
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 1, 2025 at 04:49 PM
#رمان_مهرماه
#قسمت_هفتم
#نویسنده_بهشت
«مهرماه»
در دل شب، هنگامی که همهجا در سکوت فرو رفته، من هنوز در بستر، بیخواب، گیج و سردرگم هستم. از جایم برخاستم، شالی به دور خود پیچیدم و بیصدا از اتاق خارج شدم. به سمت باغچهی حیاط قدم برداشتم، هوای خنک شب را در ریههایم فرو دادم و به آرامش لحظه اندیشیدم.
فضای باغچه در این نیمهشب، پر از آرامشی وهمانگیز است. مه نرمی روی زمین نشسته و عطر گلهای یاس و شببو در هوا پیچیده. درختان سر به فلک کشیده، سایههای کشیدهای روی سنگفرش انداختهاند و صدای ملایم جیرجیرکها، سکوت شب را همراهی میکند. ماه نیمهکامل از پشت شاخههای درختان سرک میکشد و نور نقرهایاش را روی برگها پاشیده. نسیمی آرام، لابهلای شاخهها میلغزد و گاهی بوی خاک نمخورده را با خود میآورد.
همهچیز آرام، زیبا و غریب است؛ انگار باغچه هم میداند دلی در تاریکی، بیصدا و آرام، درگیر طوفانی از فکر و احساس است.
در صندلی زیر درخت نشستم، چشمانم را عمیق بستم و نفس بلندی کشیدم. صدای باد میان برگها، همچون نجوای آرامی در گوشم پیچید. لحظهای چنان در آرامش فرو رفتم که گویی تمام دنیا از حرکت ایستاده است. حس کردم تمام افکار آشفتهام یکییکی در دل شب حل میشوند، بیآنکه پاسخی برایشان یافته باشم.
نور مهتاب روی صورتم افتاد و سرمای ملایم نسیم، گویی دست نوازشی بود از سوی آسمان، برای دلی که مدتهاست در تلاطم است.
ناگهان دستی روی شانهام نشست و من از اين دنیای خیالات بیرون کشیده شدم. خانم جان با لبخند مهربانی پشت سرم ایستاده بود. کنارم نشست و مثل من، زُل زد به تاریکی شب.
آرام شروع با حف زدن كرد:
_ _ _"زن در دل شب همچون شعلهای است که در تاریکی میرقصد، بیآنکه از خاموش شدن بترسد، زیرا در هر لحظه از این سکوت، خود را پیدا میکند."
با شنیدن حرفش به نیمرخ او زُل زدم، زيبايي صورتش در زیر نور ملایم ماه، پر از آرامش و وقار هست.
چشمانش به دوردست ها دوخته شده، انگار دارد از شب چیزی میشنود که من قادر به شنیدنش نیستم.
در دل فکر کردم:
«چقدر زنها شبیه شباند... ساکت، عمیق، پر رمز و راز... ولی در دل هر تاریکیشان، نوری پنهان است که فقط دل آشنا میبیند.»
خانم جان به من نگاه كرد و گفت:
_ _ _ميداني آن شب كه در جاده تو را پیدا كردم چه چيزي در نگاهت مشاهده كردم؟
پرسشي نگاهش كردم، كه خانم جان با نگاه مهربان و صدای آرامشبخش خود ادامه داد:
_ _ _در آن شب تاریک، در چشمانت چیزی دیدم؛ چیزی عمیق و خاموش، مانند سکوتی که در دل شب پنهان است. چشمانت پر از ناگفتهها و رازهایی بود که در دل شب، تنها دلهای آشنا میتوانند بشنوند.
سکوتی میان ما نشست؛ سکوتی که پر از معنا و احساس بود.
با آهی پر از افسوس گفت:
_ _ _ تا این زمان، همیشه منتظر بودم که در نگاهت نوری ببینم...
اما هر بار، غم بود که بیشتر از هر چیزی در چشمهایت خود را نمایان میکرد.
چشمانش را لحظهای بست و به آرامی ادامه داد:
_ _ _ میدانم زندگیات همیشه راحت نبوده، میدانم که زخمهایی داری که حتی خودت از نگاه کردن به آنها میترسی...
اما دخترم، باور کن، گاهی در میان این همه تاریکی، کسانی میآیند که با نوری از عشق، دلهای زخمی و غمدیده را درمان میکنند، و این نور، آرام آرام تمامی شبهای تاریک را از میان میبرد.
این کلمات همچون نسیمی ملایم در دل شب، در وجودم نشست.
لحظهای تصویر صدرالدین از جلوی چشمانم عبور کرد.
خانم جان که به آرامی کنارم نشسته بود، نگاهش را از تاریکی شب گرفت و به چشمانم دوخت.
_ _ _ به چی فکر فرو رفتهای؟ انسان یا در عبادت اینطور غرق میشود، یا هم... در عشق!
خجالت زده نگاهم را از او دزدیدم، آهسته خندید و گفت:
_ _ _ پس قلب مهرماه خانم جان، برای کسی لرزیده؟
با مکث کوتاهی ادامه داد:
_ _ _ صدرالدین... خیلی پسر خوبی هست و همچنین خیلی مؤدب! از یازده سالگی شروع کرده بود به کارآموزی و الان هم یک مرد فوقالعاده با شخصیتی شده.
لحظهای در سکوت فرو رفتم، چشمانم به دوردستها دوخته شد.
خانم جان گفت:
_ _ _ تا جایی که میدانم، خیلی زیاد دوستت دارد و تو هم که...
خندید و دوباره گفت:
_ _ _ خب؟ نظرت درمورد صدرالدین چی هست؟
لحظهای سکوت کردم، در فکر فرو رفتم. واقعا نظرم در مورد او چی هست؟ آیا واقعا من عاشق او شدهام؟ یعنی این حس که دفعتا برایم رخ داد، عشق هست؟
رو به خانم جان کردم و گفتم:
_ _ _ نمیدانم... راستش شاید نمیخواهم. من هیچ علاقهای به ازدواج کردن ندارم! و این بخاطر مردان هست. مردانی که نمیدانند مردانگی چی هست!
چشمان خانم جان به دقت به من دوخته شد، انگار كه منتظر هست تا ادامه بدهم، تا چیزی بیشتر بگویم.
به آرامي لب زدم:
_ _ _مرداني هستند كه هوس را عشق معني ميكنند. مردانيكه زنان را به چشم عروسك سرگرم كننده ميبينند. مردانيكه حتي نميدانند زندگي زناشويي چي هست؟!
خانم جان لبخندي زد و آرام گفت:
_ _ _و اين يعني تو فكر ميكني هر مشكلي كه در زندگي يك زوج اتفاق مي افتد تمامش تقصير مرد هست؟
سري به معني مثبت تكان دادم. خانم جان گفت:
_ _ _اما اينطور نيست!
شنيدي میگويند "تا شمال نشود برگ درختان تكان نميخورند".
متعجب شدم. خانم جان با نگاهی ملایم به من خیره شد و ادامه داد:
_ _ _ زندگی زناشویی، دخترم، یک سفر دو نفره است. هر دو باید دست در دست هم بدهند و راه بروند، نه اینکه یکی فقط دنبال دیگری دویده و دیگری فقط ایستاده باشد. در هر رابطهای، بهویژه در رابطهای که از عشق و محبت تشکیل شده، هیچکدام نمیتوانند فقط از یک طرف بر دوش دیگری سنگینی کنند.
او لحظهای مکث کرد، سپس با صدای آرام و پر از حکمت گفت:
_ _ _ مردان نیز اشتباه میکنند، درست است، اما زنها هم به همان اندازه باید خود را مسئول بدانند. گاهی اوقات، زنها باید برای همسرانشان جایی برای رشد و تغییر ایجاد کنند، همانطور که مردان نیز باید چنین کنند. عشق نیاز به فضا دارد، برای پرورش و برای رشد.
چند لحظه سکوت کردیم، صدای جیرجیرکها و نسیم شبانه فضای اطراف را پر کرد. فکر کردم به آنچه خانم جان گفت، و عمیقاً حس کردم که شاید درست هست. شاید عشق به تنهایی کافی نباشد، بلکه باید دو نفر در کنار هم به آن توجه کنند، آن را تغذیه کنند، و از آن مراقبت کنند تا رشد کند.
خانم جان دوباره به آرامی گفت:
_ _ _ من همیشه میگویم که هر رابطهای نیاز به صبر، همدلی و درک متقابل دارد. اینطور نباشد که یکی همیشه بر دیگری سایه افکند، یا همیشه دیگری پشت سر بماند. هر دو باید برای شادی و آرامش یکدیگر، تلاش کنند. زن اگر زن باشد مرد هم مرد ميشود!
آيا حق با خانم جان هست؟ يعني اگر زني بخواهد ميتواند شوهر بد خود را به راه بيآورد؟
دیگر حرفي بين ما گفته نشد، هردو به سمت اتاق هاي ما راه افتاديم.
*******
"روز بعد"
با خنده، دستهای سماء را فشردم و با لحن جدی گفتم:
_ _ _ سماء! بس کن دیگر!
سماء دوباره خندید و گفت:
_ _ _ نه بابا! چرا بس کنم؟ مگر خودت نگفتی که صدرالدین را دوست داری؟
وای از دست این دختر! با حرص جواب دادم:
_ _ _ حالا من یک غلتی کردم!
سماء خندید و گفت:
_ _ _ حالا که کردی! اما ببین گفته باشم، تا من ازدواج نکنم، تو هم نخواهی کرد! ناسلامتی من از تو سه سال بزرگتر هستم!
بیخیال چشمانم را به اطراف دوختم.
_ _ _ وای دختر! حالا کی حرف از ازدواج زد؟
سماء دهنش را گشود تا جواب دهد، اما ناگهان صدای دلخراش باز شدن در اصلی حیاط، سکوت میان ما را شکست. نگاه هر دویمان به طرف در چرخید، قلبم لحظهای تندتر زد.
مردان سیاهپوش با قد و هیکل گنده وارد شدند. یکی از آنها جلو آمد و سریع گفت:
_ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها اینجا آمدیم!
#ایا از رمان خوش تان آمده میخواهید ادامه من شر شود
ادامه دارد...
❤️
👍
❤
😮
🆕
💯
😢
❌
💎
🥰
535