
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 4, 2025 at 04:14 PM
#رمان_مهرماه
#قسمت_هشتم
#نويسنده_بهشت
با ورود مردان سیاهپوش، فضای حیاط در سکوتی سنگین فرو رفت. یکی از آنها جلو آمد و با لحنی سریع و رسمی گفت:
_ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها اینجا آمدیم!
ضربان قلبم به شدت افزایش یافت. آب دهانم را به سختی قورت دادم. خدایا... یعنی آنچه از آن میترسیدم، به واقعیت پیوسته؟
سماء با عجله خانم جان را صدا زد و کاکاحمید با قدمهایی لرزان به سمت مردان رفت تا با آنها صحبت کند. من اما، خشکم زده هست. تنها کاری که از دستم برمیآيد، خیره شدن به آنهاست.
ضربان قلبم دیوانهوار میکوبد، گلوی خشکم از ترس قفل شده هست.
قدشان دو برابر... نه، سه برابر کاکاحمید هست. هیکلهایی تنومند و سنگین، مثل غولهای بیابانی!
کت و شلوار مشکی بر تن دارند، عینکهای آفتابی به چشم، حتی در این شب تاریک. از پشت گوش هر یک، سیمهای ارتباطی به بیسیمهای امنیتی متصل هست که در دستانشان قرار دارد.
هر حرکتشان دقیق و هماهنگ هست؛ انگار نه انسان، بلکه ماشینهایی آموزشدیده برای مأموریتی خاص اند...
با ورود خانم جان، همه نگاهها به سمت او برگشت. چهرهاش همچنان آرام و محکم هست، گویا در برابر همه این وضعیتها، هیچ چیزی نمیتواند او را به هم بریزد.
با قدمهای استوار به سمت مردان سیاهپوش رفت و چشمانش را به صورتشان دوخت. او حتی یک لحظه هم نگاهش را از آنها برنداشت.
جدي و محكم گفت:
_ _ _بفرماييد!
يكي از آن مردان جلو تر آمد و با لحن رسمي و سرد گفت:
_ _ _"لمر ملك؟"
خانم جان با همان چهرهی آرام و بیتغییر، با صدای محکم و متین جواب داد:
_ _ _ بله، خودم هستم! شما برای چه منظوری آمدهاید؟
مرد سیاهپوش که ظاهراً رهبری گروه را بر عهده داشت، کمی سرش را به سمت دیگران چرخاند و سپس دوباره به خانم جان نگاه کرد. چشمانش از پشت عینک آفتابی، خالی از هر گونه احساس هست، انگار که هیچچیز نمیتواند او را متأثر کند.
جواب داد:
_ _ _ ما از طرف عمارت سلطانیها آمدهایم. از طرف ارباب سالار شاه سلطاني!
_ _ _براي چي منظور؟
مرد گفت:
_ _ _احيانا چند روز قبل زني به اسم حوريه در پناهگاه شما آمده بود، براي بردن او آمده ايم!
با این کلمات، سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. من، که هنوز در شوک قرار داشتم، يك لحظه نفس عميقي كشيدم.
خانم جان یک لحظه مکث کرد دوباره جواب داد:
_ _ _متأسفم كه تا اينجا به زحمت شديد، هر زني كه به خواست خود اينجا بيآيد هیچ احدي نميتواند او را دوباره باز گرداند!
مرد گفت:
_ _ _مثل اينكه شما نفهميديد من چي گفتم.
ما افراد سالار شاه سلطاني هستيم!
خانم جان با تمسخر خنديد و گفت:
_ _ _سالار شاه سلطاني كه هیچ، افراد نادر شاه سلطاني هم بيآيد حوريه را از اينجا نميتواند ببرد!
با اين سخنان، حالت صورت مرد سياه پوش كمي تغيير كرد، اما همچنان با لحني سرد و رسمي گفت:
_ _ _مثل اينكه شما ارباب سالار شاه سلطاني را نميشناسيد!
دستور از طرف ايشان هست. بايد حوريه را با ما همراه كنيد.
خانم جان با قاطعيت جواب داد:
_ _ _دستور او براي من هیچ اهميتي ندارد! حوريه در پناهگاه ماست و تا زمانيكه خودش نخواهد، هیچ كس نمي تواند او را ببرد.
مرد با لحني تهديد آميز گفت:
_ _ _ما را مجبور به استفاده از زور نكنيد، عواقب خوشي نخواهد داشت.
خانم جان با آرامش و اعتماد به نفس جواب داد:
_ _ _تهديد شما من را نمي ترساند حوريه در پناهگاه ماست و تا زمانيكه خودش نخواهد، هیچ كس نمي تواند او را ببرد.
مرد به همراهانش اشاره كرد تا عقب بايستند.
هنگام خارج شدن از در گفت:
_ _ _ پس منتظر عواقب باشيد!
خانم جان همچنان با آرامش و قاطعیت در جای خود ایستاد. هیچگونه نشانهای از ترس یا اضطراب در چهرهاش دیده نمیشود. مرد سیاهپوش با نگاه تهدیدآمیز به او و سپس به اطرافیانش اشاره کرد. تمامی مردان سیاهپوش، با نظم خاصی از حیاط عقبنشینی کردند.
سکوت سنگینی در فضا حکمفرما شد. هوا پر از فشار و تنش شده هست. من که هنوز در شوک این اتفاقات قرار دام، در دلم تنها یک سؤال چرخید: «چه خواهد شد؟»
مردان با نظم خاصی جلوی در ایستادهاند، در حالی که سکوتی سنگین تمام فضای حیاط را در بر گرفته. یک لحظه، سرهایشان به طور همزمان پایین افتاد، انگار منتظر چیزی هستند. بعد، صدای قدمهای کسی از بیرون شنیده شد؛ قدمهایی سنگین و محکم که آرام ولی با قاطعیت به در نزدیک میشود. نگاه همه به سمت در دوخته شده. هر حرکت، هر صدای کوچک، حالا چندین برابر بیشتر به گوش میرسد.
نگاهم افتاد به دو جفت کفش مشکی براق که مثل آینه میدرخشند. هر کدام با دقتی بینظیر تمیز و صاف شدهاند، انگار كه هیچوقت با زمین خاکی تماس نداشتند. بعد نگاهم روی شلوار مشکیاش نشست؛ با ظرافتی خاص روی پاهايش افتاده، بدون هیچ چین اضافهای، کاملاً تیره و مرتب. زیر نور کمرمق چراغهای حیاط، لبههای تیز و خطدارش بهوضوح دیده میشوند.
نگاهم به بالا رسيد، به کت بلند و دراز مشکیاش. كت به حدي بلند هست که تا نیمه پشت پاهایش میرسد و با هر قدمی که برمیدارد، مثل پرچم سیاهی در هوا موج میخورد. حرکت نرم و سلطنتیاش، تصویری از اقتدار و وقار به نمایش میگذارد. انگار كه شاهزاده اي از زمان گذشته آمده.
پارچهی سنگین و باکیفیت، با دقت روی شانهها و تنش نشسته و حتی وقتی بیحرکت ایستاده، نظم و دقت دوخت در آن کاملاً معلوم است.
همه این جزئیات، ترکیبی از قدرت و جذابيت را به نمايش میگذارند که در همان لحظه، حس بیرحمی و سلطه را در فضا پخش میکند. ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس کردم.
نگاه من به بالا رفت. حالا به صورتش رسیدهام. پیراهنی تمام مشکی پوشیده، بیهیچ لکه یا چین و چروکی. پارچهاش کمی مات، ولی برقدار است، انگار فقط برای او طراحی شده. دستکشهای چرمی سیاه، محکم و خوشدوخت، دستانش را پوشاندهاند؛ برشهای دقیق و فرم محکمش، حس قدرت را فریاد میزنند.
در گوشهی لبش سیگار سنگینی قرار گرفته که آرام میسوزد. دود غلیظ و خاکستری در فضا پیچید و بویی تند و خفهکننده اي پخش شد.
موهای مشکی و صافش با دقت به عقب شانه شدهاند، بدون هیچ آشفتگی، مثل تار ابریشم زیر نور. صورتش بینهایت زیباست، اما در عین حال ترس در آن نهفته هست. تقارن صورتش بینقص است، اما چشمانش... چشمانی درخشان، تیز و عمیق که وقتی نگاه میکند، انگار همهچیز را تا عمق وجودت میبیند.
ریش کمحجم و منظمش خط چهرهاش را تیزتر و باصلابتتر کرده. همین ترکیب، حس خونسردی و تسلطی را به نمایش میگذارد که آدم را میخکوب میکند. طوريكه هیچکس به راحتی نمیتواند چشم از او بردارد.
قدمي به جلو آمد، نگاهم افتاد روي زنجير گردنش زير نور چراغ مي درخشد. يك زنجير نقرهای زمخت.
در همين حال سماء كنار گوشم گفت:
_ _ _واي خدا! از فلم هاي مافيايي آمده؟
ناخودآگاه سرم به سمت او چرخيد، با دهن باز و صورت كه بيش از حد تحت تأثير قرار گرفته به مرد جلوي در نگاه ميكند.
با صداي دورگه و در عين حال جذاب و خش دار نگاهم را به سمت آن مرد بردم.
با بي تفاوتي و خونسرد به خانم جان نگاه ميكند، انگار در حال تماشاي يك شي بي ارزش هست!
مرد گفت:
_ _ _آن زن هر*زه را صدا بزن!
اين جمله را طوري با بي تفاوتي گفته هست، كه دهنم از شدت تعجب باز مانده!
خانم جان جواب داد:
_ _ _ببين آقاي محترم! اين حرف را چند لحظه قبل به آن نره غول هايت گفته بودم اما باز هم میگويم.
تا خود حوريه نخواهد هیچكس او را نميتواند ازينجا ببرد!
مرديكه چند لحظه قبل در حال جر و بحث بود جلو آمد و به مرد مشكي پوش گفت:
_ _ _ارباب زاده، اين همان لمر ملك هست!
در تعجب فرو رفتم، ارباب زاده؟ يعني اين شخص سالار شاه هست؟ يعني همان پسر عموي من؟!
ادامه دارد...
❤️
👍
❤
😮
😂
🆕
😎
😢
9️⃣
333