
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 13, 2025 at 01:45 PM
#رمان_مهرماه
#قسمت_يازدهم
#نويسنده_بهشت
راوي:
روی تخت کوچک صورتیرنگ مهرماهش نشست، نگاهی به اطراف اتاق انداخت. در نهایت چشمانش را بست و دم عمیقی گرفت. حتی اتاق او باعث میشد، او را آرام بسازد، چه برسد به خود او؟!
با خود گفت:
_ _ _کجایی مهرماه...
لحظه اي مكث كرد، نفسش را پر فشار بيرون كرد و ادامه داد:
_ _ _اینبار حتما پیدایت میکنم!
با صدای باز شدن در اتاق، چشمانش را باز کرد و نگاهش را به سمت در دوخت. احمد شاه، یعنی پدر مهرماه، در چهارچوب در ایستاده بود. قدمی به سمت سالار گذاشت، با لحن آهسته و آرام گفت:
_ _ _سالار شاه... اينجا چي ميكني؟
سالار در جواب گفت:
_ _ _چيزي نه! فقط...
_ _ _پسرم... ميدانم خيلي برايت عزيز بود اما این همه سال گذشت، تکتک جای این شهر را جستجو کردیم، هیچ اثری از او نبود. فکر میکنی هنوز هم جایی باقی مانده؟
سالار در جواب گفت:
_ _ _راستش... من امروز جايي رفته بودم، دختري را ديدم، مشكوك شدم. خيلي شبيهش بود!
پدر مهرماه به او نزدیک شد و کنار تخت نشست. نگاه متعجبش را به چشمان سالار دوخت و با تردید پرسید:
_ _ _واقعاً؟ یعنی... مطمئن هستی؟ کجا دیدی؟
سالار با لحنی جدی پاسخ داد:
_ _ _در یک قریه دورافتاده، خانمی به نام لمر ملک آنجا پناهگاهی برای زنان دارد. در آنجا دختری را دیدم که بسیار شبیه مهرماه بود.
پدر مهرماه با نگرانی پرسید:
_ _ _پس میخواهی چهکار کنی؟
سالار با قاطعیت گفت:
_ _ _باید در مورد آن دختر اطلاعات جمع کنم. باید بدانم او کیست. کاکا جان... اگر مهرماه پیدا شد یا آن دختر مهرماه بود، شما سر حرفتان باقی میمانید، نه؟
پدر مهرماه با قاطعیت پاسخ داد:
_ _ _البته پسرم! مهرماه از همان اول به نام تو بود و باقی میماند.
سالار نفس آسوده كشيد، با آرامش فكر كرد، تحقياقتش را از همين امشب شروع ميكرد.
در دل خدا خدا ميكرد، تا آن دختر مهرماهش باشد.
پدر مهرماه با نگاهی نگران به چشمان براق سالار خیره شد. سالار شبیه همیشه نبود. در نگاهش چیزی شعله میکشید، چیزی مثل امید... یا شاید ترس.
احمد شاه:
_ _ _سالار، نکند باز خودت را فریب میدهی؟ شباهتها همیشه بودهاند، اما مهرماه... او اگر زنده بود، این همه سال ساکت نمیماند.
سالار از جا بلند شد. بلند، سنگین، با وقاری پنهان. نگاهش را به قاب عکس کوچک روی میز انداخت؛ همان عکسی که مهرماهش با لبخندی شیطنتآمیز در آن جا خوش کرده بود.
سالار شاه:
_ _ _شما نمیفهمید كاكا جان... وقتی چشمانش را دیدم، انگار دنیا از حرکت ایستاد. آن نگاه، نگاه هر کسی نبود. نگاهش، همان... نگاهي بود که فقط من میشناسم!
احمد شاه سکوت کرد. چیزی در صدای سالار بود که همیشه برایش آشنا بود؛ سرسختی، لجبازی... و عشق.
ميدانست تنها وارث پسر سلطاني ها، تنها پسر برادرش، دلباخته و عاشق دختر او هست. از زمانيكه مهرماه بدنيا آمده بود او را به نام سالار كرده بودند.
سالار با قدمهایی محکم به سمت در رفت. قبل از خروج مکثی کرد، بدون اینکه برگردد گفت:
_ _ _اگر او باشد... قسم میخورم، دیگر نمیگذارم حتی یکبار دیگر از کنارم دور شود.
در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. احمد شاه به آرامی نشست، دست روی عکس مهرماه کشید و زیر لب گفت:
_ _ _کاش اینبار، حس قلبت درست باشد پسرم.
«مهرماه»
یک هفته گذشت، امروز قرار است به شهر بروم و در دانشگاه ثبتنام کنم.
خیلی احساس خوشحالی میکنم، طوری که لبخند حتی یک لحظه هم از لبانم دور نمیشود.
تمام وسایلم را جمع کرده، با اهالی خانه خداحافظی کرده و به سمت ماشین رفتم.
با لبخندی پر از شوق و امید، کنار ماشین ایستادم. خانم جان با چهرهای مهربان و نگاهی پر از محبت به من نزدیک شد. دستانش را از هم جدا کرد و من در آغوش گرم او فرو رفتم.
کنار گوشم به آرامی گفت:
_ _ _متوجه خودت باش، عزیزم.
در جواب گفتم:
_ _ _میباشم!
خانم جان... چه وقت دوباره به شهر میآیید؟!
خانم جان در جواب گفت:
_ _ _به زودی... هر وقت کارهای اینجا تمام شد، در اولین فرصت پیشت میآیم!
از هم جدا شدیم، با نگاهی پر از امید و دلتنگی سوار ماشین شدم و به سمت شهر حرکت کردیم.
در طول مسیر، در دلم خاطرات شیرین با خانم جان، سماء، خاله فاطمه و کاکاحمید را مرور میکنم.
این که چقدر در این مدت کنار آنها به من خوش گذشت، چقدر با مهربانی و محبت همراهم رفتار کردند.
با توقف یک لحظهای ماشین، از افکارم بیرون شدم.
متعجب از راننده پرسیدم:
_ _ _چی شده؟ چرا توقف کردید؟
راننده نگاهی به من انداخت و با اضطراب گفت:
_ _ _ خانم... چند ماشین جلوتر راه ما را بستهاند. شما همینجا بمانید، من میروم ببینم چه میخواهند.
سریع و با اعتماد به نفس جواب دادم:
_ _ _ خوب است.
راننده در حالی که از ماشین پیاده میشد، من هم بیهیچ ترسی بعد از او پیاده شدم و کنار ماشین ایستادم.
در میانهی جاده، دو ماشین بزرگ مشکی رنگ و یک ماشین نسبتا متوسط متوقف شده اند.
افراد مصلح با سرعت از ماشینها پیاده شدند و به محض دیدن اسلحههایشان، قدمهای خود را محکمتر برداشتم و با احتیاط کنار راننده ایستادم.
یکی از مردان مسلح جلو آمد و با لحنی رسمی گفت:
_ _ _خانم، شما باید با ما بیایید.
متعجب از حرفش، ابرویی بالا انداختم. اینها دیگر کی هستند؟!
در جواب گفتم:
_ _ _و برای چه دلیلی من باید با شماها بیایم؟!
مرد به دیگری اشاره کرد. در یک چشم به هم زدن، یکی از آنها جلو آمد، دستانم را میان دستانش گرفت و با زور به سمت ماشین مشکی براق برد.
هر چه جیغ زدم و تقلا کردم، بیفایده بود.
میخواست مرا سوار ماشین کند که لگد محکمی به پایش زدم، اما ذرهای تکان نخورد. بهجای او، پاهای خودم درد بدي گرفت.
درِ صندلی عقب را باز کرد و مرا سوار کرد. بیآنکه حتی به داخل ماشین نگاهي کنم، فریاد زدم:
_ _ _هی احمق! شماها دیگر که هستید؟!
ناگهان صدای مردانهای از کنارم به گوش رسید.
سرم را به سمت صدا چرخاندم که با دیدن شخص مقابل، خشکم زد.
سالار شاه با خونسردی تمام و لبخندی محو در کنارم، روي صندلي لم داده هست.
دهنم از شدت تعجب و ناباوری باز مانده هست. انگار باورم نمیشود که او همینجا، در این موقعیت، روبهرویم نشسته است. قلبم از شدت فشار شروع به تپش کرد، ولی زبانم به شدت قفل شده هست. نگاهش، همان نگاه آشنا و در عین حال بیرحم، به من دوخته شده. فضا پر از سکوت سنگینی هست که تنها صدای نفسهای من و او در آن شنیده میشود.
بوي عطرش به مشامم مي رسد، يك بوي عجيب، بوي شكلات تلخ با تركيب سیگار و مشروب!
با لکنت و دلهره، بي آنكه خودم را کنترل کنم و با صدای گرفته پرسیدم:
_ _ _تت... تو؟
لبخندش عمیقتر شد، اما نه لبخندی شاد، بلکه يك لبخندی مرموز، نگاهش پر از اعتماد به نفس و قدرت هست. همانطور بي تفاوتي كنارم نشسته هست، انگار تمام زمان و مکان به اختیار خودش است. کلماتی که از دهانش بیرون آمد، به طرز عجیبی مرا آرام کرد، اما در عین حال یک اضطراب وحشتناک در دل من ایجاد کرد.
_ _ _ بله، من.
با دستانی که ناخودآگاه مشت شدند، و با زبان خشک، فریاد زدم:
_ _ _ تو اینجا چی میکنی؟ چرا من را اختطاف کردی؟!
تا ابرویش بالا رفت و با همان خونسردی همیشگیاش، نگاهی به من انداخت. لبخند روی صورتش، همچنان سرد و مرموز هست. با صدای آرام و بدون هیچ نشانهای از نگرانی گفت:
_ _ _اختطاف؟ اختطافی در کار نیست، من تو را دوباره به جایی که متعلق به توست برمیگردانم.
چشمانم تنگ شد و دهنم خشک شد. آب دهنم را با زحمت قورت دادم و احساس ميكنم قلبم به شدت در سینهام میزند. بدنم از شدت ترس و اضطراب میلرزد. حتی نمیتوانم خوب نفس بکشم.
لعنتي! پس فهميد؟!
نگاهش مثل همیشه سنگین و نافذ هست، و هر کلمهاش، هر حرکتش، مثل تیغهای تیز بر اعصابم میافتد.
با بیتفاوتی، سعی کردم خودم را به نفهميدن بزنم. با صدای لرزان پرسیدم:
_ _ _هه؟ چی؟ این دیگه چی حرفی بود؟!
او با آرامش و جدیت پاسخ داد:
_ _ _مهرماه... سعی نکن مرا احمق فرض کنی! خوب میدانم تو دختر گمشده کاکا احمد شاه هستی!
كمي به سمت من متمایل شد، تاري از موهاي فرم را دور انگشتش پيچيد و گفت:
_ _ _و اينكه مهرماه من هستي!
متعجب به چشمان خمارش خيره شدم، منظور او از اين حرف ها و اين كار هاي چي هست؟!
با دستم به سينه اش زدم، عقب رفت و دوباره به صندلي تكيه داد.
چند لحظه بعد ماشين به حركت در آمد، بي آنكه نگاهم را از جاده بردارم از او پرسيدم:
_ _ _كجا ميرويم؟
بدون مكثي جواب داد:
_ _ _عمارت!
ادامه دارد...
❤️
👍
❤
🆕
😢
😮
⏩
😂
🥹
🥰
450