کلبه رومان  سرا| 📖📚
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 6, 2025 at 09:07 AM
#رمان_مهرماه #قسمت_نهم #نویسنده_بهشت با ورود سالار شاه، سکوتی سنگین فضای حیاط را فرا گرفت. او با قدم‌های استوار و چهره‌ای سرد و بی‌احساس به سمت خانم جان حرکت کرد. صدای خش‌خش قدم‌هایش بر روی سنگفرش‌ها، سکوت را بیشتر به گوش می‌رساند. سالار شاه با صدایی محکم و تهدیدآمیز گفت: _ _ _ببین، لمر ملک، آن هرزه را اینجا بیاور، وگرنه این پناهگاه را بالای سرت خراب می‌کنم! خانم جان با خنده‌ای تمسخرآمیز پاسخ داد: _ _ _نه بابا! اونوقت تو کی باشی؟ سالار شاه پوزخندی زد و با لحنی سرد ادامه داد: _ _ _آن زن هر*زه ارزش این همه سخن را ندارد! صدايش کن! خانم جان دوباره خندید و با بی‌توجهی به سمت داخل برگشت. ناگهان نگاهش به من افتاد. لبخند از روی لبانش محو شد و چشمانش لحظه‌ای درنگ کرد، گویی با دیدن من خاطره‌ای به یادش آمده باشد. زنی که تا همین لحظات پیش، با شجاعت و بدون هیچ ترس و اضطرابی در برابر مردان مسلح و عبوس ایستاده بود و با اقتدار و صلابت کلامش آن‌ها را به عقب می‌راند، حالا در برابر من، سکوت کرده است. نه از نگاه نافذ همیشگی‌اش خبری هست، نه از لبخند مطمئن و دلگرم‌کننده‌اش. انگار چیزی در من دیده که تعادلش را به‌هم زده است. استرسی پنهان در حرکاتش موج می‌زند و ترسی خاموش در نگاهش نشسته است. طوری نگاهم می‌کند که انگار من خطرناکتر از تمام آن مردان سیاه‌پوش هستم. نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت سالار شاه، که هنوز در حال دود کردن سیگارش است، نگاه کرد. با صدایی که خودم هم از آن تعجب کردم، لب زد: _ _ _درست است، حوریه را می‌توانید ببرید! لحظه‌ای فکر کردم گوش‌هایم درست نشنیده‌اند. با تعجب به خانم جان خیره شدم. واقعاً می‌خواهد حوریه را به دست این مرد وحشتناک بسپارد؟ آن زنی که من می‌شناختم، آن زنی که الگو ام بود، آن زنيكه هیچ چيزي نميتوانست او را از پا دربیاورد، حالا در مقابل این مرد شکست خورده هست؟ سالار شاه بی‌توجه و با بی‌خیالی کام عمیقی از سیگارش کشید و با پوزخند سردی گفت: _ _ _آفرین، حالا شد! خانم جان به کاکا حمید اشاره کرد تا با افراد سالار شاه همراه شود و به دنبال حوریه در پناهگاه بروند. من هنوز در بهت و حیرت هستم! این چه اتفاقی است که دارد می‌افتد؟ نمی‌توانم باور کنم که واقعاً چنین چیزی در حال رخ دادن است. زنی که همیشه قدرتمند و مقاوم بود، حالا این‌گونه تسلیم شده است؟ این زن که من می‌شناختم، همان زن با اراده و بی‌باك، چرا حالا در برابر این مرد تسلیم شده؟! دیگر توان ایستادن و تماشا کردن را نداشتم! با قدم‌های بلند و قلبی پر از اضطراب، به سمت حیاط حرکت کردم. تمام توانم را جمع کرده ان و با اعتماد به نفس کامل به سمت خانم جان رفتم. _ _ _خانم جان؟! خانم جان به سمت من برگشت. نگاهش پر از ترس و اضطراب هست، همانطور که بدنش لرزان به نظر می‌رسد. با صدای لرزان گفت: _ _ _داخل برو! اما من بی‌توجه به حرفش، همچنان به سالار شاه نگاه کردم. او هنوز در حال دود کردن سیگارش هست، و بوی تلخ آن در فضا پیچیده. حتی نیم‌نگاهی هم به من نمی‌اندازد! دوباره به خانم جان گفتم، صدایم پر از نگرانی و تحیر هست: _ _ _خانم جان، چطور می‌توانید حوریه را به این مرد بدهید؟ حس می‌کنم چیزی عمیق‌تر از فقط یک تهدید در این فضا هست؛ چیزی که باعث می‌شود او این‌گونه سکوت کند و تسلیم شود. خانم جان آرام و با صدای خش‌داری گفت: _ _ _داخل برو! اینجا جای تو نیست! اما من بی‌توجه به حرفش، بی‌آنکه نگاه از سالار شاه بردارم، عصبی و با صدای بلند گفتم: _ _ _هی! تو نمی‌توانی حوریه را از اینجا ببری! بلاخره از نگاه کردن به اطراف دست برداشت و به من نگاه کرد. چشمانش تیره و سرد هست، چیزی در نگاهش وجود دارد که به وضوح نشان می‌دهد هیچ چیز در این دنیا برای او اهمیتی ندارد. قدش آن‌قدر بلند هست که مجبور شدم سرم را کمی بالا بیاورم تا صورتش را ببینم. سیگارش را به سرعت از دهانش به زمين انداخت و با پایش آن را له کرد. سپس، با قدم‌هایی آرام و قاطع به سمت من آمد. ترس وجودم را فرا گرفت، اما تلاشی نکردم که بروز دهم. در این لحظه، هیچ چیز برایم مهم نيست جز نجات حوریه. حتی اگر سالار شاه مرا بشناسد، اگر هویتم لو برود، برایم اهمیتی ندارد. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، جلوگیری از این كار هست. خانم جان بازویم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: _ _ _نکن! با لجاجت، بازویم را از دستانش کشیدم و دست به سینه، با چهره‌ای که لبخند محوی بر لبانم دارم، مقابل سالار شاه ایستادم. نگاهش سرد هست، اما من هم به هیچ‌وجه نمی‌خواهم عقب‌نشینی کنم. چشماني درشت و خماري دارد، اما تیز و مصمم. در اين لحظه، تنها چیزی که احساس می‌کنم، قدرت اراده‌ام برای ایستادگی است. پوزخندي پر از تمسخر زد و گفت: _ _ _آنوقت كي ميخواهد جلوي من را بگیرد؟ تو؟! با حرص جواب دادم: _ _ _بله، من! خواست تا حرف بزند، اما ناگهان از عقب صدای قدم‌های افرادش شنیده شد، همراه با صدای حوریه که گریه‌کنان و با التماس، فریاد می‌زد، بي توجه به او سريع به بيرون رفتم دستان حوريه را گرفتم كه با التماس گفت: _ _ _مهرماه، من را نجات بده، خواهش می‌کنم! آن... آن مرد مرا می‌کشد! دست‌های لرزان حوریه را گرفتم و به سرعت به سمت داخل بردم. نگران و هراسان، تنها چیزی که در اين لحظه می‌خواهم این هست که او را از دست آن مرد وحشتناک نجات دهم. بی‌توجه به نگاه سرگرم‌کننده‌ی سالار شاه، روبه خانم جان که پشت سرم ایستاده بود، گفتم: _ _ _من اجازه نمی‌دهم حوریه را از اینجا ببرند! خانم جان با صدای آرام و نگرانش گفت: _ _ _دخترم، برو داخل! من با قاطعیت پاسخ دادم: _ _ _خانم جان، چرا اینطور می‌کنید؟ چرا باید حوریه را به دست این مردان وحشی بدهیم؟! ناگهان، صدای قهقهه‌ای بلند و بی‌پروای سالار شاه در گوشم پیچید. با حیرت به سمت صدا چرخیدم. او با همان نگاه سرد و بی‌احساس، بی‌هیچ شرم و حیا در حال خندیدن هست. گویی اين لحظه برایش به اندازه یک شوخی بی‌پایان می‌آيد، انگار تماشای درد و اضطراب دیگران برای او به یک نمایش کمدی تبدیل شده هست. در حالی که هنوز لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت، سالار شاه با لحن خشک و بی‌احساس گفت: _ _ _خب، اگر نمایش احساسی‌تان به پایان رسید، من باید به کار خود برسم. یکی از افرادش جلو آمد و با خشونت حوریه را از دستانم جدا کرد. فریاد زدم، تقلا کردم، اما هیچ کدام از این‌ها تاثیری نداشت. حس بی‌پناهی و شکست تمام وجودم را فرا گرفت. در حالی که او هنوز آرام و بی‌خیال به من نگاه می‌کرد، تصمیم گرفتم تنها راهی که مانده را امتحان کنم. به سمت سالار شاه رفتم و با صدایی پر از عصبانیت گفتم: _ _ _تو چطور آدمی هستی؟ چطور می‌توانی اینطور رفتار کنی؟ او فقط نگاهی سرد و بی‌رحم به من انداخت و با صدای خش‌دارش پاسخ داد: _ _ _من آدم نه، شیطان هستم! و دیگر اينكه، تا هنوز كاري نكرده ام! در چشمانش هیچ احساسی وجود ندارد، انگار که انسانیت و هرگونه همدردی را از خود دور کرده باشد. به‌نظر می‌رسد که او به هیچ چیزی جز قدرت و سلطه‌اش اهمیت نمی‌دهد. حق با خودش هست، او یک شیطان هست! شاید حتی بدتر از شیطان. هر دو به هم نگاه می‌کنيم، او با تمسخر نگاهم می‌کند و من با اعصابانيت... با لمس دستان که به بازویم نشست به خود آمدم. سماء كنارم ايستاد و گفت: _ _ _مهرماه... خواهش می‌کنم بیا داخل برویم! لحظه‌ای نگاه سالار شاه تغییر کرد، ناباوری و حیرت در نگاهش جای گرفت. لعنتی! یعنی فهمید؟! بزاق گلویش تکانی خورد، اخمی کرد و به چشمانم خیره شد. سریع نگاهم را دزدیدم و با دو، به داخل خانه برگشتم. نفس كنان داخل دستشويي رفتم، آب سرد را باز كرده و چند بار به رويم زدم. خدايااا... اصلا غلط كردم! دیگر دخالت نميكنم، خواهشا نفهميده باشد! #اگر میخواهید هدیه داشته باشیم لایک و کامنت کنید ادامه دارد...
❤️ 👍 😢 🆕 😮 🙏 😂 ♥️ 🔟 454

Comments