
کلبه رومان سرا| 📖📚
May 27, 2025 at 04:05 PM
#رمان_مهرماه
#قسمت_پنجم
#نويسنده_بهشت
حوريه با صداي نرم تري ادامه داد:
_ _ _اما شبها، وقتي تنها در اتاق میماندم، همیشه به او فکر میکردم. به رفتارهايش... به نگاههايش. خیلی مرد متفاوتی بود. انگار ذهن و قلبم را تسخیر کرده بود.
یک لحظه چشمانش برق زدند، با لحن ذوقزدهای ادامه داد:
_ _ _روزی در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بودم. صدای مردانه و جذابش باعث شد نگاهم را از ظروف بگیرم و به او بدوزم.
در چهارچوب در ایستاده بود، به من گفت:
"میشه یک لیوان آب برايم بدهی؟"
دست و پاچه شدم، سریع با دستان لرزان لیوان آب را برايش بردم. وقتی دستم را از لیوان جدا میکردم، انگشتانش دستم را لمس کرد. طوری شدم، انگار كه برق از تنم گذشت.
خجالت زده دستم را عقب كشيدم اما او آن لحظه با نگاه عمیق و پر از احساس به من نگاه کرد. یک نگاه که باعث شد ضربان قلبم تندتر شود.
خانم جان با دقت به حوریه نگاه کرد و پرسید:
_ _ _ و این یعنی او عاشق تو شده بود؟
حوریه سری به معنی انکار تکان داد و با صدای لرزان گفت:
_ _ _ نه، نه! البته در ابتدا من هم همین خیال را داشتم، اما بعد... بعدها کاری کرد که دنیا برای من تاریک شد.
چشمان حوریه از درد و پشیمانی پر شد، انگار هر کلمهای که از زبانش میآمد، بار سنگینی از یادها و خاطرات تلخ را به دوش میکشید. خانم جان با نگرانی به او نگاه کرد، انتظار داشت تا حقیقت پشت این سکوت سنگین فاش شود.
حوریه با صدای آهسته و چشمانی غرق در گذشته ادامه داد:
_ _ _ روزها میگذشت و علاقه و کشش من نسبت به ارباب سالار شاه بیشتر و بیشتر میشد. البته کی میتوانست عاشق او نشود؟ مردی به زیبایی او، نیکوترین اخلاق، پر از ابهت و مردانگی. رفتارهایش... پر از غرور!
هر قدمی که بر روی زمین میگذاشت، انگار قدمهایش برای این زمین زیادی بود.
خانم جان با نگرانی به حوریه نگاه کرد، گویی این جمله آخر او را به لرزه انداخته بود. سکوتی سنگین بین آنها حاکم شد، چشمان حوریه هنوز پر از احساسات پیچیده و دردی عمیق هست. او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ _ _ برسیم به اصل روز، روزی که من لکه ننگ را به خود خریدم. روزی که خودم دامن خود را لکهدار کردم.
خانم جان با تردید از جایش تکان خورد، دستش را به آرامی روی دستان لرزان حوریه گذاشت و به او نگاه کرد. حوریه لحظهای سکوت کرد، گویی هنوز در تلاش برای بیان آنچه در دلش بود، هست.
حوریه با صدای لرزان، هر کلمه را با دقت بر زبان آورد:
_ _ _ آن روز که به اتاق ارباب سالار شاه رفتم، فکر میکردم تنها یک گناه کوچک است. یک اشتباه بیاهمیت. اما اشتباه من، چیزی فراتر از آنچه که تصور میکردم، بود.
خانم جان همچنان با چشمانی پر از سوال و همدردی به حوریه گوش میداد. از نگاهش میشد فهمید که داستان هنوز به انتهای خود نرسیده و چیزی در دل حوریه هست که بیشتر از آنچه گفته است، باقیمانده.
به صحبتهایش ادامه داد:
_ _ _ من آن روز فکر میکردم ارباب سالار شاه در عمارت حضور ندارد، اما اشتباه میکردم!
وقتی وارد اتاق شدم، فقط میخواستم کنجکاویام در مورد او را برطرف کنم.
به رنگ سیاه اتاق خیره شده بودم که یکدفعه صدای او از عقبم آمد. سریع به عقب برگشتم. او با بالاتنه لخت ایستاده بود. موهای مشکیاش خیس از آب بود.
دوباره اعتراف میکنم، سالار شاه سلطانی یکی از زیباترین و جذابترین مردهایی است که تا به حال دیدهام.
قدمی به سمت من گذاشت، من خجالت زده نگاهم را از او دزدیدم. اما او بیخیال نشد. آنقدر نزدیک من شد که پیشانیام به سینهاش برخورد میکرد. کنار گوشم با لحن خماری گفت:
"میدانی چقدر میخواستم این روز برسد؟"
حوریه مکث کرد و نفس عمیقی کشید، با ترديد ادامه داد:
_ _ _آنروز... آنروز ارباب سالار شاه از من در خواست رابطه كرد. من... من هم پذيرفتم، فكر ميكردم شايد عاشق من شده باشد، شايد بخاطر علاقه اش نسبت به من اينكار را كرد. اما نه! اينطور نبود!
با این حرف حوریه، همه متعجب شدیم. سکوتی سنگین بین جمع ما افتاد. خاله فاطمه از شدت خجالت دستاش را به گونۀ خود کشید، سرش را پایین انداخت و سعی کرد نگاهش را از حوریه بدزدد. سماء متعجب به حوریه نگاه کرد، گویی هنوز نمیتواند حقیقت را بپذیرد. خانم جان با چهرهای آرام، اما پر از نگرانی، منتظر ادامهی صحبتهای حوریه هست.
اما من! من هنوز در تعجب ام. سالار شاه! همان سالار شاه که همیشه وقتی پدرم مرا تنبیه میکرد و در اتاق تاریک تنها حبسم میکرد، او بود که برایم غذا میآورد. پتو میآورد و از همه مهمتر، عروسکهای مورد علاقهام را میآورد تا برای لحظهای هم که شده، حس کنم کسی هست که به من توجه دارد. آیا حالا او چنین آدمي شده هست؟ چطور ممکن است؟! هرچه نباشد، او هم خون سلطانیها را دارد. او هم در همان عمارت نحس بزرگ شده. او هم پسر مرحوم "انور شاه سلطاني" هست. درست است كه پدرش يعني كاكاي من خيلي وقت پیش وفات كرده بود، اما هنوز در آن عمارت افراد بد تر از او نيز وجود دارد.
با صداي حوريه از افكارم بيرون كشيده شدم.
_ _ _بعد آنروز من حس كردم شايد ارباب سالار شاه عاشق شده و ميخواهد همراه من ازدواج كند. اين اتفاق بين ما چند مرتبه رُخ داد و در آخر زمانيكه من مخالفت كردم سالار شاه طوري من را مورد لت و كوب قرار داد كه تمام بدنم زخمي شد. و در همان وضعيت من... بالاي من تج*اوز كرد.
خاله فاطمه با صدای بلند گفت:
_ _ _ هییین! وای خدا!
سماء دستش را روی دهانش گذاشت و چشمهایش از تعجب گشاد شد. من هم مات و مبهوت به حوریه خیره شدم.
خدایا... نمیتوانم باور کنم. یعنی سالار شاه چنین انسانی شده؟ چنین انسان پستی؟
حالا میفهمم آن کبودیها زیر چشم و آن زخمها برای چه بودند!
خانم جان با نگاه آرام و دلسوزی به حوریه نگاه کرد و گفت:
_ _ _ حوریه جان، میدانم اتفاق بدی برایت افتاده، اما دیگر نگران نباش. اینجا ما پناهگاهی داریم. تو در امان خواهی بود، فهمیدی؟
حوریه سرش را تکان داد و با صدای لرزان گفت:
_ _ _ بله، بله، ممنونم. من هم برای همین از آن جهنم فرار کردم.
در ابتدا فکر میکردم سالار شاه سلطانی بهترین آدم روی زمین است، اما نه! او بدترین و پستترین انسانی است که زمین به خود ديده!
ادامه دارد...
❤️
👍
😢
❤
😮
🆕
😂
🙏
🫠
🎀
415