
World Roman ¦ دنیـای رومان
June 21, 2025 at 06:17 PM
*رومــُ ـان : بیوه بیدرم گرفتم در حالی که نفری داشتم🥲💔*
*قٌسـٌ ـمت : ( چهارم اخرین)*
*نـــاشر : خاکسار صاحب*
*نــ ـشـــر: دنیــــای رومــــان*
✐✎✐✎✐✐✎✐✎✐✐✎✐✐✎✎✐✎✐✎✐✎✎✐✎✐✎✐✎✐✎✐
*`برای مطالعه قسمت سوم هم روی لینک ابی کلیک کنی♥️📚👇🏼`*
*`https://whatsapp.com/channel/0029VabrEFDD38CXUlV3c32r/8154`*
وقتی از خودش و خصوصات و آرزو هایش گفت
حس میکردم مثل طفل تازه که خودش و دنیا را میشناسد است
دور از هر دغدغه های زندگی
به خودم قول دادم ان شاءالله ب تمام آرزو هایش میرسانمش دوباره همان دختری ازش میسازم که د خانه پدرش بود و بعدش دوست داشت با برادرم باشه
خوب غذای ما تمام شد و روانه خانه شدیم
همی که رسیدم متوجه شدم که خانم دومم آمده
بعد تمام کارایش کلا ازش متنفر شده بودم ای مدت که نبوداصلا نمیخواستم برگرده
وقتی ما دو نفر ره دید قیامت شروع شد
چیزی ب زبانش آمد ب خانم اولم گفت بدترین حرف که از زبانش شنیدم گفت از یک برادر سیر نشدی که پشت دگه برادرش ره گرفتی
همی گپش باعث شد سرش دست بالا کنم و محکم سیلی زدمش با انگشت اشاره برش گفتم یا میبرایی یا میری طرف اطاق
او هم طرف اطاق رفت و مه هم طرف اطاق مادرم
بعد چند ساعت رفتم پیشش برایش گفتم آرام شدی گپ بزنیم
گفت سرمه دست بالا کدی توقع داری آرام شوم ؟
گفتم اگر آرام نشدی دوباره برو خانه پدرت و اگه خانه پدرت بروی طلاق هستی
او هم چپ سر جایش شیشت
گفتمش چی میخواهی
گفت میخواهم جدا د یک خانه دگه زندگی کنیم و یا زن اولته طلاق بده
حیران طرفش سیل کدم
گفتمش این کار را اصلا نمیکنم
چون او جز مه و مادرم کسی را ندارد
این ظلم است که سر او کنم
باز ب کدام بدیش؟
اینکه ب تمام خواسته هایما سرخم کده آنجام داده
گفت دلت اما یا باید جدا زندگی کنیم یا باید طلاقش بدی و یا بلای سرش بیارم که بفامه زندگی چیست ؟ یا مرگ چیست ؟
اصلا آن لحظه نمیفهمیدم چی بگویم واقعا حیران مانده بودم چی کنم اما باید یک کاری میکدم تا ب آرامی و خوشی زندگی کنیم
گفتم درست اس مه فکر میکنم
یک چرت بزنم باز گپ میزنیم
بعد کلی فکر کردن برایش گفتم مه آنقدر پول ندارم خانه کرایه کنم پس د یک اطاق خانه شما زندگی میکنیم چی نظر داری او هم خوش و جم و جور اطاق شروع کرد
پیش مادرم رفتم و تمام قضیه ره قصه کردم اما ب ذهنم فکرایی دکه داشتم
بعد جم و جور روانه خانه اونا شدیم
وقتی اونجه رسیدیم و لوازم اطاق ره جای ب جای کدیم گوشیمه کشیدم و قسمی رفتار کردم که گویا از دفتر برایم زنگ زدن
گفتم امشب نوکری بدهم درست اس میایم
و ب بهانی اینکه دفتر میرم
رفتم پیش مادرم
شب یکجای نان خوردیم
و کلی قصه کردیم
و بعد د اطاق مادرم د یک گوشه خوابیدم
روزا ب همی شکل میگذشت د هفته دو شب خانه خسرم پیش زن دومم میرفتم و باقی خانه مادرم میبودم با همسر اولم رفیق شده بودیم گاه میخندیدیم و گاه ب یاد گذشته ها گریه میکردیم بالاخره نتایج کانکور اعلام شد و د پوهنزی کمپیوتر ساینس کامیاب شده بود
تمام کارای اولیه ره با هم پیش بردیم
روز اول درسی اش نیز همرایش رفتم خیلی با هم خوش بودیم اینکه او ره خوش میدیدم خودم بیشتر از او خوش میبودم
روابطم با همسرم دوم اصلا خوب نبود نظر ب اخلاقش فقط طلاق نگرفته بودیم دگه هیچی بین ما مث زن و شوهر نبود
هر روز بحث داشتیم تا اینکه بعد یک سال تصمیم گرفتیم ب آرامی جدا شویم خیلی کوشش کردم بساز شوم همرایش اما نمیشد که نمیشد و روز که طلاق گرفتیم خیلی گریه کرد هم میخواست طلاق بگیرد و هم میخواست زندگی را با هم ادامه بدهیم
راستش آن لحظه و آن حسی را که داشتم نمیتوانم بیانش کنم اما فقط میخواستم برادرم زنده باشد و بروم د بغلش گریه کنم بی آنکه که قضاوت شوم کاش بود و مث همیشه بگوید خوب یا بد حالا شده و میگذره اصلا غصه نخو اما هیچکس را نداشتم تا دلسیر سر شانه اش گریه کنم
تمام آن روز ره دور از خانه دور از شهر گذشتاندم و بعدش ب خانه رفتم با هیچکس حرف نزدم و ب اطاقم رفتم یکی دو روز هیچی حالم را خوب نمیکرد
بعدش آهسته آهسته ب زندگی برگشتم
آخرای هفته بود مادرم گفت که همسر اولم وظیفه پیدا کده د یکی از موسسات چون لایق است و یکی و نیم سال پوهنتونش گذشته د او موسسه هم ازش امتحان گرفتن وقتی دیدن تمام سوالات ره درست حل کده بی آنکه ب سی وی اش ببینن قبولش کردن و شروع هفته باید ب کار شروع کنه
خوبیش این بود که میتوانست بعد پوهنتونش کار کنه
و دفتر شان نزدیک دفتر ما بود صبح پوهنتون میرفت و پیشین ب دفتر و بعدش یکجا خانه میرفتیم
د اوایل موتر کرایه میکردم چون میگفتم پیاده برویم خستهمیشه
اما ب خواست خودش پیاده روی ره شروع کردیم واقعا پیاده روی برایم خیلی خوب بود نیم ساعت راه بود تا خانه آهسته آهسته قدم زده ب خانه میرسیدیم و د راه کلا از اتفاقات روزمره ما قصه میکردیم وقتی ب خانه میرسیدیم بعد گرفتن خستگی یکجای آشپزی میکردیم و با مادرم نان میخوردیم
وضعیت اقتصادی ما ب مرور زمان بهتر میشد و ما د مسیر زندگی نا خیلی خوش بودیم
گذر زمان خیلی سرع میگذشت اینکه چی وقت نزدیکی فراغت همسرم شد اصلا نفامیدم
روز محفل فراغتش من و مادرم رفتیم وقتی اسمش را صدا کردن و رفت سر استیج شروع ب حرف زدن کرد
در آخر حرف های از من و مادرم گفت و مه کلا تعجب کردم و آب عرق شدم چون گفت که
در آخر از همسر عزیزم و خشو مهربانم که بیشتر از یک مادرم برایم مهربان بود تشکری میکنم اصلا باید اول از اینها تشکری میکردم چون رسیدن ب اینجا بدون آنها اصلا قابل رسیدن نبود من زندگیم را چند سال پیش متوقف کرده بودم اما وجود همسرم و مادرم(خشویم) باعث شد دوباره رشد کنم ممنون که هستین و شکر که دارم تان》
من اولین باری بود که کلمه همسرم ره از زبانش میشنیدیم خوشحال بودم اینکه مره ب حیث همسرش قبول کرده بعد ختم محفل رفتیم رستورانت و آنجا ازش پرسیدم واقعا این نکاح ره قبول کردی؟ آیا من را ب حیث همسرت قبول کردی؟ یا همتو اونجه تشکری کردی
لبخند زد و چشم هایش را پاین انداخت و گفت د هیچ گوشه از زمین همسر مثل خودت پیدا نمیتانم واقعا اگر خودت د ای نکاحمشکل نداری من این نکاح را با دل و جان میپذریم
همونجا از خوشحالی د پیش روی مادرم رفتم از پیشانیش ماچ کردم و گفتم تا جان دارم این نکاح را میپذریم و هر دو خوش و خوشحال ب خانه برگشتیم
پایان داستان

❤️
👍
❤
😢
😮
🥹
😂
👌
💞
😒
387