر که سمیر نام بود نیست ! چونکه مه مادر و خاله اش را دیده بودم در پوهنتون که آمده بودن ! از یک طرف خوش شدم که خوب شد نیست چون تعقیب نکرده شکر و از دیگر طرف میگم کاش جرات کرده باشد و بعد از این قدر وقت روان کده باشه و همین ها فامیل سمیر باشه ! خوب خلاصه قصه کوتاه همین خانم های که آمده بودن امروز بار بار خواستگاری کردن و بچه اش در خارج از کشور بود ، حتا رفته بودن معلومات مه از پوهنتون هم کرده بودن و بار بار رد کردیم بازهم آمدن یکروز پسر کلانش که فعلا ایور من میشود پدرم را در پوهنتون استاد کرده بود و گفته بود که دختر تان خوش بخت میشود برادر من در فرانسه داکتر است خوب به یک شکل پدرم را راضی ساخته بود و پدرم هم مره شاند گفت ببین دخترم اگر کسی را دوست داری برم بگو اگر نداری ما بچه ره از خارج بخاییم و همرایش صحبت کنیم به همین پسر بتیمت ! چونکه احوال سمیر هم معلوم نبود مه هم گپ پدر جان مه قبول کدم گفتم کسی ره خو دوست ندارم هرچی خودتان مناسب میبینین ! خوب بچه را از فرانسه خواستن و باهم گپ زدیم از نگاه چهره بچه چندان چیزی نبود اما فن بیان خوب داشت و طرف مقابل ره خوب مجذوب میساخت یکروز فامیل پسر با فامیل ما قرار گذاشتن گفتن در یکی از هوتل ها مهمان ما شویید و دختر پسر هم باهم گپ برنن معرفی شوند ، پدرم قبول کرد و همه باهم رفتیم هوتل ! از چهره بچه اصلا خوشم نیامد ولی چون پدرم گفت تحصیل کرده است داکتر است خارج است خوب هزار ها چیزهای خوب و باغ سرخ و سبز ره نشانم دادن مه هم قبول کردم و بالاخره روز شرینی رسید ……
فامیل پسر گفتن ما جای نداریم و شما هم چون در بلاک هستین پس یک محفل نامزادی کوچک به هوتل میگیریم اما یک گپ دیگه هم که عروسی زود میکنم چونکه پسر ما به یک ماه رخصتی گرفته و هرچی زودتر تمام محفل در همین یک ماه خلاص شوه که بعدا کارهای دختر ره در جریان پرتیم بره پی زندگی خود ! مادرم هم قبول کرد گفت اوکی اما در دل خودم شک های گل کرد که چرا به ایقه زودی هم محفل نامزادی هم عروسی و یک ماه هم مدت کمی است ! نامزادی خو دوره شناخت است چرا ما کم نامزاد بانیم !😑😑 تمام این سوال ها بود که ذهن مه مخشوش ساخته بود خلاصه طاقتم نامد رفتم به پدرم گفتم پدرم مثل یک دوست بود همیشه بریم ، گفت دخترم بیازو خرید نامزادی میری لطف کده از نامزادت بپرس ! وقتی خرید رفتیم باوجدیکه هیچ حس خوش نداشتم بازهم خرید رفتم و این بار از نامزادم پرسیدم گفت عزیزم بخاطر عجله دارم که کارهای خارج وقت گیر اس باید مه ثبوت داشته باشم که تو زنم هستی و همه این فلم و عکسها وتمام چیزها ره ببرم با خود ! خوب به بسیار خوبی قانع ساختیم و قبول کدم ، اول محفل نامزادی گرفتیم بعدا ۱۵ روز بعدش عروسی ! از هیچ چیز برم کمی نماندن حتا تاج طلا و کمر بندش هم خریدن ! خلاصه عروسی کدم و خانه از اینها آمدم! میبخشین که چنین با الفاظ آزادانه داستان خوده میگم ! باشه پندی برای دخترها ——! شب اول عروسی ما بود شوهرم گفت مه میفهمم چی میگذره در فکرت حق هر مرد هست که همبستر شود با خانمش نزدیکی کنه در شب عروسی اما مه این کار را نمیکنم تا خودت ذهنا روحا آرام نباشی و آماده نباشی !! خوب در دل خود میگم خدا ره شکر چی یک آدم خوب و بامنطق وبادرک 🥺 خبر نی که قصه جای دیگر است ….
وقتی شوهرم گفت که تا اجازه ات نباشه نزدیکت نمیشوم ، خوش شدم چون گفتم کارهای خارج دست خود آدم نیست ، شوهرم ۱۰ روز دیگه هم بود تا فلم ها چاپ شوه باخود ببره و در طول این ده روز نزدیکم نشد و هرجای تفریحی که در کابل بود مرا و فامیلم را چکر برد و خوش گذشتاند ، روز سفر اش شد و بکس هایشه بسته کدیم میدان هوایی رفتم گفت تشویش نکن به زودترین فرصت میبرمت و تا او وقت ره کم کم پیش خود بخان و یک کورس زبان فرانسوی بگیر و وظیفه ات را رها کن بیازو میرویم از افغانستان! خوش بگذران و با فامیل ات زیادتر باش ! دلت خانه مادرت میباشی یا خانه خودت مه گفتم مه میخواهم با مادرم باشم گفت اوکی ! خلاصه خودش رفت و شش ماه گذشت که ویزه مه آمد ! گفت پاکستان برو و از اونجه بگیر !با پدرجانم رفتم پاکستان و ۲۰ روز پاکستان ماندم بعدا کارهایم شد و آمدم فرانسه دخترها بعد از امروز روزهای بد مه شروع شد😭😭😭😭😭😭 در همی میدان هوایی که همی دید مره گفت چادر ته پس کن اینجه اگر دوست هایم ببینه مره میگه کدام اطرافی ره آورده و به بسیار عصبانیت گفت پس کن دیگه ! چی قند های که به دلم بود که چی خانه و چی زندگی باشه ! آمدیم خانه فکر میکردی در کدام بندی خانه هستی یک تخت یک نفره بود و کلا خانه پر از کثافات ، فکر میکردی خانه کدام متعاد آمدی هر طرف اتاق ک.ا.ن.د.و.م ، خشک شده که خدا میدانه از کدام قرن ها بود ، و شوهرم به مرور گذشت چند روز که گذشت آهسته آهسته خبر شدم که داکتر نیست و در یک پیتزا شاپ کار میکند ، هر روز ۸ صبح گم میشد تا ۹ شب خانه نبود !! خانه پر از بوتل های ش…… یک هفته مکمل مه بودم و جمع کردن کثافات و مرداری های چند ساله اش از خانه ! تمام سرمایه اش نمایشی بود حتا یک خانه درست نداشت در فرانسه ، وتمام چیزهایی که در کابل کده بود از پول برادر و پدرش بود ! از خانه مادرم خواهر هایم همه زنگ میزدن که چطور هستی اما مه روحا خوب نبودم گفتم مادر جان ما به یک ماه میریم ماه عسل یک کشور دیگه مه یک چند مدت نمیتانم به تماس باشم همرایت گفت مقصد جور و خوش باشی مشکل نیس دخترم ! بعدا تصمیم گرفتم که تمام طلا های خوده بفروشم و تخت بخرم خانه و جای خوده جور کنم ! هیچ کسی ره هم اونجه نداشتم و نمی شناختم خو زیاد شله شدم شوهر مه که لطفا مه در خانه دق میارم برم کورس بگی تو هم صبح میری شاممیایی مه چی کنم تنها ! قبول کد و مره اجازه داد در اونجه با یک دختر افغان دوست شدم و گفتم بلد هستی میخواهم طلا هایمه بفروشم ، دخترک افغان گفت مه هم یک سال میشه آمدیم اما خواهرم خوب بلده از اونا ۱۵ سال میشود میتانمبگویم که همراه ما بره ! رفتیم یا خواهرش و سیت گردن مه بدون اجازه شوهرم فروختم ! دخترک گفت با پول از اینا میخایی چی کار کنی گفتم میخواهم شوهر مه متعجب کنم و کوچ و تخت بگیرم گفت انلاین اردر کو پشت دروازه میاره برایت ! خلاصه کلام اردر کدم و شوهرم طبق معمول همان صبح میرفت شام میامد کارش معلوم نبود ! و مه موبل و تخت خریده انلاین پشت دروازه اورده بود و تا آمدن شوهرم همه چیز ره منظم کدم وقتی که آمد گفت یا چیست گفتم چرا خوشت نامد ؟ گفت پول از کجا کدی ؟ برش گفتم سیت مه فروختم تخت یک نفره بود و جای نمیشدیم ! گرفت بدون ازی که تشکری کنه یا خوش شوه موهایم را کش کرد و تا تانست مره لت و کوب کد😭😭😭😭به اندازه مره زد که خون از دان و بینی ام آمد ، گفت سر از فردا حق نداری کورس هم بری ! صب شد و دروازه ره از پشت سرم قفل کد😭
برای ادامه حتما لایک کنید👍
😢
👍
❤️
22