
کلبه رومان سرا| 📖📚
15.6K subscribers
About کلبه رومان سرا| 📖📚
*برای ثبت. تبلیغات خود به این شماره واتساپ ارتباط بر قرار کنید*🙋🏻♂️🇮🇷🇦🇫 https://wa.me/798165147 *برای معلومات ده باره رومان ها مسج کنین* *اصلان*👇🏻🩷 https://wa.me/798230240 *╾┉┉⟲•_•بسمالله الرحمن الرحیم⟳┉┉┉╼* *هـمـین حالا دکمـہ `𝐅𝐨𝐥𝐥𝐨𝐰` یـا `دنبــال` کــࢪدن بــزنیـد و عــضو کــانـال مـا بشیـد♥️🤗* *لیــنڪ ڪــانـــال بــہ دوســتــان تـــان شـــریڪ ســازیــد♥️👇🏼* https://whatsapp.com/channel/0029VaS20LPIt5roSOxXnz2z *ریـــس کـانـال*> *𓀛اٖؒمٖؒـؒؔـٰٰیٖؒـؒؔـٰٰرٖؒیٖؒ صٖؒـؒؔـٰٰاٖؒحٖؒـؒؔـٰٰبؒ* *جلال حلیمی* 𝐀𝐬𝐋𝐚𝐧 ❥
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

#رمان_مهرماه #قسمت_ششم #نويسنده_بهشت خانم جان، با صدای آرام و دلسوزی، کاکا حمید را صدا زد تا حوریه را به پناهگاه راهنمایی کند. خاله فاطمه و سماء نیز مشغول جمعآوری وسایل میز صبحانه شدند. من با سر و صدای ذهنی، گیج و سردرگم از صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم. ذهنم پر از سوالات بیجواب هست. با هر قدمی که به اتاقم نزدیکتر میشوم، احساس سنگینی بیشتری به دوشهایم فشار میآورد. سوالات و شگفتیها مثل یک وزنه سنگین روی دلم قرار دارد. ذهنم، هنوز در حال تحلیل اتفاقاتی هست که خودم نیز نمیتوانم آنها را درک کنم. وارد اتاقم شدم و سر درگم کنار پنجره نشستم. یک لحظه! نکند حوریه نقش بازی کرده باشد؟ نکند از وجود من در اینجا باخبر شدند و حوریه را اینجا فرستادند تا مطمئن شوند؟ خدایاه... خودت من را کمک کن! این فکر مثل یک سایه سنگین در ذهنم پرسه مي زند. نكند حقيقتي در پس اين ماجرا پنهان باشد كه ما از آن بي خبر باشيم؟ دستهایم را روی صورتام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ذهنم مثل یک معما شده هست. طوريکه نميتوانم جوابش را پیدا كنم. هربار که به حوریه فکر میکنم، انگار بیشتر و بیشتر در ابهام فرو میروم. او چه چیزی را ميتواند از ما پنهان کرده باشد؟ چرا احساس میکنم در پس حرفهایش چیزی هست که هنوز نمیفهمم؟ چشمانم را بستم و تلاش کردم کمی آرام شوم. خدا میداند چه چیزی در انتظارم است! راوی: نورهای رنگارنگ با لرزش خفیف روی دیوارهای کاباره میرقصند. هوا آغشته به بوی دود سیگار و عطر تند زنانه است. صدای خفهی موسیقی جَز یا بلوز، مثل یک زمزمهی مرموز در فضا پیچیده. مردان با کتوشلوارهای تیره، دور میزهای کوچک نشستهاند، با لیوانهای پر از مشروب در دستانشان، غرق در نگاههای سنگین و گاهی لبخندهای نیمهکار. در گوشهی صحنه، زنی با لباس شب براق، با صدای خشدار و فریبنده در حال آهنگ خواندن است، و چشمهایش روی هر کسی که نگاهش میکند، میچرخد. چراغ کوچک بالای سرش، سایهی دلفریبی از موهایش روی گونههایش انداخته. پیشخدمتها با حرکات حسابشده، لابهلای میزها میچرخند، گاهی با یک چشمک، گاهی با یک جملهی نیمهمفهوم. موسیقی جَز نرمی فضای نیمهتاریک کاباره را پر کرده است. صدای ساکسیفون، روی هوای پر دود و بوی شراب میلغزد. لوسترهای کریستالی سقف با نور زرد و نارنجی میدرخشند، و میزها با مخملهای قرمز و شمعهای نیمسوز، حس یک دنیای جدا از واقعیت را میدهد. سالار شاه سلطانی روی مبل چرمی مشکی، نشسته است، لیوان نیمهپُری از ویسکی در دستش، و نگاهش سرد و بیتفاوت، به تكه يخ هاي كه درون ليوان قرار دارد، دوخته شده است. دخترها با لباسهای شب براق و آرایشهای سنگین، در نور مهآلود میدرخشند. هر کدام دنبال جلب توجهاند، اما هیچکدام جرئت نزدیک شدن به سالار شاه مغرور را ندارند... مرد مقابلش دوباره از سالار شاه پرسید: _ _ _واقعا نمیخواهی آن زمین را بفروشی؟ سالار، بدون اینکه نیمنگاهی به مرد بکند قاطعانه جواب داد: _ _ _نه! مرد حرصی شد، تند و تیز گفت: _ _ _یعنی اگر دو برابر بیشتر از مبلغ تعیینشده پرداخت کنم، باز هم؟! لیوان ویسکی محبوبش را میان دستش تکاني داد. قلوپی از آن نوشید و سرد و بیتفاوت گفت: _ _ _نه! مرد گفت: _ _ _من حاضر هستم، دو برابر بیشتر پرداخت کنم و تو هنوز هم قبول نداری؟ بلاخره وارث سلطانیها نگاههای سردش را به مرد مقابلش دوخت. نگاه سرد و بیتفاوت، نگاه پر از تمسخر. واقعا آن مرد میخواست با چند مقدار پول بیشتر سالار را قانع بسازد؟ برای فروختن زمینی که یادگاری از شخص مهمی برایش است؟! خندهای پر از تمسخر کرد و در یک لحظه لیوان سرد ویسکیاش را سر کشید. با گوشه زبان خود لبانش را لیس زد. با پوزخندی گفت: _ _ _میدانی با کی طرف هستی؟ میدانی مقابلت کی نشسته؟ اصلا تو میدانی من کی هستم و چه کارهایی میتوانم انجام دهم؟ مرد یک لحظه رنگ باخت، قطعا میدانست او کی هست و چه کارهایی میتواند انجام دهد! سالار شاه با نگاهی سرد و تهدیدآمیز ادامه داد: _ _ _ حالا هم اگر میخواهی زنده به خانهات برگردی، این صورت نحست را از جلوی چشمانم گم و گور کن! مرد با ترس از جایش برخاست، دستش را به سرعت روی صورتش کشید و بدون هیچ کلامی عقبنشینی کرد. حالا دیگر هیچ شجاعتی برای ادامه بحث نداشت. مرد بي معطلي از كاباره خارج شد. سالار شاه به خدمتکار اشاره کرد تا لیوان ویسکیاش را دوباره پر کند. خدمتکار بلافاصله نزدیک آمد، با حرکاتی آرام و بیصدا، ویسکی محبوبش را در لیوان ریخت. سالار شاه تنها به این عمل نگاه کرد و سرش را به عقب تکیه داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی مختلط سیگار، مشروب، و دیگر ناخالصیهای این فضای پر از فریب و فساد، در مشامش پیچید. هوای کاباره همچنان غلیظ و سنگین هست، و در این فضای مهآلود، او حس میکند که هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد. همهچیز همانطور که باید باشد، برای او، برای کسی که همیشه در این دنیای تاریک تسلط دارد. صدای نازک زنی باعث شد که سالار شاه از افکار تاریکش بیرون بیاید. پلكهایش را گشود و نگاهش به زن مقابلش دوخته شد. زن، با لباس شب تنگ و براق، با زيبايي خيره كننده، به آرامی به سمت او قدم برداشت. چشمانش، که پر از رمز و راز بود، به سالار شاه دوخته شد ، گویی در جستجوی چیزی بیشتر از یک نگاه ساده باشد. زن لبخند زد، لبخندی فریبنده که به خوبی میدانست چگونه جلب توجه کند. سالار شاه از جای خود حرکتي نکرد، اما در دلش، نوعی اشتیاق و تمایل خاموش حس کرد. این نگاهها و این رفتارها برای او هیچ تازگی نداشت! او هر شبش را با هر زني میگذراند. براي او همه چيز تنها در يك شب خلاصه ميشد و هیچ وقت از مرز آن عبور نميكرد. او هیچ وقت براي زن ها بيشتر از يك شب يا يك بازي نميخواست. او هميشه به زنان به چشم موجوداتي مي نگريست كه فقط براي لحظه اي بودند، تا بسترش را گرم كنند و بعد از آن به همان سرعت از زندگي اش خارج مي شدند. زن كنارش نشست، ليوان ويسكي را در دستانش گرفت و نزديك دهن او برد. با اين ناز و عشوه هاي خود ميخواست تا حتي براي يك لحظه هم كه شده كنار اين مرد باشد. مردي كه همه ازش ميترسيدند... و يا هم بدتر همه عاشقش بودند! زن با عشوه شروع كرد به لمس دستان سالار... سالار با حالت مستي از جايش بلند شد، دستان زنيكه حتي اسمش را هم نميدانست گرفت و به سمت اتاق VIP هميشه گي اش راه افتاد. ادامه دارد...

#رمان_مهرماه #قسمت_هفتم #نویسنده_بهشت «مهرماه» در دل شب، هنگامی که همهجا در سکوت فرو رفته، من هنوز در بستر، بیخواب، گیج و سردرگم هستم. از جایم برخاستم، شالی به دور خود پیچیدم و بیصدا از اتاق خارج شدم. به سمت باغچهی حیاط قدم برداشتم، هوای خنک شب را در ریههایم فرو دادم و به آرامش لحظه اندیشیدم. فضای باغچه در این نیمهشب، پر از آرامشی وهمانگیز است. مه نرمی روی زمین نشسته و عطر گلهای یاس و شببو در هوا پیچیده. درختان سر به فلک کشیده، سایههای کشیدهای روی سنگفرش انداختهاند و صدای ملایم جیرجیرکها، سکوت شب را همراهی میکند. ماه نیمهکامل از پشت شاخههای درختان سرک میکشد و نور نقرهایاش را روی برگها پاشیده. نسیمی آرام، لابهلای شاخهها میلغزد و گاهی بوی خاک نمخورده را با خود میآورد. همهچیز آرام، زیبا و غریب است؛ انگار باغچه هم میداند دلی در تاریکی، بیصدا و آرام، درگیر طوفانی از فکر و احساس است. در صندلی زیر درخت نشستم، چشمانم را عمیق بستم و نفس بلندی کشیدم. صدای باد میان برگها، همچون نجوای آرامی در گوشم پیچید. لحظهای چنان در آرامش فرو رفتم که گویی تمام دنیا از حرکت ایستاده است. حس کردم تمام افکار آشفتهام یکییکی در دل شب حل میشوند، بیآنکه پاسخی برایشان یافته باشم. نور مهتاب روی صورتم افتاد و سرمای ملایم نسیم، گویی دست نوازشی بود از سوی آسمان، برای دلی که مدتهاست در تلاطم است. ناگهان دستی روی شانهام نشست و من از اين دنیای خیالات بیرون کشیده شدم. خانم جان با لبخند مهربانی پشت سرم ایستاده بود. کنارم نشست و مثل من، زُل زد به تاریکی شب. آرام شروع با حف زدن كرد: _ _ _"زن در دل شب همچون شعلهای است که در تاریکی میرقصد، بیآنکه از خاموش شدن بترسد، زیرا در هر لحظه از این سکوت، خود را پیدا میکند." با شنیدن حرفش به نیمرخ او زُل زدم، زيبايي صورتش در زیر نور ملایم ماه، پر از آرامش و وقار هست. چشمانش به دوردست ها دوخته شده، انگار دارد از شب چیزی میشنود که من قادر به شنیدنش نیستم. در دل فکر کردم: «چقدر زنها شبیه شباند... ساکت، عمیق، پر رمز و راز... ولی در دل هر تاریکیشان، نوری پنهان است که فقط دل آشنا میبیند.» خانم جان به من نگاه كرد و گفت: _ _ _ميداني آن شب كه در جاده تو را پیدا كردم چه چيزي در نگاهت مشاهده كردم؟ پرسشي نگاهش كردم، كه خانم جان با نگاه مهربان و صدای آرامشبخش خود ادامه داد: _ _ _در آن شب تاریک، در چشمانت چیزی دیدم؛ چیزی عمیق و خاموش، مانند سکوتی که در دل شب پنهان است. چشمانت پر از ناگفتهها و رازهایی بود که در دل شب، تنها دلهای آشنا میتوانند بشنوند. سکوتی میان ما نشست؛ سکوتی که پر از معنا و احساس بود. با آهی پر از افسوس گفت: _ _ _ تا این زمان، همیشه منتظر بودم که در نگاهت نوری ببینم... اما هر بار، غم بود که بیشتر از هر چیزی در چشمهایت خود را نمایان میکرد. چشمانش را لحظهای بست و به آرامی ادامه داد: _ _ _ میدانم زندگیات همیشه راحت نبوده، میدانم که زخمهایی داری که حتی خودت از نگاه کردن به آنها میترسی... اما دخترم، باور کن، گاهی در میان این همه تاریکی، کسانی میآیند که با نوری از عشق، دلهای زخمی و غمدیده را درمان میکنند، و این نور، آرام آرام تمامی شبهای تاریک را از میان میبرد. این کلمات همچون نسیمی ملایم در دل شب، در وجودم نشست. لحظهای تصویر صدرالدین از جلوی چشمانم عبور کرد. خانم جان که به آرامی کنارم نشسته بود، نگاهش را از تاریکی شب گرفت و به چشمانم دوخت. _ _ _ به چی فکر فرو رفتهای؟ انسان یا در عبادت اینطور غرق میشود، یا هم... در عشق! خجالت زده نگاهم را از او دزدیدم، آهسته خندید و گفت: _ _ _ پس قلب مهرماه خانم جان، برای کسی لرزیده؟ با مکث کوتاهی ادامه داد: _ _ _ صدرالدین... خیلی پسر خوبی هست و همچنین خیلی مؤدب! از یازده سالگی شروع کرده بود به کارآموزی و الان هم یک مرد فوقالعاده با شخصیتی شده. لحظهای در سکوت فرو رفتم، چشمانم به دوردستها دوخته شد. خانم جان گفت: _ _ _ تا جایی که میدانم، خیلی زیاد دوستت دارد و تو هم که... خندید و دوباره گفت: _ _ _ خب؟ نظرت درمورد صدرالدین چی هست؟ لحظهای سکوت کردم، در فکر فرو رفتم. واقعا نظرم در مورد او چی هست؟ آیا واقعا من عاشق او شدهام؟ یعنی این حس که دفعتا برایم رخ داد، عشق هست؟ رو به خانم جان کردم و گفتم: _ _ _ نمیدانم... راستش شاید نمیخواهم. من هیچ علاقهای به ازدواج کردن ندارم! و این بخاطر مردان هست. مردانی که نمیدانند مردانگی چی هست! چشمان خانم جان به دقت به من دوخته شد، انگار كه منتظر هست تا ادامه بدهم، تا چیزی بیشتر بگویم. به آرامي لب زدم: _ _ _مرداني هستند كه هوس را عشق معني ميكنند. مردانيكه زنان را به چشم عروسك سرگرم كننده ميبينند. مردانيكه حتي نميدانند زندگي زناشويي چي هست؟! خانم جان لبخندي زد و آرام گفت: _ _ _و اين يعني تو فكر ميكني هر مشكلي كه در زندگي يك زوج اتفاق مي افتد تمامش تقصير مرد هست؟ سري به معني مثبت تكان دادم. خانم جان گفت: _ _ _اما اينطور نيست! شنيدي میگويند "تا شمال نشود برگ درختان تكان نميخورند". متعجب شدم. خانم جان با نگاهی ملایم به من خیره شد و ادامه داد: _ _ _ زندگی زناشویی، دخترم، یک سفر دو نفره است. هر دو باید دست در دست هم بدهند و راه بروند، نه اینکه یکی فقط دنبال دیگری دویده و دیگری فقط ایستاده باشد. در هر رابطهای، بهویژه در رابطهای که از عشق و محبت تشکیل شده، هیچکدام نمیتوانند فقط از یک طرف بر دوش دیگری سنگینی کنند. او لحظهای مکث کرد، سپس با صدای آرام و پر از حکمت گفت: _ _ _ مردان نیز اشتباه میکنند، درست است، اما زنها هم به همان اندازه باید خود را مسئول بدانند. گاهی اوقات، زنها باید برای همسرانشان جایی برای رشد و تغییر ایجاد کنند، همانطور که مردان نیز باید چنین کنند. عشق نیاز به فضا دارد، برای پرورش و برای رشد. چند لحظه سکوت کردیم، صدای جیرجیرکها و نسیم شبانه فضای اطراف را پر کرد. فکر کردم به آنچه خانم جان گفت، و عمیقاً حس کردم که شاید درست هست. شاید عشق به تنهایی کافی نباشد، بلکه باید دو نفر در کنار هم به آن توجه کنند، آن را تغذیه کنند، و از آن مراقبت کنند تا رشد کند. خانم جان دوباره به آرامی گفت: _ _ _ من همیشه میگویم که هر رابطهای نیاز به صبر، همدلی و درک متقابل دارد. اینطور نباشد که یکی همیشه بر دیگری سایه افکند، یا همیشه دیگری پشت سر بماند. هر دو باید برای شادی و آرامش یکدیگر، تلاش کنند. زن اگر زن باشد مرد هم مرد ميشود! آيا حق با خانم جان هست؟ يعني اگر زني بخواهد ميتواند شوهر بد خود را به راه بيآورد؟ دیگر حرفي بين ما گفته نشد، هردو به سمت اتاق هاي ما راه افتاديم. ******* "روز بعد" با خنده، دستهای سماء را فشردم و با لحن جدی گفتم: _ _ _ سماء! بس کن دیگر! سماء دوباره خندید و گفت: _ _ _ نه بابا! چرا بس کنم؟ مگر خودت نگفتی که صدرالدین را دوست داری؟ وای از دست این دختر! با حرص جواب دادم: _ _ _ حالا من یک غلتی کردم! سماء خندید و گفت: _ _ _ حالا که کردی! اما ببین گفته باشم، تا من ازدواج نکنم، تو هم نخواهی کرد! ناسلامتی من از تو سه سال بزرگتر هستم! بیخیال چشمانم را به اطراف دوختم. _ _ _ وای دختر! حالا کی حرف از ازدواج زد؟ سماء دهنش را گشود تا جواب دهد، اما ناگهان صدای دلخراش باز شدن در اصلی حیاط، سکوت میان ما را شکست. نگاه هر دویمان به طرف در چرخید، قلبم لحظهای تندتر زد. مردان سیاهپوش با قد و هیکل گنده وارد شدند. یکی از آنها جلو آمد و سریع گفت: _ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها اینجا آمدیم! #ایا از رمان خوش تان آمده میخواهید ادامه من شر شود ادامه دارد...

#رمان_مهرماه #قسمت_دهم #نويسنده_بهشت راوي: با ورود مهرماه به خانه، سالار شاه به افرادش اشاره کرد تا حوریهی لرزان و ترسان را سوار ماشین کنند. خودش به سمت خودروی مشکیرنگش، که در تاریکی شب مانند سایهای سنگین و مرموز ایستاده بود، حرکت کرد. درون ماشین، فضایی سنگین و پر از دود سیگار و سکوتی مرگبار حاکم شده هست. چراغهای داخلی با نوری کمرنگ و زرد، چهرهی او را در سایهای نیمهروشن قرار میدهند. دستهایش روی فرمان ماشین، که با دقت و قدرت در آن قرار گرفته بود، نشست. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. همین لحظه، آن دو جفت چشم سیاه و سرکش در ذهنش ظاهر شدند. مهرماه... اما مگر میشود؟ آیا ممکن است این مهرماه همان مهرماه باشد که سالها در جستجویش بوده است؟ همان مهرماه که دیوانهوار عاشقش بود، همان مهرماه که همیشه از گوشه و کنارهها گریه کردن او را تماشا میکرد و با او یکجا درد میکشید. مهرماه زیبای او... مهرماه مو فرفری او! ستارت ماشین را زد و حرکت کرد. به سمت شکنجهگاهش، جایی که همیشه افراد را مورد شکنجه قرار میداد. با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد، سیگاری گوشه لبش گذاشت و وارد آن خانه متروکه شد. كنار پنجره ايستاد و كام عميقي از سیگارش گرفت. در همين لحظه صداي جيغ حوريه به گوشش رسيد. زير لب با نفرت زمزمه كرد: _ _ _زنيكه اي هر*زه! يكي از افرادش با حوريه وارد اتاق شد. حوريه را به صندلي بست و سطل آب جوش را بالايش خالي كرد. جيغ دردناك حوريه به آسمان رفت. درد بدي به جسمش وارد شد. طوريكه ديوانه وار هر لحظه جيغ ميزند. سالار شاه با لذت در حال تماشا كردن اين لحظه هست. گوشه اي نشسته و با لبخند درد كشيدن زن مقابلش را تماشا ميكند. در آخر بلند شد و چند قدمي به سمت حوريه گذاشت، حوريه با التماس گفت: _ _ _غغ... غلط كردم! خواهش... ميكنم رهايم كن! اربابب... سالار شاه با تمسخر خنديد و گفت: _ _ _نُچ نُچ... حالا خيلي دير شده! تاري از موهاي او را دور انگشتش پيچيد و عميق بو كرد. _ _ _با تو بودن خيلي برايم لذت بخش بود... با مكث كوتاهي ادامه داد: _ _ _خداحافظ دختر مو طلايي من! حوريه با ترس جيغ زد التماس كرد، اما فايده اي نداشت، سالار شاه سلطاني زنجير را دور گردن حوريه بست و او را همانجا از بين برد. انسان؟ آن دختر برايش گفته بود او چطور انساني هست؟! او يك قاتل هست، قاتل كه اول با زنان رابطه برقرار ميكند و در آخر وقتي ازش خسته شد زنان را به طرز بدي به قتل ميرساند. از خانه بیرون شد، در حالی که باد سرد شب لباس بلند و تیرهاش را به نرمی در هوا میرقصاند. بدون مکث، به سمت ماشین مشکی براقش رفت؛ همان ماشین همیشگیاش، که همچون سایهای مرموز در تاریکی شب میدرخشد. در را باز کرد، پشت فرمان نشست و بدون آنکه لحظهای درنگ کند، استارت زد. صدای موتور، سکوت شب را شکست. با سرعت، در امتداد جاده باریک و پیچدرپیچ، به سمت عمارت باشکوه سلطانیها به راه افتاد. نور چراغهای جلو، جاده تاریک را میشکافت و در انعکاس آن، شاخههای درختان مثل بازوانی خمیده، مسیر را میپوشانند. جاده طولانی هست، اما او انگار فقط به یک چیز فکر میکند. چهرهای در ذهنش نقش بسته هست... و این چهره، دیگر از ذهنش بیرون نمیرود. در نهایت، آنچه در دوردست پیدا شد، بنایی عظیم و مجلل هست؛ عمارت سلطانیها. عمارت باشکوهی با دیوارهای سنگی بلند، پنجرههایی بزرگ با پردههای سنگین مخمل، و دروازههایی آهنی که با شکوهی خاص گشوده میشوند. نورهایی طلایی از پشت پنجرهها سوسو میزنند، و همه چیز فریاد میزند از اقتدار، ثروت و قدرتی که نسلها در این دیوارها ریشه دواندهاند. او بیصدا وارد حیاط شد... و اینبار، نه به عنوان یک سلطانی، بلکه با قلبی آشفته از نامی که مدتها خاموش مانده بود: مهرماه... با عبور از دروازهی آهنی، چرخهای ماشین روی سنگفرشهای صیقلی حیاط صدای سنگینی ایجاد کردند. چراغهای اطراف با نوری ملایم و گرم، مسیر تا درِ اصلی عمارت را روشن کرده اند. خدمتکارها از دور با سرعت قدم برداشتند، ولی با دیدن چهرهی سرد و بیاحساس او، جرأت نزدیک شدن را نكردند. سالار شاه بدون آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، از ماشین پیاده شد. در عمارت با صدای آرامی گشوده شد، و بوی چوب قدیمی، ادکلن تلخ او و بخور ملایمی که همیشه در راهروها پخش بود، فضای سنگین و مرموزی به محیط داد. قدم به راهروی اصلی گذاشت. راهرویی طویل با فرشهای لاکی و دیوارهایی پوشیده از نقاشیهای قدیمی و قابهای زرکوب. چلچراغ بزرگی در وسط سقف آویزان هست که نور طلاییرنگش روی کفپوش براق انعکاس مییابد. ستونهای مرمرین، شومینهی عظیم در انتهای سالن، و پلههای گرد که به طبقهی بالا ختم میشوند، نمادی از اقتدار سلطانیها هستند. اما هیچکدام از این شکوهها، مثل قبل برایش معنا ندارد. صدای قدمهایش در عمارت پیچید و ذهنش، بیوقفه، درگیر نامی هست که قلبش را چند لحظه قبل به آتش کشیده بود. مهرماه... به سمت طبقهی بالا راه افتاد. پلهها زیر قدمهای سنگینش صدا میدهند، هر پلهای که بالا میرود، انگار تکهای از گذشتهاش را با خودش میکشد. نردههای برنزی در نور چراغهای دیواری برق میزنند، سایهاش روی دیوار کشیده میشود؛ بلند، سنگین، مثل خود او. پلهها فرش مخملی سرخ دارند، نرم و بیصدا، ولی وزن حضورش حتی آنها را هم تسلیم کرده. نفس عمیق کشيد، انگار که خودش را برای روبهرو شدن با چیزی آماده کند. نه، با «کسی»... مهرماه، مثل خاری در ذهنش گیر کرده، و حالا انگار هر قدمی که برمیدارد، او را به آن خاطرهی ممنوع نزدیکتر میکند. جلوی درِ یکی از اتاقها ايستاد. دستش را روی دستگیرهی طلایی و سنگین گذاشت، لحظهای مکث كرد. در آخر با يك حركت در را باز كرد، در اتاق باز شد. يك اتاق به رنگ سفيد و صورتي، اتاق مهرماه او. اتاق كه هنوز همانند هشت سال قبل ايستاده هست. خرس هاي صورتي اش، عروسك هايش، لباس هايش همه به ترتيب چينده شده اند. اتاق صورتي رنگش هنوز بوي او را ميدهد، بوي شيرين او... ادامه دارد...

#رمان_مهرماه #قسمت_پنجم #نويسنده_بهشت حوريه با صداي نرم تري ادامه داد: _ _ _اما شبها، وقتي تنها در اتاق میماندم، همیشه به او فکر میکردم. به رفتارهايش... به نگاههايش. خیلی مرد متفاوتی بود. انگار ذهن و قلبم را تسخیر کرده بود. یک لحظه چشمانش برق زدند، با لحن ذوقزدهای ادامه داد: _ _ _روزی در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بودم. صدای مردانه و جذابش باعث شد نگاهم را از ظروف بگیرم و به او بدوزم. در چهارچوب در ایستاده بود، به من گفت: "میشه یک لیوان آب برايم بدهی؟" دست و پاچه شدم، سریع با دستان لرزان لیوان آب را برايش بردم. وقتی دستم را از لیوان جدا میکردم، انگشتانش دستم را لمس کرد. طوری شدم، انگار كه برق از تنم گذشت. خجالت زده دستم را عقب كشيدم اما او آن لحظه با نگاه عمیق و پر از احساس به من نگاه کرد. یک نگاه که باعث شد ضربان قلبم تندتر شود. خانم جان با دقت به حوریه نگاه کرد و پرسید: _ _ _ و این یعنی او عاشق تو شده بود؟ حوریه سری به معنی انکار تکان داد و با صدای لرزان گفت: _ _ _ نه، نه! البته در ابتدا من هم همین خیال را داشتم، اما بعد... بعدها کاری کرد که دنیا برای من تاریک شد. چشمان حوریه از درد و پشیمانی پر شد، انگار هر کلمهای که از زبانش میآمد، بار سنگینی از یادها و خاطرات تلخ را به دوش میکشید. خانم جان با نگرانی به او نگاه کرد، انتظار داشت تا حقیقت پشت این سکوت سنگین فاش شود. حوریه با صدای آهسته و چشمانی غرق در گذشته ادامه داد: _ _ _ روزها میگذشت و علاقه و کشش من نسبت به ارباب سالار شاه بیشتر و بیشتر میشد. البته کی میتوانست عاشق او نشود؟ مردی به زیبایی او، نیکوترین اخلاق، پر از ابهت و مردانگی. رفتارهایش... پر از غرور! هر قدمی که بر روی زمین میگذاشت، انگار قدمهایش برای این زمین زیادی بود. خانم جان با نگرانی به حوریه نگاه کرد، گویی این جمله آخر او را به لرزه انداخته بود. سکوتی سنگین بین آنها حاکم شد، چشمان حوریه هنوز پر از احساسات پیچیده و دردی عمیق هست. او نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _ _ _ برسیم به اصل روز، روزی که من لکه ننگ را به خود خریدم. روزی که خودم دامن خود را لکهدار کردم. خانم جان با تردید از جایش تکان خورد، دستش را به آرامی روی دستان لرزان حوریه گذاشت و به او نگاه کرد. حوریه لحظهای سکوت کرد، گویی هنوز در تلاش برای بیان آنچه در دلش بود، هست. حوریه با صدای لرزان، هر کلمه را با دقت بر زبان آورد: _ _ _ آن روز که به اتاق ارباب سالار شاه رفتم، فکر میکردم تنها یک گناه کوچک است. یک اشتباه بیاهمیت. اما اشتباه من، چیزی فراتر از آنچه که تصور میکردم، بود. خانم جان همچنان با چشمانی پر از سوال و همدردی به حوریه گوش میداد. از نگاهش میشد فهمید که داستان هنوز به انتهای خود نرسیده و چیزی در دل حوریه هست که بیشتر از آنچه گفته است، باقیمانده. به صحبتهایش ادامه داد: _ _ _ من آن روز فکر میکردم ارباب سالار شاه در عمارت حضور ندارد، اما اشتباه میکردم! وقتی وارد اتاق شدم، فقط میخواستم کنجکاویام در مورد او را برطرف کنم. به رنگ سیاه اتاق خیره شده بودم که یکدفعه صدای او از عقبم آمد. سریع به عقب برگشتم. او با بالاتنه لخت ایستاده بود. موهای مشکیاش خیس از آب بود. دوباره اعتراف میکنم، سالار شاه سلطانی یکی از زیباترین و جذابترین مردهایی است که تا به حال دیدهام. قدمی به سمت من گذاشت، من خجالت زده نگاهم را از او دزدیدم. اما او بیخیال نشد. آنقدر نزدیک من شد که پیشانیام به سینهاش برخورد میکرد. کنار گوشم با لحن خماری گفت: "میدانی چقدر میخواستم این روز برسد؟" حوریه مکث کرد و نفس عمیقی کشید، با ترديد ادامه داد: _ _ _آنروز... آنروز ارباب سالار شاه از من در خواست رابطه كرد. من... من هم پذيرفتم، فكر ميكردم شايد عاشق من شده باشد، شايد بخاطر علاقه اش نسبت به من اينكار را كرد. اما نه! اينطور نبود! با این حرف حوریه، همه متعجب شدیم. سکوتی سنگین بین جمع ما افتاد. خاله فاطمه از شدت خجالت دستاش را به گونۀ خود کشید، سرش را پایین انداخت و سعی کرد نگاهش را از حوریه بدزدد. سماء متعجب به حوریه نگاه کرد، گویی هنوز نمیتواند حقیقت را بپذیرد. خانم جان با چهرهای آرام، اما پر از نگرانی، منتظر ادامهی صحبتهای حوریه هست. اما من! من هنوز در تعجب ام. سالار شاه! همان سالار شاه که همیشه وقتی پدرم مرا تنبیه میکرد و در اتاق تاریک تنها حبسم میکرد، او بود که برایم غذا میآورد. پتو میآورد و از همه مهمتر، عروسکهای مورد علاقهام را میآورد تا برای لحظهای هم که شده، حس کنم کسی هست که به من توجه دارد. آیا حالا او چنین آدمي شده هست؟ چطور ممکن است؟! هرچه نباشد، او هم خون سلطانیها را دارد. او هم در همان عمارت نحس بزرگ شده. او هم پسر مرحوم "انور شاه سلطاني" هست. درست است كه پدرش يعني كاكاي من خيلي وقت پیش وفات كرده بود، اما هنوز در آن عمارت افراد بد تر از او نيز وجود دارد. با صداي حوريه از افكارم بيرون كشيده شدم. _ _ _بعد آنروز من حس كردم شايد ارباب سالار شاه عاشق شده و ميخواهد همراه من ازدواج كند. اين اتفاق بين ما چند مرتبه رُخ داد و در آخر زمانيكه من مخالفت كردم سالار شاه طوري من را مورد لت و كوب قرار داد كه تمام بدنم زخمي شد. و در همان وضعيت من... بالاي من تج*اوز كرد. خاله فاطمه با صدای بلند گفت: _ _ _ هییین! وای خدا! سماء دستش را روی دهانش گذاشت و چشمهایش از تعجب گشاد شد. من هم مات و مبهوت به حوریه خیره شدم. خدایا... نمیتوانم باور کنم. یعنی سالار شاه چنین انسانی شده؟ چنین انسان پستی؟ حالا میفهمم آن کبودیها زیر چشم و آن زخمها برای چه بودند! خانم جان با نگاه آرام و دلسوزی به حوریه نگاه کرد و گفت: _ _ _ حوریه جان، میدانم اتفاق بدی برایت افتاده، اما دیگر نگران نباش. اینجا ما پناهگاهی داریم. تو در امان خواهی بود، فهمیدی؟ حوریه سرش را تکان داد و با صدای لرزان گفت: _ _ _ بله، بله، ممنونم. من هم برای همین از آن جهنم فرار کردم. در ابتدا فکر میکردم سالار شاه سلطانی بهترین آدم روی زمین است، اما نه! او بدترین و پستترین انسانی است که زمین به خود ديده! ادامه دارد...

#رمان_مهرماه #قسمت_نهم #نویسنده_بهشت با ورود سالار شاه، سکوتی سنگین فضای حیاط را فرا گرفت. او با قدمهای استوار و چهرهای سرد و بیاحساس به سمت خانم جان حرکت کرد. صدای خشخش قدمهایش بر روی سنگفرشها، سکوت را بیشتر به گوش میرساند. سالار شاه با صدایی محکم و تهدیدآمیز گفت: _ _ _ببین، لمر ملک، آن هرزه را اینجا بیاور، وگرنه این پناهگاه را بالای سرت خراب میکنم! خانم جان با خندهای تمسخرآمیز پاسخ داد: _ _ _نه بابا! اونوقت تو کی باشی؟ سالار شاه پوزخندی زد و با لحنی سرد ادامه داد: _ _ _آن زن هر*زه ارزش این همه سخن را ندارد! صدايش کن! خانم جان دوباره خندید و با بیتوجهی به سمت داخل برگشت. ناگهان نگاهش به من افتاد. لبخند از روی لبانش محو شد و چشمانش لحظهای درنگ کرد، گویی با دیدن من خاطرهای به یادش آمده باشد. زنی که تا همین لحظات پیش، با شجاعت و بدون هیچ ترس و اضطرابی در برابر مردان مسلح و عبوس ایستاده بود و با اقتدار و صلابت کلامش آنها را به عقب میراند، حالا در برابر من، سکوت کرده است. نه از نگاه نافذ همیشگیاش خبری هست، نه از لبخند مطمئن و دلگرمکنندهاش. انگار چیزی در من دیده که تعادلش را بههم زده است. استرسی پنهان در حرکاتش موج میزند و ترسی خاموش در نگاهش نشسته است. طوری نگاهم میکند که انگار من خطرناکتر از تمام آن مردان سیاهپوش هستم. نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت سالار شاه، که هنوز در حال دود کردن سیگارش است، نگاه کرد. با صدایی که خودم هم از آن تعجب کردم، لب زد: _ _ _درست است، حوریه را میتوانید ببرید! لحظهای فکر کردم گوشهایم درست نشنیدهاند. با تعجب به خانم جان خیره شدم. واقعاً میخواهد حوریه را به دست این مرد وحشتناک بسپارد؟ آن زنی که من میشناختم، آن زنی که الگو ام بود، آن زنيكه هیچ چيزي نميتوانست او را از پا دربیاورد، حالا در مقابل این مرد شکست خورده هست؟ سالار شاه بیتوجه و با بیخیالی کام عمیقی از سیگارش کشید و با پوزخند سردی گفت: _ _ _آفرین، حالا شد! خانم جان به کاکا حمید اشاره کرد تا با افراد سالار شاه همراه شود و به دنبال حوریه در پناهگاه بروند. من هنوز در بهت و حیرت هستم! این چه اتفاقی است که دارد میافتد؟ نمیتوانم باور کنم که واقعاً چنین چیزی در حال رخ دادن است. زنی که همیشه قدرتمند و مقاوم بود، حالا اینگونه تسلیم شده است؟ این زن که من میشناختم، همان زن با اراده و بیباك، چرا حالا در برابر این مرد تسلیم شده؟! دیگر توان ایستادن و تماشا کردن را نداشتم! با قدمهای بلند و قلبی پر از اضطراب، به سمت حیاط حرکت کردم. تمام توانم را جمع کرده ان و با اعتماد به نفس کامل به سمت خانم جان رفتم. _ _ _خانم جان؟! خانم جان به سمت من برگشت. نگاهش پر از ترس و اضطراب هست، همانطور که بدنش لرزان به نظر میرسد. با صدای لرزان گفت: _ _ _داخل برو! اما من بیتوجه به حرفش، همچنان به سالار شاه نگاه کردم. او هنوز در حال دود کردن سیگارش هست، و بوی تلخ آن در فضا پیچیده. حتی نیمنگاهی هم به من نمیاندازد! دوباره به خانم جان گفتم، صدایم پر از نگرانی و تحیر هست: _ _ _خانم جان، چطور میتوانید حوریه را به این مرد بدهید؟ حس میکنم چیزی عمیقتر از فقط یک تهدید در این فضا هست؛ چیزی که باعث میشود او اینگونه سکوت کند و تسلیم شود. خانم جان آرام و با صدای خشداری گفت: _ _ _داخل برو! اینجا جای تو نیست! اما من بیتوجه به حرفش، بیآنکه نگاه از سالار شاه بردارم، عصبی و با صدای بلند گفتم: _ _ _هی! تو نمیتوانی حوریه را از اینجا ببری! بلاخره از نگاه کردن به اطراف دست برداشت و به من نگاه کرد. چشمانش تیره و سرد هست، چیزی در نگاهش وجود دارد که به وضوح نشان میدهد هیچ چیز در این دنیا برای او اهمیتی ندارد. قدش آنقدر بلند هست که مجبور شدم سرم را کمی بالا بیاورم تا صورتش را ببینم. سیگارش را به سرعت از دهانش به زمين انداخت و با پایش آن را له کرد. سپس، با قدمهایی آرام و قاطع به سمت من آمد. ترس وجودم را فرا گرفت، اما تلاشی نکردم که بروز دهم. در این لحظه، هیچ چیز برایم مهم نيست جز نجات حوریه. حتی اگر سالار شاه مرا بشناسد، اگر هویتم لو برود، برایم اهمیتی ندارد. تنها چیزی که به ذهنم میرسد، جلوگیری از این كار هست. خانم جان بازویم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: _ _ _نکن! با لجاجت، بازویم را از دستانش کشیدم و دست به سینه، با چهرهای که لبخند محوی بر لبانم دارم، مقابل سالار شاه ایستادم. نگاهش سرد هست، اما من هم به هیچوجه نمیخواهم عقبنشینی کنم. چشماني درشت و خماري دارد، اما تیز و مصمم. در اين لحظه، تنها چیزی که احساس میکنم، قدرت ارادهام برای ایستادگی است. پوزخندي پر از تمسخر زد و گفت: _ _ _آنوقت كي ميخواهد جلوي من را بگیرد؟ تو؟! با حرص جواب دادم: _ _ _بله، من! خواست تا حرف بزند، اما ناگهان از عقب صدای قدمهای افرادش شنیده شد، همراه با صدای حوریه که گریهکنان و با التماس، فریاد میزد، بي توجه به او سريع به بيرون رفتم دستان حوريه را گرفتم كه با التماس گفت: _ _ _مهرماه، من را نجات بده، خواهش میکنم! آن... آن مرد مرا میکشد! دستهای لرزان حوریه را گرفتم و به سرعت به سمت داخل بردم. نگران و هراسان، تنها چیزی که در اين لحظه میخواهم این هست که او را از دست آن مرد وحشتناک نجات دهم. بیتوجه به نگاه سرگرمکنندهی سالار شاه، روبه خانم جان که پشت سرم ایستاده بود، گفتم: _ _ _من اجازه نمیدهم حوریه را از اینجا ببرند! خانم جان با صدای آرام و نگرانش گفت: _ _ _دخترم، برو داخل! من با قاطعیت پاسخ دادم: _ _ _خانم جان، چرا اینطور میکنید؟ چرا باید حوریه را به دست این مردان وحشی بدهیم؟! ناگهان، صدای قهقههای بلند و بیپروای سالار شاه در گوشم پیچید. با حیرت به سمت صدا چرخیدم. او با همان نگاه سرد و بیاحساس، بیهیچ شرم و حیا در حال خندیدن هست. گویی اين لحظه برایش به اندازه یک شوخی بیپایان میآيد، انگار تماشای درد و اضطراب دیگران برای او به یک نمایش کمدی تبدیل شده هست. در حالی که هنوز لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت، سالار شاه با لحن خشک و بیاحساس گفت: _ _ _خب، اگر نمایش احساسیتان به پایان رسید، من باید به کار خود برسم. یکی از افرادش جلو آمد و با خشونت حوریه را از دستانم جدا کرد. فریاد زدم، تقلا کردم، اما هیچ کدام از اینها تاثیری نداشت. حس بیپناهی و شکست تمام وجودم را فرا گرفت. در حالی که او هنوز آرام و بیخیال به من نگاه میکرد، تصمیم گرفتم تنها راهی که مانده را امتحان کنم. به سمت سالار شاه رفتم و با صدایی پر از عصبانیت گفتم: _ _ _تو چطور آدمی هستی؟ چطور میتوانی اینطور رفتار کنی؟ او فقط نگاهی سرد و بیرحم به من انداخت و با صدای خشدارش پاسخ داد: _ _ _من آدم نه، شیطان هستم! و دیگر اينكه، تا هنوز كاري نكرده ام! در چشمانش هیچ احساسی وجود ندارد، انگار که انسانیت و هرگونه همدردی را از خود دور کرده باشد. بهنظر میرسد که او به هیچ چیزی جز قدرت و سلطهاش اهمیت نمیدهد. حق با خودش هست، او یک شیطان هست! شاید حتی بدتر از شیطان. هر دو به هم نگاه میکنيم، او با تمسخر نگاهم میکند و من با اعصابانيت... با لمس دستان که به بازویم نشست به خود آمدم. سماء كنارم ايستاد و گفت: _ _ _مهرماه... خواهش میکنم بیا داخل برویم! لحظهای نگاه سالار شاه تغییر کرد، ناباوری و حیرت در نگاهش جای گرفت. لعنتی! یعنی فهمید؟! بزاق گلویش تکانی خورد، اخمی کرد و به چشمانم خیره شد. سریع نگاهم را دزدیدم و با دو، به داخل خانه برگشتم. نفس كنان داخل دستشويي رفتم، آب سرد را باز كرده و چند بار به رويم زدم. خدايااا... اصلا غلط كردم! دیگر دخالت نميكنم، خواهشا نفهميده باشد! #اگر میخواهید هدیه داشته باشیم لایک و کامنت کنید ادامه دارد...

#رمان_مهرماه #قسمت_يازدهم #نويسنده_بهشت راوي: روی تخت کوچک صورتیرنگ مهرماهش نشست، نگاهی به اطراف اتاق انداخت. در نهایت چشمانش را بست و دم عمیقی گرفت. حتی اتاق او باعث میشد، او را آرام بسازد، چه برسد به خود او؟! با خود گفت: _ _ _کجایی مهرماه... لحظه اي مكث كرد، نفسش را پر فشار بيرون كرد و ادامه داد: _ _ _اینبار حتما پیدایت میکنم! با صدای باز شدن در اتاق، چشمانش را باز کرد و نگاهش را به سمت در دوخت. احمد شاه، یعنی پدر مهرماه، در چهارچوب در ایستاده بود. قدمی به سمت سالار گذاشت، با لحن آهسته و آرام گفت: _ _ _سالار شاه... اينجا چي ميكني؟ سالار در جواب گفت: _ _ _چيزي نه! فقط... _ _ _پسرم... ميدانم خيلي برايت عزيز بود اما این همه سال گذشت، تکتک جای این شهر را جستجو کردیم، هیچ اثری از او نبود. فکر میکنی هنوز هم جایی باقی مانده؟ سالار در جواب گفت: _ _ _راستش... من امروز جايي رفته بودم، دختري را ديدم، مشكوك شدم. خيلي شبيهش بود! پدر مهرماه به او نزدیک شد و کنار تخت نشست. نگاه متعجبش را به چشمان سالار دوخت و با تردید پرسید: _ _ _واقعاً؟ یعنی... مطمئن هستی؟ کجا دیدی؟ سالار با لحنی جدی پاسخ داد: _ _ _در یک قریه دورافتاده، خانمی به نام لمر ملک آنجا پناهگاهی برای زنان دارد. در آنجا دختری را دیدم که بسیار شبیه مهرماه بود. پدر مهرماه با نگرانی پرسید: _ _ _پس میخواهی چهکار کنی؟ سالار با قاطعیت گفت: _ _ _باید در مورد آن دختر اطلاعات جمع کنم. باید بدانم او کیست. کاکا جان... اگر مهرماه پیدا شد یا آن دختر مهرماه بود، شما سر حرفتان باقی میمانید، نه؟ پدر مهرماه با قاطعیت پاسخ داد: _ _ _البته پسرم! مهرماه از همان اول به نام تو بود و باقی میماند. سالار نفس آسوده كشيد، با آرامش فكر كرد، تحقياقتش را از همين امشب شروع ميكرد. در دل خدا خدا ميكرد، تا آن دختر مهرماهش باشد. پدر مهرماه با نگاهی نگران به چشمان براق سالار خیره شد. سالار شبیه همیشه نبود. در نگاهش چیزی شعله میکشید، چیزی مثل امید... یا شاید ترس. احمد شاه: _ _ _سالار، نکند باز خودت را فریب میدهی؟ شباهتها همیشه بودهاند، اما مهرماه... او اگر زنده بود، این همه سال ساکت نمیماند. سالار از جا بلند شد. بلند، سنگین، با وقاری پنهان. نگاهش را به قاب عکس کوچک روی میز انداخت؛ همان عکسی که مهرماهش با لبخندی شیطنتآمیز در آن جا خوش کرده بود. سالار شاه: _ _ _شما نمیفهمید كاكا جان... وقتی چشمانش را دیدم، انگار دنیا از حرکت ایستاد. آن نگاه، نگاه هر کسی نبود. نگاهش، همان... نگاهي بود که فقط من میشناسم! احمد شاه سکوت کرد. چیزی در صدای سالار بود که همیشه برایش آشنا بود؛ سرسختی، لجبازی... و عشق. ميدانست تنها وارث پسر سلطاني ها، تنها پسر برادرش، دلباخته و عاشق دختر او هست. از زمانيكه مهرماه بدنيا آمده بود او را به نام سالار كرده بودند. سالار با قدمهایی محکم به سمت در رفت. قبل از خروج مکثی کرد، بدون اینکه برگردد گفت: _ _ _اگر او باشد... قسم میخورم، دیگر نمیگذارم حتی یکبار دیگر از کنارم دور شود. در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. احمد شاه به آرامی نشست، دست روی عکس مهرماه کشید و زیر لب گفت: _ _ _کاش اینبار، حس قلبت درست باشد پسرم. «مهرماه» یک هفته گذشت، امروز قرار است به شهر بروم و در دانشگاه ثبتنام کنم. خیلی احساس خوشحالی میکنم، طوری که لبخند حتی یک لحظه هم از لبانم دور نمیشود. تمام وسایلم را جمع کرده، با اهالی خانه خداحافظی کرده و به سمت ماشین رفتم. با لبخندی پر از شوق و امید، کنار ماشین ایستادم. خانم جان با چهرهای مهربان و نگاهی پر از محبت به من نزدیک شد. دستانش را از هم جدا کرد و من در آغوش گرم او فرو رفتم. کنار گوشم به آرامی گفت: _ _ _متوجه خودت باش، عزیزم. در جواب گفتم: _ _ _میباشم! خانم جان... چه وقت دوباره به شهر میآیید؟! خانم جان در جواب گفت: _ _ _به زودی... هر وقت کارهای اینجا تمام شد، در اولین فرصت پیشت میآیم! از هم جدا شدیم، با نگاهی پر از امید و دلتنگی سوار ماشین شدم و به سمت شهر حرکت کردیم. در طول مسیر، در دلم خاطرات شیرین با خانم جان، سماء، خاله فاطمه و کاکاحمید را مرور میکنم. این که چقدر در این مدت کنار آنها به من خوش گذشت، چقدر با مهربانی و محبت همراهم رفتار کردند. با توقف یک لحظهای ماشین، از افکارم بیرون شدم. متعجب از راننده پرسیدم: _ _ _چی شده؟ چرا توقف کردید؟ راننده نگاهی به من انداخت و با اضطراب گفت: _ _ _ خانم... چند ماشین جلوتر راه ما را بستهاند. شما همینجا بمانید، من میروم ببینم چه میخواهند. سریع و با اعتماد به نفس جواب دادم: _ _ _ خوب است. راننده در حالی که از ماشین پیاده میشد، من هم بیهیچ ترسی بعد از او پیاده شدم و کنار ماشین ایستادم. در میانهی جاده، دو ماشین بزرگ مشکی رنگ و یک ماشین نسبتا متوسط متوقف شده اند. افراد مصلح با سرعت از ماشینها پیاده شدند و به محض دیدن اسلحههایشان، قدمهای خود را محکمتر برداشتم و با احتیاط کنار راننده ایستادم. یکی از مردان مسلح جلو آمد و با لحنی رسمی گفت: _ _ _خانم، شما باید با ما بیایید. متعجب از حرفش، ابرویی بالا انداختم. اینها دیگر کی هستند؟! در جواب گفتم: _ _ _و برای چه دلیلی من باید با شماها بیایم؟! مرد به دیگری اشاره کرد. در یک چشم به هم زدن، یکی از آنها جلو آمد، دستانم را میان دستانش گرفت و با زور به سمت ماشین مشکی براق برد. هر چه جیغ زدم و تقلا کردم، بیفایده بود. میخواست مرا سوار ماشین کند که لگد محکمی به پایش زدم، اما ذرهای تکان نخورد. بهجای او، پاهای خودم درد بدي گرفت. درِ صندلی عقب را باز کرد و مرا سوار کرد. بیآنکه حتی به داخل ماشین نگاهي کنم، فریاد زدم: _ _ _هی احمق! شماها دیگر که هستید؟! ناگهان صدای مردانهای از کنارم به گوش رسید. سرم را به سمت صدا چرخاندم که با دیدن شخص مقابل، خشکم زد. سالار شاه با خونسردی تمام و لبخندی محو در کنارم، روي صندلي لم داده هست. دهنم از شدت تعجب و ناباوری باز مانده هست. انگار باورم نمیشود که او همینجا، در این موقعیت، روبهرویم نشسته است. قلبم از شدت فشار شروع به تپش کرد، ولی زبانم به شدت قفل شده هست. نگاهش، همان نگاه آشنا و در عین حال بیرحم، به من دوخته شده. فضا پر از سکوت سنگینی هست که تنها صدای نفسهای من و او در آن شنیده میشود. بوي عطرش به مشامم مي رسد، يك بوي عجيب، بوي شكلات تلخ با تركيب سیگار و مشروب! با لکنت و دلهره، بي آنكه خودم را کنترل کنم و با صدای گرفته پرسیدم: _ _ _تت... تو؟ لبخندش عمیقتر شد، اما نه لبخندی شاد، بلکه يك لبخندی مرموز، نگاهش پر از اعتماد به نفس و قدرت هست. همانطور بي تفاوتي كنارم نشسته هست، انگار تمام زمان و مکان به اختیار خودش است. کلماتی که از دهانش بیرون آمد، به طرز عجیبی مرا آرام کرد، اما در عین حال یک اضطراب وحشتناک در دل من ایجاد کرد. _ _ _ بله، من. با دستانی که ناخودآگاه مشت شدند، و با زبان خشک، فریاد زدم: _ _ _ تو اینجا چی میکنی؟ چرا من را اختطاف کردی؟! تا ابرویش بالا رفت و با همان خونسردی همیشگیاش، نگاهی به من انداخت. لبخند روی صورتش، همچنان سرد و مرموز هست. با صدای آرام و بدون هیچ نشانهای از نگرانی گفت: _ _ _اختطاف؟ اختطافی در کار نیست، من تو را دوباره به جایی که متعلق به توست برمیگردانم. چشمانم تنگ شد و دهنم خشک شد. آب دهنم را با زحمت قورت دادم و احساس ميكنم قلبم به شدت در سینهام میزند. بدنم از شدت ترس و اضطراب میلرزد. حتی نمیتوانم خوب نفس بکشم. لعنتي! پس فهميد؟! نگاهش مثل همیشه سنگین و نافذ هست، و هر کلمهاش، هر حرکتش، مثل تیغهای تیز بر اعصابم میافتد. با بیتفاوتی، سعی کردم خودم را به نفهميدن بزنم. با صدای لرزان پرسیدم: _ _ _هه؟ چی؟ این دیگه چی حرفی بود؟! او با آرامش و جدیت پاسخ داد: _ _ _مهرماه... سعی نکن مرا احمق فرض کنی! خوب میدانم تو دختر گمشده کاکا احمد شاه هستی! كمي به سمت من متمایل شد، تاري از موهاي فرم را دور انگشتش پيچيد و گفت: _ _ _و اينكه مهرماه من هستي! متعجب به چشمان خمارش خيره شدم، منظور او از اين حرف ها و اين كار هاي چي هست؟! با دستم به سينه اش زدم، عقب رفت و دوباره به صندلي تكيه داد. چند لحظه بعد ماشين به حركت در آمد، بي آنكه نگاهم را از جاده بردارم از او پرسيدم: _ _ _كجا ميرويم؟ بدون مكثي جواب داد: _ _ _عمارت! ادامه دارد...

*خوش آمدید به ناب ترین کانال ویدیوهای خاص در سطح واتسپ*🙂🤟🏽🎥 https://whatsapp.com/channel/0029VbAe5y60QeaiAnWXHX1u/102 *فقد کافیست فالو کنن*👆🏻🤌🏼

🌙✨ *عید قربان رسید...* ✨🌙 *عیدی که بوی بندگی میده*، *عیدی که دلهامونو نزدیکتر به خدا میکنه...* *امیدوارم قلب تان پر از آرامش*، *خونه تان پر از عشق*، *و زندگی تان پر از نور الهی باشه*... * *عیدتان مبارک !و از طریق شما به خانواده های محترم تان مبارک*🌸 > با احترام ریس کانال > *_⤹⃝ ★*_*𓀛اٖؒمٖؒـؒؔـٰٰیٖؒـؒؔـٰٰرٖؒیٖؒ صٖؒـؒؔـٰٰاٖؒحٖؒـؒؔـٰٰبؒ*__⏤͟͟͞͞★_

#رمان_مهرماه #قسمت_هشتم #نويسنده_بهشت با ورود مردان سیاهپوش، فضای حیاط در سکوتی سنگین فرو رفت. یکی از آنها جلو آمد و با لحنی سریع و رسمی گفت: _ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها اینجا آمدیم! ضربان قلبم به شدت افزایش یافت. آب دهانم را به سختی قورت دادم. خدایا... یعنی آنچه از آن میترسیدم، به واقعیت پیوسته؟ سماء با عجله خانم جان را صدا زد و کاکاحمید با قدمهایی لرزان به سمت مردان رفت تا با آنها صحبت کند. من اما، خشکم زده هست. تنها کاری که از دستم برمیآيد، خیره شدن به آنهاست. ضربان قلبم دیوانهوار میکوبد، گلوی خشکم از ترس قفل شده هست. قدشان دو برابر... نه، سه برابر کاکاحمید هست. هیکلهایی تنومند و سنگین، مثل غولهای بیابانی! کت و شلوار مشکی بر تن دارند، عینکهای آفتابی به چشم، حتی در این شب تاریک. از پشت گوش هر یک، سیمهای ارتباطی به بیسیمهای امنیتی متصل هست که در دستانشان قرار دارد. هر حرکتشان دقیق و هماهنگ هست؛ انگار نه انسان، بلکه ماشینهایی آموزشدیده برای مأموریتی خاص اند... با ورود خانم جان، همه نگاهها به سمت او برگشت. چهرهاش همچنان آرام و محکم هست، گویا در برابر همه این وضعیتها، هیچ چیزی نمیتواند او را به هم بریزد. با قدمهای استوار به سمت مردان سیاهپوش رفت و چشمانش را به صورتشان دوخت. او حتی یک لحظه هم نگاهش را از آنها برنداشت. جدي و محكم گفت: _ _ _بفرماييد! يكي از آن مردان جلو تر آمد و با لحن رسمي و سرد گفت: _ _ _"لمر ملك؟" خانم جان با همان چهرهی آرام و بیتغییر، با صدای محکم و متین جواب داد: _ _ _ بله، خودم هستم! شما برای چه منظوری آمدهاید؟ مرد سیاهپوش که ظاهراً رهبری گروه را بر عهده داشت، کمی سرش را به سمت دیگران چرخاند و سپس دوباره به خانم جان نگاه کرد. چشمانش از پشت عینک آفتابی، خالی از هر گونه احساس هست، انگار که هیچچیز نمیتواند او را متأثر کند. جواب داد: _ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها آمدهایم. از طرف ارباب سالار شاه سلطاني! _ _ _براي چي منظور؟ مرد گفت: _ _ _احيانا چند روز قبل زني به اسم حوريه در پناهگاه شما آمده بود، براي بردن او آمده ايم! با این کلمات، سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. من، که هنوز در شوک قرار داشتم، يك لحظه نفس عميقي كشيدم. خانم جان یک لحظه مکث کرد دوباره جواب داد: _ _ _متأسفم كه تا اينجا به زحمت شديد، هر زني كه به خواست خود اينجا بيآيد هیچ احدي نميتواند او را دوباره باز گرداند! مرد گفت: _ _ _مثل اينكه شما نفهميديد من چي گفتم. ما افراد سالار شاه سلطاني هستيم! خانم جان با تمسخر خنديد و گفت: _ _ _سالار شاه سلطاني كه هیچ، افراد نادر شاه سلطاني هم بيآيد حوريه را از اينجا نميتواند ببرد! با اين سخنان، حالت صورت مرد سياه پوش كمي تغيير كرد، اما همچنان با لحني سرد و رسمي گفت: _ _ _مثل اينكه شما ارباب سالار شاه سلطاني را نميشناسيد! دستور از طرف ايشان هست. بايد حوريه را با ما همراه كنيد. خانم جان با قاطعيت جواب داد: _ _ _دستور او براي من هیچ اهميتي ندارد! حوريه در پناهگاه ماست و تا زمانيكه خودش نخواهد، هیچ كس نمي تواند او را ببرد. مرد با لحني تهديد آميز گفت: _ _ _ما را مجبور به استفاده از زور نكنيد، عواقب خوشي نخواهد داشت. خانم جان با آرامش و اعتماد به نفس جواب داد: _ _ _تهديد شما من را نمي ترساند حوريه در پناهگاه ماست و تا زمانيكه خودش نخواهد، هیچ كس نمي تواند او را ببرد. مرد به همراهانش اشاره كرد تا عقب بايستند. هنگام خارج شدن از در گفت: _ _ _ پس منتظر عواقب باشيد! خانم جان همچنان با آرامش و قاطعیت در جای خود ایستاد. هیچگونه نشانهای از ترس یا اضطراب در چهرهاش دیده نمیشود. مرد سیاهپوش با نگاه تهدیدآمیز به او و سپس به اطرافیانش اشاره کرد. تمامی مردان سیاهپوش، با نظم خاصی از حیاط عقبنشینی کردند. سکوت سنگینی در فضا حکمفرما شد. هوا پر از فشار و تنش شده هست. من که هنوز در شوک این اتفاقات قرار دام، در دلم تنها یک سؤال چرخید: «چه خواهد شد؟» مردان با نظم خاصی جلوی در ایستادهاند، در حالی که سکوتی سنگین تمام فضای حیاط را در بر گرفته. یک لحظه، سرهایشان به طور همزمان پایین افتاد، انگار منتظر چیزی هستند. بعد، صدای قدمهای کسی از بیرون شنیده شد؛ قدمهایی سنگین و محکم که آرام ولی با قاطعیت به در نزدیک میشود. نگاه همه به سمت در دوخته شده. هر حرکت، هر صدای کوچک، حالا چندین برابر بیشتر به گوش میرسد. نگاهم افتاد به دو جفت کفش مشکی براق که مثل آینه میدرخشند. هر کدام با دقتی بینظیر تمیز و صاف شدهاند، انگار كه هیچوقت با زمین خاکی تماس نداشتند. بعد نگاهم روی شلوار مشکیاش نشست؛ با ظرافتی خاص روی پاهايش افتاده، بدون هیچ چین اضافهای، کاملاً تیره و مرتب. زیر نور کمرمق چراغهای حیاط، لبههای تیز و خطدارش بهوضوح دیده میشوند. نگاهم به بالا رسيد، به کت بلند و دراز مشکیاش. كت به حدي بلند هست که تا نیمه پشت پاهایش میرسد و با هر قدمی که برمیدارد، مثل پرچم سیاهی در هوا موج میخورد. حرکت نرم و سلطنتیاش، تصویری از اقتدار و وقار به نمایش میگذارد. انگار كه شاهزاده اي از زمان گذشته آمده. پارچهی سنگین و باکیفیت، با دقت روی شانهها و تنش نشسته و حتی وقتی بیحرکت ایستاده، نظم و دقت دوخت در آن کاملاً معلوم است. همه این جزئیات، ترکیبی از قدرت و جذابيت را به نمايش میگذارند که در همان لحظه، حس بیرحمی و سلطه را در فضا پخش میکند. ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس کردم. نگاه من به بالا رفت. حالا به صورتش رسیدهام. پیراهنی تمام مشکی پوشیده، بیهیچ لکه یا چین و چروکی. پارچهاش کمی مات، ولی برقدار است، انگار فقط برای او طراحی شده. دستکشهای چرمی سیاه، محکم و خوشدوخت، دستانش را پوشاندهاند؛ برشهای دقیق و فرم محکمش، حس قدرت را فریاد میزنند. در گوشهی لبش سیگار سنگینی قرار گرفته که آرام میسوزد. دود غلیظ و خاکستری در فضا پیچید و بویی تند و خفهکننده اي پخش شد. موهای مشکی و صافش با دقت به عقب شانه شدهاند، بدون هیچ آشفتگی، مثل تار ابریشم زیر نور. صورتش بینهایت زیباست، اما در عین حال ترس در آن نهفته هست. تقارن صورتش بینقص است، اما چشمانش... چشمانی درخشان، تیز و عمیق که وقتی نگاه میکند، انگار همهچیز را تا عمق وجودت میبیند. ریش کمحجم و منظمش خط چهرهاش را تیزتر و باصلابتتر کرده. همین ترکیب، حس خونسردی و تسلطی را به نمایش میگذارد که آدم را میخکوب میکند. طوريكه هیچکس به راحتی نمیتواند چشم از او بردارد. قدمي به جلو آمد، نگاهم افتاد روي زنجير گردنش زير نور چراغ مي درخشد. يك زنجير نقرهای زمخت. در همين حال سماء كنار گوشم گفت: _ _ _واي خدا! از فلم هاي مافيايي آمده؟ ناخودآگاه سرم به سمت او چرخيد، با دهن باز و صورت كه بيش از حد تحت تأثير قرار گرفته به مرد جلوي در نگاه ميكند. با صداي دورگه و در عين حال جذاب و خش دار نگاهم را به سمت آن مرد بردم. با بي تفاوتي و خونسرد به خانم جان نگاه ميكند، انگار در حال تماشاي يك شي بي ارزش هست! مرد گفت: _ _ _آن زن هر*زه را صدا بزن! اين جمله را طوري با بي تفاوتي گفته هست، كه دهنم از شدت تعجب باز مانده! خانم جان جواب داد: _ _ _ببين آقاي محترم! اين حرف را چند لحظه قبل به آن نره غول هايت گفته بودم اما باز هم میگويم. تا خود حوريه نخواهد هیچكس او را نميتواند ازينجا ببرد! مرديكه چند لحظه قبل در حال جر و بحث بود جلو آمد و به مرد مشكي پوش گفت: _ _ _ارباب زاده، اين همان لمر ملك هست! در تعجب فرو رفتم، ارباب زاده؟ يعني اين شخص سالار شاه هست؟ يعني همان پسر عموي من؟! ادامه دارد...