
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 9, 2025 at 04:23 PM
#رمان_مهرماه
#قسمت_دهم
#نويسنده_بهشت
راوي:
با ورود مهرماه به خانه، سالار شاه به افرادش اشاره کرد تا حوریهی لرزان و ترسان را سوار ماشین کنند. خودش به سمت خودروی مشکیرنگش، که در تاریکی شب مانند سایهای سنگین و مرموز ایستاده بود، حرکت کرد. درون ماشین، فضایی سنگین و پر از دود سیگار و سکوتی مرگبار حاکم شده هست. چراغهای داخلی با نوری کمرنگ و زرد، چهرهی او را در سایهای نیمهروشن قرار میدهند. دستهایش روی فرمان ماشین، که با دقت و قدرت در آن قرار گرفته بود، نشست.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. همین لحظه، آن دو جفت چشم سیاه و سرکش در ذهنش ظاهر شدند. مهرماه... اما مگر میشود؟ آیا ممکن است این مهرماه همان مهرماه باشد که سالها در جستجویش بوده است؟ همان مهرماه که دیوانهوار عاشقش بود، همان مهرماه که همیشه از گوشه و کنارهها گریه کردن او را تماشا میکرد و با او یکجا درد میکشید.
مهرماه زیبای او... مهرماه مو فرفری او!
ستارت ماشین را زد و حرکت کرد.
به سمت شکنجهگاهش، جایی که همیشه افراد را مورد شکنجه قرار میداد.
با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد، سیگاری گوشه لبش گذاشت و وارد آن خانه متروکه شد.
كنار پنجره ايستاد و كام عميقي از سیگارش گرفت.
در همين لحظه صداي جيغ حوريه به گوشش رسيد.
زير لب با نفرت زمزمه كرد:
_ _ _زنيكه اي هر*زه!
يكي از افرادش با حوريه وارد اتاق شد.
حوريه را به صندلي بست و سطل آب جوش را بالايش خالي كرد.
جيغ دردناك حوريه به آسمان رفت. درد بدي به جسمش وارد شد. طوريكه ديوانه وار هر لحظه جيغ ميزند.
سالار شاه با لذت در حال تماشا كردن اين لحظه هست. گوشه اي نشسته و با لبخند درد كشيدن زن مقابلش را تماشا ميكند.
در آخر بلند شد و چند قدمي به سمت حوريه گذاشت، حوريه با التماس گفت:
_ _ _غغ... غلط كردم! خواهش... ميكنم رهايم كن! اربابب...
سالار شاه با تمسخر خنديد و گفت:
_ _ _نُچ نُچ... حالا خيلي دير شده!
تاري از موهاي او را دور انگشتش پيچيد و عميق بو كرد.
_ _ _با تو بودن خيلي برايم لذت بخش بود...
با مكث كوتاهي ادامه داد:
_ _ _خداحافظ دختر مو طلايي من!
حوريه با ترس جيغ زد التماس كرد، اما فايده اي نداشت، سالار شاه سلطاني زنجير را دور گردن حوريه بست و او را همانجا از بين برد.
انسان؟ آن دختر برايش گفته بود او چطور انساني هست؟!
او يك قاتل هست، قاتل كه اول با زنان رابطه برقرار ميكند و در آخر وقتي ازش خسته شد زنان را به طرز بدي به قتل ميرساند.
از خانه بیرون شد، در حالی که باد سرد شب لباس بلند و تیرهاش را به نرمی در هوا میرقصاند. بدون مکث، به سمت ماشین مشکی براقش رفت؛ همان ماشین همیشگیاش، که همچون سایهای مرموز در تاریکی شب میدرخشد. در را باز کرد، پشت فرمان نشست و بدون آنکه لحظهای درنگ کند، استارت زد.
صدای موتور، سکوت شب را شکست. با سرعت، در امتداد جاده باریک و پیچدرپیچ، به سمت عمارت باشکوه سلطانیها به راه افتاد.
نور چراغهای جلو، جاده تاریک را میشکافت و در انعکاس آن، شاخههای درختان مثل بازوانی خمیده، مسیر را میپوشانند. جاده طولانی هست، اما او انگار فقط به یک چیز فکر میکند. چهرهای در ذهنش نقش بسته هست... و این چهره، دیگر از ذهنش بیرون نمیرود.
در نهایت، آنچه در دوردست پیدا شد، بنایی عظیم و مجلل هست؛ عمارت سلطانیها. عمارت باشکوهی با دیوارهای سنگی بلند، پنجرههایی بزرگ با پردههای سنگین مخمل، و دروازههایی آهنی که با شکوهی خاص گشوده میشوند. نورهایی طلایی از پشت پنجرهها سوسو میزنند، و همه چیز فریاد میزند از اقتدار، ثروت و قدرتی که نسلها در این دیوارها ریشه دواندهاند.
او بیصدا وارد حیاط شد... و اینبار، نه به عنوان یک سلطانی، بلکه با قلبی آشفته از نامی که مدتها خاموش مانده بود: مهرماه...
با عبور از دروازهی آهنی، چرخهای ماشین روی سنگفرشهای صیقلی حیاط صدای سنگینی ایجاد کردند. چراغهای اطراف با نوری ملایم و گرم، مسیر تا درِ اصلی عمارت را روشن کرده اند. خدمتکارها از دور با سرعت قدم برداشتند، ولی با دیدن چهرهی سرد و بیاحساس او، جرأت نزدیک شدن را نكردند.
سالار شاه بدون آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، از ماشین پیاده شد. در عمارت با صدای آرامی گشوده شد، و بوی چوب قدیمی، ادکلن تلخ او و بخور ملایمی که همیشه در راهروها پخش بود، فضای سنگین و مرموزی به محیط داد.
قدم به راهروی اصلی گذاشت. راهرویی طویل با فرشهای لاکی و دیوارهایی پوشیده از نقاشیهای قدیمی و قابهای زرکوب. چلچراغ بزرگی در وسط سقف آویزان هست که نور طلاییرنگش روی کفپوش براق انعکاس مییابد. ستونهای مرمرین، شومینهی عظیم در انتهای سالن، و پلههای گرد که به طبقهی بالا ختم میشوند، نمادی از اقتدار سلطانیها هستند. اما هیچکدام از این شکوهها، مثل قبل برایش معنا ندارد. صدای قدمهایش در عمارت پیچید و ذهنش، بیوقفه، درگیر نامی هست که قلبش را چند لحظه قبل به آتش کشیده بود.
مهرماه...
به سمت طبقهی بالا راه افتاد. پلهها زیر قدمهای سنگینش صدا میدهند، هر پلهای که بالا میرود، انگار تکهای از گذشتهاش را با خودش میکشد. نردههای برنزی در نور چراغهای دیواری برق میزنند، سایهاش روی دیوار کشیده میشود؛ بلند، سنگین، مثل خود او.
پلهها فرش مخملی سرخ دارند، نرم و بیصدا، ولی وزن حضورش حتی آنها را هم تسلیم کرده. نفس عمیق کشيد، انگار که خودش را برای روبهرو شدن با چیزی آماده کند. نه، با «کسی»... مهرماه، مثل خاری در ذهنش گیر کرده، و حالا انگار هر قدمی که برمیدارد، او را به آن خاطرهی ممنوع نزدیکتر میکند.
جلوی درِ یکی از اتاقها ايستاد. دستش را روی دستگیرهی طلایی و سنگین گذاشت، لحظهای مکث كرد.
در آخر با يك حركت در را باز كرد، در اتاق باز شد.
يك اتاق به رنگ سفيد و صورتي، اتاق مهرماه او.
اتاق كه هنوز همانند هشت سال قبل ايستاده هست.
خرس هاي صورتي اش، عروسك هايش، لباس هايش همه به ترتيب چينده شده اند.
اتاق صورتي رنگش هنوز بوي او را ميدهد، بوي شيرين او...
ادامه دارد...
❤️
👍
❤
😢
😮
🆕
😂
😭
⏩
♥
352