World Roman ¦ دنیـای رومان
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 21, 2025 at 12:53 PM
*رومــُ ـان : بیوه بیدرم گرفتم در حالی که نفری داشتم🥲💔* *‌قٌسـٌ ـمت : ( ســــوم )* *نـــاشر : خاکسار صاحب* *نــ ـشــ‌ـر: دنیــــای رومــــان* ✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐ *`برای مطالعه قسمت دوم هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`* *`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8125`* وقتی صبح از خواب بیدار شدم ناوقت بود از اطاق که برامدم خانم دومم د پیش دروزاه اطاقش ایستاد بود و اعصابش خراب اصلا برش توجه نکردم و رفتم داخل اطاق که لباس هایمه تبدیل کنم برایم سر کار او هم داخل آمد و گفت بیشک پیش او معصومکت رفته بودی ، او مکاره است فقط عادت داره خودشه عاجز نشان میده د همی گپایش اعصابم شارت شد بسیار ب مشگل خودمه کنترول کردم که نزنمش اما ب بسیار اعصابنیت گفتمش تو کاری کردی که قدر او زن سرم بیایه پس آدم شو اگر مره میخواهی آدم شو آدم شدنی نیستی طلاقت میدهم خیر و ب خلاص از اطاق برامدم شام وقتی خانه آمدم که د خانه خسرخیلم آمدن و زنم برشان زنگ زده گفته که شوهرم سرم دست بالا کده مره زده و گریه کده شیشته خسرم گفت که تو بی‌غیرت سر زنت دست بالا کدی ای رسم مردی نیست و ... چند دقه حرفای شان را شنیدم و بعدش طرف شان سیل کردم و گفتم آیا قواره دختر تان میخوره که مه زده باشمش ؟ و اگر فکر میکنی دختر تان را زدیم پس دختر تان ره ببرین مهره اش ره با طلاق نامه خانه رو ان میکنم و از جایم ایستاد شدم اصلا ب حرفای شان گوش ندادم فقط نیاز ب آرامش داشتم بعد برامدنم نمیفامم چی گفتن و نگفتن اما یک ساعت بعد خانم دومم آمد و کالایشه جم کرد و گفت هر وقت دلت برم تنگ شد برگرد میفامم روز بد پشیمان میشی و برامد شب شد د اطاقم دراز کشیده بودم زندگی ام را مرور میکردم که خانم اولم آمد و گفت نان نمیخوری گفتم میخورم اما یک سوال دارم ازت واقعا از زندگی چی میخواهی حتی نگاهم هم نکرد و گفت هیچی بازم پرسیدم گفت میخواهم آزاد باشم رها از هر قید و شرط کفتم طلاق میخواهی گفت نه میخواهم تحصیلیم را ادامه بدهم میخواهم سر پای خودم شوم از ای چهار دیواری خانه برایم میخواهم از ای افسردگی فکری بیرون شوم میخواهم ب همه نشان بدهم کی هستم گفتم میخواهی دانشگاه بروی اما مه اوقدر پیسه ندارم خودت میدانی گفت دولتی میرم اگر اجازه تو و مادر باشه یک سال قبل فارغ شدم از مکتب ب خودم باور دارم که از عهده کانکور میبرایم مه هم گفتم درست اس د امتحان کانکور ثبت نام کن درس ات ره بخوان اما میشه مثل رفیق باشیم ؟ لبخند زد اولین باری بود لبخندش را میدیدم گفتم دشمن هم نیستیم مگه نی؟ مه هم سرمه بالا و پاین کردم یعنی حرفش را تایید کردم روزا میگذشت چند ماه ب امتحان کانکور مانده بود د یکی از کورس های کانکوری یک رفیقم استاد بود. همرایش گپ زدم گفتم پول ندارم اگر میشه یک نفر را بدون فیس درس بده او هم قبول کرد وقتی خانه آمدم از کورس برایش گفتم مثل طفلا از خوشحالی زیاد د کالایش جای نمیشد جای لبایش چشم هایش میخندید اولین بار بود با وجود تمام خستگی که د ای چند مدت داشتم با خوشی خانم اولم احساس آرامش کردم نام و ساعت کورس ره برش گفتم او هم تشکری کد و رفت صدایش کردم خیر باشه خوشی ات باعث شد یادت بروه گشنه و تشنه آمدیم . طرفم سیل کرد و گفت امروز مادر خانه نبود راستش مه هم کمی مریض بودم طبق معمول چاشت خانه نمیامی چیزی نپختن حالا میرم بپزم چی میخوری نمیدانم چرا یکبارگی از دهنم برامد گفتم بیرون غذا بخوریم او هم گفت اکر مشکل نداری بخوریم خوب با هم رفتیم د یکی از رستورانت ها خواستم خودش فرمایش بدهد اما همه چیز را ب عهده مه ماند یادی روزی افتادم که خانم دومم تا توانست فرمایش داد هههه خوب منم کباب فرمایش دادم و همتو شیشتم از روز های گذشته و آینده قصه کردیم بعدشم خانه رفتیم شب گذشت و صبح شد روز اول کورسش بود فکر کردم شاید همه کار خانه ره بمانه و روانه کورس شود چون کورسش از هشت صبح تا یازده روز بود اما وقتی از خاب بیدار شدم تمام کار خانه ره کرده بود و طرف کورس رفته بود من و مادرم شیشتیم صبحانه خوردیم مادرم از اینکه متوجه خانم اولم هشتم خوش بود ازش پرسیدم خودش نان خورد گفت از خوشی زیاد یکی دو لقمه خورد و رفت مه هم سرکار رفتم و بعد کار دیگر ب خانه آمدم وقتی خانه رسیدم دیدم خیلی خوش بود با مادرم از صنفی هایش و درس هایش میگفت با خوش بودن او فکر میکدم بار سنگینی از شانه هایم کم میشه سبک و راحت میشدم روزا میگذشت و امتحان کانکور رسید روز امتحان خیلی هیجان داشت با هم یکجای دانشگاه کابل رفتیم و مه د بیرون منتظرش بودم امتحانش چند ساعت طول کشید وقتی برامد محکم دستم را گرفت و گفت امتحان خیلی عالی گذشت و بخاطر این همه خوبیت یک دنیا دو دنیا سه دنیا تشکر خنده کدم گفتم دیوانه هم بودی مه خبر نداشتم نمیدانم چرا خنده هایش محو شد هر چی پرسیدم چیزی نگفت گفت امروز مهمان من میری با هم غذا بخوریم طرفش چشمک کدم و گفتم تو پیسه از کجا کدی گفت از دست که متوجه نمیباشی مه د خانه خیاطی هم میکنم تعجب کردم گفتم مگه چی وقت شروع کدی گفت از وقتی که همرایت عروسی کدیم خیاطی ره از اول یاد داشتم اما فقط کالای خودمه میدوختم‌ بعد عروسی یگان چیز ضرورتم میشد دلم نمیشد از خودت و مادر پیسه بگیرم ب همی دلیل از مادر اجازه گرفته از کالای همسایه شروع کدم حالا خوب اس پنج شش فامیل برم کالا میارن بدوزم خوب با هم رستورانت رفتیم د راه کلا غرق فکر بودم عذاب وجدان دیوانیم میکرد واقعا اصلا د فکر اینکه چی ضرورت داره چی کمبود. داره د دو سال اول عروسیم‌نشدم حالا مدت نزدیک ب ۵ ماه میشود میدانم ای دختر بعد عروسی چی کشیده ب خودم حیران میشد چطو اوقدر ظالم شده میتانم مخو ایتو یک آدم نبودم خوب رستورانت رسیدیم فرمایش غذا ره ب عهده مه ماند مه پس ب خودش واگذار کردم او هم بریانی خواست گفتم بریانی ره حدسی خواستی یا دلت شده بود کفت مگه ت غذا های تند دوست نداری؟ خوب میدانم غذا های تند دوست داری ب همی دلیل برایت بریانی خواستم تعجب کردم چون ای دختر د ای دو سوال اصلا طرفم سیل هم نمی کرد چطو تمام ذوق ها و خواسته هایمه میفامه شاید ب دلیل ای باشه که تمام کار خانه ب عهده خودش بوده برایش گفتم نظر ب اینکه تو تمام خاصیت هایمه میفامی پس امروز تو شروع کن از چی خوشت میایه از چی خوشت نمیایه و گفت *`لایک رومان به 300 برسانید ادامه بانم قند هایم🙂❤️💋✋🏼`*
Image from World Roman ¦ دنیـای رومان: *رومــُ ـان :  بیوه بیدرم گرفتم در حالی که نفری داشتم🥲💔* *‌قٌسـٌ ـمت...
❤️ 👍 😢 🆕 💞 😮 🤍 ♥️ 485

Comments