
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 18, 2025 at 04:15 PM
*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️*
*قٌسـٌ ـمت : ( یـــازده هم)*
*نـــاشر : ساحل پنجشیری*
*نــ ـشـــر: دنیــــای رومــــان*
✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐
*`برای مطالعه قسمت دهــــم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`*
*`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8082`*
شمس:در فکر بودم و خيلی جگر خون که جااانم میره از پیشم که یکبار سر صدا شد در پایان فهمیدم که وقت رفتن شان هست فورا پایان رفتم در دهلیز همه خدا حافظی می کردن ولی چشمم دنبال یار بود که به آخر بار چشم های بادامی ش ببینم ولی نبود بعد لالایم شیر ده شانه ام زد گفت وقت رفت در موتر همتو حیران ماندم که چرا رفت یک خدا حافظی به آخر آخرین بار خو میکرد مامم روی حویلی برآمدم دیدم همه ده موترا نشستن و لالایم می خواست دروازه حویلی ره باز کنه که صدا کردم بان لالا مه میکنم خودش به گپ فهمید بعد رفتم دوازده ره باز کردم موتر بشیر پیش بود و دیدم که جانائ شمس در ستی پیش روی نشسته ولی سرش خم بود و یک دستش در رویش بود همتو همتو دلم داشت که یک بار سر خوده بلند کنه خو صدایم هم شنید ولی نکرد هر چی میگفتم خدااا حافظ تان بشیر لالابعد موتر از پهلویم تیر شده که دیدم نیم چهرئ یار مزاریم دیدم که گریه کرده میره خدا از دلم خبر داشت دلم بود موتر ايستاده کنم و در آغوش بیگیرمش و بگویم همین جا جای توست ولی حیف که نمیتوانست باید مثل یک مرد بنام نیک از خود کنم ش وقت رفتن مه هم بالا آمدم و دیگر طاقت نکردم چنان اشک از چشمم میرفت شاید بگوئین بچه ها گریه نمیکنند ولی اگر یک نفر سر سخت دوست داشته باشند باز گریه که چی حتا جان هم میتن
و مه بخاطر دیبا ایم هر کار میکنم
ولی حال بجز گریه کار از دستم نمیآمد در خالی کردن بغض م بودم که لالا شیر آمد تک تک کرد گفت
شیر:اجازه هست شمس خان
شمس:بیای لالا
شیر:عااا شمس بچه یش چی شده
شمس: تا لالا گفتم صدام پر شد بعد راست مستقيم سر اصل مطلب رفتم گفت لالا بس هست دیگه همی که رسید بیریم مه مزار
شیر: اوو اووو چی میگی شمس جان بخیی خی عاشقی تو سخت بوده هههه فکر میکنی آسان هست هییی هییی بچه یش مه یکسال پیشت مرجان ینگه یت رفتم در راه خانه شان درجن درجن چپلق کهنه کردم هههه باز توره ببین شوله خو نیست که پوف کو بخورش گپ یک عمر هست حال کمی که آرام شدی فکر کوو رفتن خو ما میریم حتا تا چین جاپان که بگویی لالایت میره بخاطر تو و عجله کار شیطان هست فکر باز گپ میزنم حال برو یک وضو بیگی نماز خواند باز امروز زود تر ده دفتر حاجی فیروز برو که حسابی دارند خوو بیخی جان لالا حله مه هم رفتم
شمس:همیشه لالایم شیر با حرف هایش فکرم صاف میکنه ولا رفتم وضو کردم نماز خود خواند و از خدا خود یک همدم و همسفر خوده خاستم یعنی دیبا جانم ههه اگر قسمت بود خدا وصلت ش زود تر کنه اگر نبود خدا قسمتم کنه ههه آمین
دیبا:بلاخره خانه رسیدم ایقدر خسته بودم رفتم حمام کردم و خوده انداختم ولی هیچ خابم نمی برد دلم به یاد شمس ام آب میشد موبایل خود باز کردم و تمام عکس هایش که گرفته بود دیدم هر عکس ش می دیدم و گریه می کردم بعد به یاد همو شب افتادم که یک پاکت برم داد بکس مه باز نکرده بودم رفتم باز کردم پاکت کشیدم باز کردم دیدم که عطر دیوانه کننده خوده مانده یک کمی میخواستم استفاده کنم که نگاهم خورد به دستمال ش تا دیدم اشک در چشم حلقه زد و باران های هندوستان واری گریه می کردم و عطرش گرفتم کمی در دستمالش زدم و بویش استشمام کردم چشم که بسته کردم به یاد همو آغوش شمس افتادم که در سر بام در آغوش هم بودیم ایقدر گریه کردم که خابم برد صبح وقت تر برخاستم حمام وضو کردم نمازم خواندم تا می خواستم کمی اطاقم مرتبط کنم که در گوشیم زنگ آمد گفت ای کسیت
جواب دادم گفتم بلی
دیبا:بلی
شماره ناشناس؛سلام علیکم خوبستی بخیر رسیدن
دیبا:امم ببخشید نشناختم
ناشناس:ایقدر زود فراموش کردی یعنی یعنی ای صدایی رسا ره فراموش کرد مه دیوانه ره ببین هر ثانیه ذکر دیبا دیبا میکردم ولی ایره ببین مه هم دل داده شمس خان زاده
دیبا:تا ای حرف ها ره زد قلبم تند تند می زد نمیفهمم چرا اشک از چشمم جاری شد مچم چشم هست یا چشمه هر دقه گریه هر چی او می گفت بلی بلی دیبا میشنوی هیچ حرف زده نمیتوانستم تا ای که گفت
شمس:بنظر وضعیت خوب نیست یا مزاحم هست چطو خو پس خدا حافظ
دیبا:نی نی نیی مزاحم نیست فقط تا حرف تمام کنه که گفت
شمس:دیبا گریه داری
دیبا:نخیر نی گریه ندارم کم گلویم گرفته هست باز صدایم یک رقم میشه
شمس؛مره بازی میتی درست که چهریت ماه یت دیده نمی توانم ولی میفهمم که چشم بادامی یت اشک داره ای همو صدا هست که شب آخر با شمس گپ می زد
دیبا:
*`ادامه رومان 300 لایک نشر میشه❤️🫢`*

❤️
👍
😢
🆕
❤
😂
🥹
😮
🤍
🥺
271