کلبه رومان  سرا| 📖📚
کلبه رومان سرا| 📖📚
May 29, 2025 at 04:36 PM
#رمان_مهرماه #قسمت_ششم #نويسنده_بهشت خانم جان، با صدای آرام و دلسوزی، کاکا حمید را صدا زد تا حوریه را به پناهگاه راهنمایی کند. خاله فاطمه و سماء نیز مشغول جمع‌آوری وسایل میز صبحانه شدند. من با سر و صدای ذهنی، گیج و سردرگم از صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم. ذهنم پر از سوالات بی‌جواب هست. با هر قدمی که به اتاقم نزدیک‌تر می‌شوم، احساس سنگینی بیشتری به دوش‌هایم فشار می‌آورد. سوالات و شگفتی‌ها مثل یک وزنه سنگین روی دلم قرار دارد. ذهنم، هنوز در حال تحلیل اتفاقاتی هست که خودم نیز نمی‌توانم آن‌ها را درک کنم. وارد اتاقم شدم و سر درگم کنار پنجره نشستم. یک لحظه! نکند حوریه نقش بازی کرده باشد؟ نکند از وجود من در اینجا باخبر شدند و حوریه را اینجا فرستادند تا مطمئن شوند؟ خدایاه... خودت من را کمک کن! این فکر مثل یک سایه سنگین در ذهنم پرسه مي زند. نكند حقيقتي در پس اين ماجرا پنهان باشد كه ما از آن بي خبر باشيم؟ دست‌هایم را روی صورت‌ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ذهنم مثل یک معما شده هست. طوريکه نميتوانم جوابش را پیدا كنم. هربار که به حوریه فکر می‌کنم، انگار بیشتر و بیشتر در ابهام فرو می‌روم. او چه چیزی را ميتواند از ما پنهان کرده باشد؟ چرا احساس می‌کنم در پس حرف‌هایش چیزی هست که هنوز نمی‌فهمم؟ چشمانم را بستم و تلاش کردم کمی آرام شوم. خدا می‌داند چه چیزی در انتظارم است! راوی: نورهای رنگارنگ با لرزش خفیف روی دیوارهای کاباره می‌رقصند. هوا آغشته به بوی دود سیگار و عطر تند زنانه است. صدای خفه‌ی موسیقی جَز یا بلوز، مثل یک زمزمه‌ی مرموز در فضا پیچیده. مردان با کت‌وشلوارهای تیره، دور میزهای کوچک نشسته‌اند، با لیوان‌های پر از مشروب در دستانشان، غرق در نگاه‌های سنگین و گاهی لبخندهای نیمه‌کار. در گوشه‌ی صحنه، زنی با لباس شب براق، با صدای خش‌دار و فریبنده در حال آهنگ خواندن است، و چشم‌هایش روی هر کسی که نگاهش می‌کند، می‌چرخد. چراغ کوچک بالای سرش، سایه‌ی دل‌فریبی از موهایش روی گونه‌هایش انداخته. پیشخدمت‌ها با حرکات حساب‌شده، لابه‌لای میزها می‌چرخند، گاهی با یک چشمک، گاهی با یک جمله‌ی نیمه‌مفهوم. موسیقی جَز نرمی فضای نیمه‌تاریک کاباره را پر کرده است. صدای ساکسیفون، روی هوای پر دود و بوی شراب می‌لغزد. لوسترهای کریستالی سقف با نور زرد و نارنجی می‌درخشند، و میزها با مخمل‌های قرمز و شمع‌های نیم‌سوز، حس یک دنیای جدا از واقعیت را می‌دهد. سالار شاه سلطانی روی مبل چرمی مشکی، نشسته است، لیوان نیمه‌پُری از ویسکی در دستش، و نگاهش سرد و بی‌تفاوت، به تكه يخ هاي كه درون ليوان قرار دارد، دوخته شده است. دخترها با لباس‌های شب براق و آرایش‌های سنگین، در نور مه‌آلود می‌درخشند. هر کدام دنبال جلب توجه‌اند، اما هیچ‌کدام جرئت نزدیک شدن به سالار شاه مغرور را ندارند... مرد مقابلش دوباره از سالار شاه پرسید: _ _ _واقعا نمی‌خواهی آن زمین را بفروشی؟ سالار، بدون این‌که نیم‌نگاهی به مرد بکند قاطعانه جواب داد: _ _ _نه! مرد حرصی شد، تند و تیز گفت: _ _ _یعنی اگر دو برابر بیشتر از مبلغ تعیین‌شده پرداخت کنم، باز هم؟! لیوان ویسکی محبوبش را میان دستش تکاني داد. قلوپی از آن نوشید و سرد و بی‌تفاوت گفت: _ _ _نه! مرد گفت: _ _ _من حاضر هستم، دو برابر بیشتر پرداخت کنم و تو هنوز هم قبول نداری؟ بلاخره وارث سلطانی‌ها نگاه‌های سردش را به مرد مقابلش دوخت. نگاه سرد و بی‌تفاوت، نگاه پر از تمسخر. واقعا آن مرد می‌خواست با چند مقدار پول بیشتر سالار را قانع بسازد؟ برای فروختن زمینی که یادگاری از شخص مهمی برایش است؟! خنده‌ای پر از تمسخر کرد و در یک لحظه لیوان سرد ویسکی‌اش را سر کشید. با گوشه زبان خود لبانش را لیس زد. با پوزخندی گفت: _ _ _می‌دانی با کی طرف هستی؟ می‌دانی مقابلت کی نشسته؟ اصلا تو می‌دانی من کی هستم و چه کارهایی می‌توانم انجام دهم؟ مرد یک لحظه رنگ باخت، قطعا می‌دانست او کی هست و چه کارهایی می‌تواند انجام دهد! سالار شاه با نگاهی سرد و تهدیدآمیز ادامه داد: _ _ _ حالا هم اگر می‌خواهی زنده به خانه‌ات برگردی، این صورت نحست را از جلوی چشمانم گم و گور کن! مرد با ترس از جایش برخاست، دستش را به سرعت روی صورتش کشید و بدون هیچ کلامی عقب‌نشینی کرد. حالا دیگر هیچ شجاعتی برای ادامه بحث نداشت. مرد بي معطلي از كاباره خارج شد. سالار شاه به خدمتکار اشاره کرد تا لیوان ویسکی‌اش را دوباره پر کند. خدمتکار بلافاصله نزدیک آمد، با حرکاتی آرام و بی‌صدا، ویسکی محبوبش را در لیوان ریخت. سالار شاه تنها به این عمل نگاه کرد و سرش را به عقب تکیه داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی مختلط سیگار، مشروب، و دیگر ناخالصی‌های این فضای پر از فریب و فساد، در مشامش پیچید. هوای کاباره همچنان غلیظ و سنگین هست، و در این فضای مه‌آلود، او حس می‌کند که هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد. همه‌چیز همان‌طور که باید باشد، برای او، برای کسی که همیشه در این دنیای تاریک تسلط دارد. صدای نازک زنی باعث شد که سالار شاه از افکار تاریکش بیرون بیاید. پلك‌هایش را گشود و نگاهش به زن مقابلش دوخته شد. زن، با لباس شب تنگ و براق، با زيبايي خيره كننده، به آرامی به سمت او قدم برداشت. چشمانش، که پر از رمز و راز بود، به سالار شاه دوخته شد ، گویی در جستجوی چیزی بیشتر از یک نگاه ساده باشد. زن لبخند زد، لبخندی فریبنده که به خوبی می‌دانست چگونه جلب توجه کند. سالار شاه از جای خود حرکتي نکرد، اما در دلش، نوعی اشتیاق و تمایل خاموش حس کرد. این نگاه‌ها و این رفتارها برای او هیچ تازگی نداشت! او هر شبش را با هر زني میگذراند. براي او همه چيز تنها در يك شب خلاصه ميشد و هیچ وقت از مرز آن عبور نميكرد. او هیچ وقت براي زن ها بيشتر از يك شب يا يك بازي نميخواست. او هميشه به زنان به چشم موجوداتي مي نگريست كه فقط براي لحظه اي بودند، تا بسترش را گرم كنند و بعد از آن به همان سرعت از زندگي اش خارج مي شدند. زن كنارش نشست، ليوان ويسكي را در دستانش گرفت و نزديك دهن او برد. با اين ناز و عشوه هاي خود ميخواست تا حتي براي يك لحظه هم كه شده كنار اين مرد باشد. مردي كه همه ازش ميترسيدند... و يا هم بدتر همه عاشقش بودند! زن با عشوه شروع كرد به لمس دستان سالار... سالار با حالت مستي از جايش بلند شد، دستان زنيكه حتي اسمش را هم نميدانست گرفت و به سمت اتاق VIP هميشه گي اش راه افتاد. ادامه دارد...
❤️ 👍 😮 😂 😢 🆕 😏 💜 379

Comments