World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 19, 2025 at 07:34 AM
*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : ( سیزده هم)* *نـــاشر : ساحل پنجشیری* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای مطالعه قسمت دوازده هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8093`* دیبا:اوف چی حال هست جانم برآمد بیگی خورشید ای چیزا ره خودت بسته بندی کو زن ایوریت میشه حله دیگه عروس کل بودن آسان نیست مادر دیبا:توبه دختررر همو تکلیف دار هست یک روز مانده کل کار هاتان تمام کننن خووو دیبا:درست ماه ههه بعد اینکه لوزام عروس جور کردم البته در تزئین دیزاین بنده اول هست بعد رفتم اطاقم دیدم خان زاده 7بار زنگ زده و مطمئن بودم حال خوب صحیح قار هست که چرا جواب ندادم خب البته مه خو گفته بود خیلی کار دارم بخاطر شیرین خوری ولی زنگ زدم هر شب بدون صدا رسایش نمی خابیدم بدون شیندم شعر های زیبایش ههه زنگ زدم گفت شبکه (شماره مورد نظر شما خاموش میباشد ) اوفف حال چی کنم مجبور بخابم ولی هیچ خابم نمیبرود نشد دیگه به نجلا زنگ زدم گفتم باش از او خبر بیگیرم فون او هم خاموش بخیی به تشویش شدم خیلی خسته بود یکبار دیدم صبح شده هیچ نفهمیدم چی وقت خابیدم چی وقت بیدار شدم فردا هم شیرین خوری هست از صبح تا حالی که وقت نان چاشت هست ده بازار هستیم‌ امروز رفتم یک لباس کرایی بیگیرم خب دو سه جور هست دیگه یکیش هم کرایی باشه ههه مارکیت اصغری رفتیم کل دوکان ره گشتیم یک لباس آدم واری بلاخره پیدا کردم به رنگ سیاه و یک دنباله داشت به رنگ طلایی آستن دار یخنش کشتی خیلی مقبول بعد دوکان دار یک لباسک دیگه هم نشان داد اوره هم گرفتم خیلی مقبولک بود از سر زانوم کمی پایین بود به رنگ سر آهسته های آستن هایش اوریب بود خیلی مقبولک بود بعد خانه آمدیم و مصروف تیاری فردا خب یک خواهر داماد بودم گرچه شکر به سر خواهرم لیدا ولی او حال عروسی کرده حتا امشب اونجا بود بخاطر خسران شان خیلی مردم دار هستن رفتم در اطاق حمام کردم بخاطر صبح البته حال هم ساعت 2:13 هست ههه رفتم حمام کردم خاب خو بخییی پریده بود از چشم همه ما یک نفر از خوشی یکی از تشویش که چطو شوه بخیر یکی از بی‌قرار که او فقط لالایم نجیب دیوانه بود خو خیر حال داماد میشه دیوانه دیگه نمیگم بعد این ورخطا نامش میمانم هههه موبایل شارژر نداشتن بخیی در ای یک هفته میشد که همرای شمس ایم گپ نزده بودم از دلتنگ دیوانه شده بودم منتظر موبایلم بود که روشن شوه ولی مره خاب برود که یک بار صدا خورشید شیندم خورشید؛دیبااا دیبااا بیدار شوه او دختر بخیی 4:00 بجه شده اونه شکیب جان روشن کرده موتر حله پیشت عروس بیرین آرایشگاه زود دیگه دیبا:خوو ینگه اوووف مانده شدیم محفل شروع نشده مره خسته کرده رفتم همرای لالایم که پیشت خانه عروس یعنی خانه خواهرم شان موترا بودن حیران ماندم بسته قوم خبر کردن اینا هههه خب مردم دار هست شکوه ره گرفتیم رفتیم آرایشگاه که خیلی عروس داشت آرایشگاه البته دیگه جهان نماه فقط عروس ها ره میگرین خب بلاخره نوبت رسید رفتم زیر آرایش یک آرایش ساده ره انتخاب کردم و گفتم هم که نیم مژه بان در چشم بادامی خب معلوم میشه و بلاخره تمام کرده بود بعد پیش شکوه رفتم که یک کار دیگه آرایشگاه برام کشید شکوه:جانم اینا مو هایم اول جور کردن ببین خوبش شده دیبا:شکوه مگم تو اول لباس پف نمی پوشی چرا ای ماتیکه ره بند کردی شکوه؛ نی لیدا جان گفت که اول ساری دامن بعد پف چراا دیبا؛اوووف جانم برآمد ای لباس زور زده آوردیم تو ندیدی حالی در ای بزنک که بیاره شکوه:خیر به لالایم مه زنگ بزن بگو ده دست یکی روان کنن بیزو ساری دامن خانه ما هست دیبا:ای آرایشگاه ره ببین بجا رویت مو هایت جور کرده لباس یت هم‌نپوشیدی شکوه:خیر جانم حال همینجا جور میکنن حله جانم زنگ بزن که دیر میشه تو هم باید بیری خانه ما دیبا؛ خوو جانم به یازنه ایم زنگ زدم گفتم بشیر همو ساری دامن خانه شما مانده همون آرایشگاه فلان کوچه بیار که تسلیم کنم به عروس خانم بعد خودم در همو موتر خانه شما میایم بیزو مادر شان آمدن بشیر:درست درست هست مه ده دست همی بچه روان میکنم باز خودت هم بیای ده موتر خوو دیبا؛خودت آمده نمیتوانی بشیر; ببخشی خیشنه ایقدر کار هست خو حل نفرم روان میکنم خدا حافظ فعلان دیبا:درست وقت خوش اوووف یازنه ایم هم نمییایه چطو کنم حال یکتا خودت گی نیست مه در ای سر وضع خب بلاخره رفتم لباس پف زو زده آوردم پیش دروازه‌ که میبرم بیزو اینجا کار نمیایه شکوه؛دیباا بیگی ای چادر سفید مره بیپوش همرای ای لباست چپن نکو نمیشه دراز هست دیبا:راست میگی خی باش که ای چادرک سیاه ره بیگرم همین قدر کردم که سر مو هایم انداختم بس بخاطر همی گفته بودم یک آدم خود گی بیایه که مه حجاب نمیکنم یکبار یک دختر آرایشگر صدا کرد که بیاین نفر تان آمده رفتم مجبور همرای همی سر وضع نه بخاطر اینکه خراب بود برعکس خوبش خب رفتم دروازه ره باز کردم دهنم باز و همتو در حیرت می‌دیدم که یک بار با صدایش از حال جامع برآمدم شمس:ماشالله سلام چشم بادامی خودم‌ هیی فقط کدام چیز ترسناک دیده باشی بیگی اینه هم امانتی تان بیگیره دیبا:شمسسسس تو اینجا چی وقت آمدی چرا ایقدر وقت ..... شمس؛اوو آرام اول تو همین بیگی بیبر داخل بعد زود بیای می رسانم که خواهرت گفت زود بیایی دیبا:خو خوو یک دقه پس رفتم داخل قلبم چنان ضربانش تند شده بود دست هایم می لرزید نمی فهمیدم گریه کنم یا خنده پاک دیوانه ها واری شوه بود در دو حالت قرار داشتم لباس تسلیم شکوه کردم که دوباره برگشت خود خیلی استوار گرفتم و رفتم که گفت بیای زود دروازه موتر باز کرد در ست پیشت و موتر روشن شد روانه راه بودیم که قفلی سکوتش ره شکست شروع کرد بسم الله گفت ههه شمس:اول تر از هم بگویم بریت که بسیار مقبول شدی گرچی مقبول بود دوم اینکه چطو بود سوپرایزم گفته بودم که یک سوپرایز دارم بریت دیبا؛شمس چرا خبرندادی عاا یک هفته گم گم بود اولتر ای ره بگو‌ شمس:مره ببین چی میگم تو ج میگی خب خیر مه خو در ای یک هفته مصروف کار بار بودم و تازه موبايل که شماره توست او ره خانه می مانم و دیگه ای که گفتم باش که دلتنگ میشی یا ماره یادت میکنی یا نییی ههه دیبا:فقط بخاطر همی ایقسم کردی آفرین شمس شمس؛ویی حال چرااا ناراحت شدی اگر می‌فهمیدم که از آمدنم خوش نمیشی هیچ نمیامدم یک زنگ میزدم بس دیبا؛گپا ایره ببین توبه ببین باز قهر شدی شمس؛ههه نی نی نشدم بخدا ببین خنده دارم دیبا:معلوم میشه هههه تا این حرف زدم موتر ایستاده کرد و از جیبش کشید یک قوتی گک شمس:بیگی یا اجازه باش که خودم دیبا؛چیی ای چیست بازش کرد یک انگشتر مقبول بود نقره‌ای که دور حلقه ش نگین های خورد بود و یک نگين بزرگ الماس مانند در وسطش خیلیییییییییییییی مقبول بود شمس؛حال دستت میتی یا نی ببین گرچه پیش تو هیچ چیز نیست ای ولی یک تحفه ناچیز از طرف شمس یت قبول کو دیبا؛ در دستم کرد و طرف دید بعد دستم بوسید و گفت ایقسم که نکنی نمیشه ههه بعد موتر روشن کرد در فکر بود طرف انگشتر دیدم که خیلی بل جل چیکرد که شمس گفت شمس؛چیره می بینی فکر میکنی شمس چیز ساختگی ره میاره اصلی هست دلیت جمع دیبا؛با تعجب پرسان کردم شمس ای الماس واقعی هست شمس:هاااا چرا خوشت نمامد دیبا؛نیییی دیگه چرا گرفتی شمس: هااا دیگه خو نمیشد بار اول آمدم اینجا باز دست خالی پیشت می آمدم یک چیز میزی خو باید می گرفتم دیبا:تشکر شمس جانم شمس:چی گفتی نشیندم ههه دیبا؛چیز نی شمس:هییی دنیا دیبا:ویی حال چرا وی میکنی شمس:حال تا کی یک کاری کنم که تو جانم بگویی عاا هههههه حال خو دنیا دنیا مطلب هست انی دیبا؛ خو خی مه مطلب آشنا هستم عااا شمس؛ههه هااا اگر نبودی بدون او هم جانم میگفتی اگر نیستی خو چراا نمیگی دیبا: هیچ اوقسم نیست بدون اوهم میگم فرقش ای هست تو نادیده میگریی شمس؛ خووو خی بگو تو حالی دیبا:اوف شمس تیز برو که ناوقت شده شمس:آفرین گپه تیر میکنی *لایک رومان به 300 برسانید ادامه بانم قند هایم🙂❤️💋✋🏼*
Image from World Roman ¦ دنیـای رومان: *رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️* *‌قٌسـٌ ـمت : ( سیزده ه...
❤️ 👍 😂 🆕 ♥️ 💋 😍 509

Comments