
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 21, 2025 at 07:58 AM
*رومــُ ـان : رومان دختر مزار بچه پنجشیر 🙂♥️*
*قٌسـٌ ـمت : ( چــــهـــارده هم)*
*نـــاشر : ساحل پنجشیری*
*نــ ـشـــر: دنیــــای رومــــان*
✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐
*`برای مطالعه قسمت سیزده هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`*
*`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8097`*
دیبا:بلاخره به خانه شکوه شان رسیدیم
شمس:خب رسیدم جانا
دیبا:شمسس آرام چی میگی اگر کسی بشنوه
شمس:ههه بشنوند مه از کسی نمیترسم خیر نوبت مه هم میشه وعده میتم که دیگه بار وقت پیشتت بیایم در آرایشگاه روز شیرین خوری خودما می باشه
دیبا:با حرف های شمس بخیی شرمیدم ولی حرف هایش در ذهن قلبم چنان شیرین بود بعد رفتم داخل که یک حال بود با هم سلام کرد بعد میدان بود مه هههه بعد مه دوباره رفتیم پیشت عروس از آرایشگاه آوردیم در اطاقش
شکوه؛دیبا ببین پیشت گوشم ای تاج شان یک رقم سیخک باران کردین بخیی گوش هایم درد گرفته
دیبا:باش ببینم اینه جانم یک چندتایش کشیدم درست شد
شکوه:هاا جانم
دیبا:شکوه باور نمیشه بهترین دوستم ینگه ایم شده نام خداا چقدر مقبول شدی دوتا برادر دارم دوتا توته الماس برشان گرفتیم آفرینی ما ههههه
شکوه:الا چطو شو ههه چشم نازت مقبول هست جانم ههه سلیقه برادرت خوبش هست ههه
دیبا:ههه ااالا باز چرا میشرم هههه هااا بخدا لالایم نجیب ده بین همی کل کارش همی یک کار خب کرد ده حقم که توره ینگه ایم کرد هههه
شکوه:چرا ایقسم میگی نجيب جان بسیار خوب یک پسر هست
دیبا؛ههه اووو از حال طرف داری میکنی ههه خو خیر این حال میاین بخیی جانم حله
لالایم نجيب و شفیق بچه خاله ایم میشه البته شفیق دوست جان به جانی لالایم هست هر گپی که باش شفیق فوراً در خانه ما حاضر هست خوب بچه هست خوو بلاخره آمدند داخل و دست لالایم در دست شکوه دادم و میرفتن در حویلی آهسته برو ولی حجازی پلی بود اون از خانه بیرون شدن که شفیق گفت
شفیق:تبریک باشه دیبا دعا کوو سایه یش بالای ما مجردان بیفته ههه
دیبا:هههه بخداا تو خاد پیشت زن مردي
شفیق:ههه خدا نکن او دختررر هههه
دیبا:بلاخره صحنه دیدار یارم رسید شمس همرای یازنه جان همرای شفیق دیگه پجه های خالم و عمه جانم شان آمدن عروس بالا آوردیم چون وقت خلاصی محفل بود آمدن بچه هااا که صدا رسایش در گوش پیچید و شروع کرد به خواندن و قرصک دو نفر هم همتو دایره کلان کلان در دست شان داشتن و دایره می زدن هر واژه از زبان شمس ایم بیرون میشد گویا در وصف من بود گویا منا در آهنگش می سرایه
در قلبم و ذهنم میپیچد
کم پیش تر رفتم هم از بالا راه زینه هاا می دیدن مه هم کمی پیش رفتم که یک چرخ خورد و همتو با نگاه خماری طرف میدید بعد از ديد من یک اییی کرد و دستمال خود ره از گردنش کشید و چرخ داد وقت رفتن رفتن بود هنوز هم بچه هاا رقص بازی داشتن که مادر اعلان رفتن دادن و دور لالایم نجیب بچه ها تبریک تبریکی دادن بود بعضی چیز در دستم بود و زن ها هم حجاب هایشان میپوشیدند طرف دروازه رفتم که شمس از پیشت بند دستم محکم گرفت با کمی اعصبانیت گفتم شمسسسس رها کو که میفته از دستم اینا
شمس:قربان صدقه او دست هایت شوم مره به مع بیتی
دیبا؛بیگی ده موتر لالایم بانی خوو
شمس:خوو از دست دیبا گرفتم و مسقیم رفتم در موتر خودم ماندم بخاطر باید یکبار ببینم خانه خسران خوده ههه اوف ای پری زاده با هر لحظه نگاه کردن بهش دلم بقرار میشد و هر لحظه ثانیه میخواستم
غرق دیدارش باشم بعد لالایش
*لایک رومان به 400 برسانید ادامه بانم قند هایم🙂❤️💋✋🏼*

❤️
👍
❤
🆕
😂
🥰
⏩
♥️
💋
💚
449