
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 17, 2025 at 10:28 AM
#رمان_مهرماه
#قسمت_دوازدهم
#نويسنده_بهشت
ترسیده نگاهش کردم. خدايا! یعنی باز هم قرار است من را به آن عمارت ببرد؟ به آن جای لعنتی؟ نه... هرگز اجازه نمیدهم!
با حال زار و التماس گونه لب زدم:
_ _ _سالاررر...
سرش چنان به شدت، به سویم برگشت که موهای مشکیاش یک طرف تکان خورد. چشمانش تیز و پر از دقت، مستقیم در چشمهایم خیره شد.
با التماس ادامه دادم:
_ _ _خواهش میکنم من را آنجا نبر!
سیب گلویش تکان خورد.
بهت زده گفت:
_ _ _چـ... چی گفتی؟
خوشحال ازينكه حرفم تأثيري رويش گذاشته يا دلش نرم شده. دوباره با صدای پایین، ولی پر امید گفتم:
_ _ _خواهش میکنم... من را به عمارت نبر. هر کار بخواهی میکنم، فقط آنجا نبر!
ولی او در كمال ناباوري من لب زد:
_ _ _نه! همان حرف اولت را بگو... دوباره بگو!
متعجب شدم، کمی عقب کشیدم:
_ _ _چی را بگویم؟
با صدای بم و خشدارش جواب داد:
_ _ _اسمم را! همان که اول گفتی.
قلبم مثل طبل میزند. متعجب و ناباور نگاهش ميكنم.
آخر سر مردد لب زدم:
_ _ _سس... سالار...
و دوباره برق زدن چشمهایش!
حیران نگاهش ميكنم. نمیفهمم چرا اینقدر به اسمش حساس است؟ چیطور یک اسم برایش اینهمه معنا دارد؟
باز هم با امید گفتم:
_ _ _سالارر خواهش ميكنم من را به عمارت نبر!
سرش را كمي جلوتر كرد، رنگ چشمانش بخاطر برخورد آفتاب روشنتر شده، عطر تلخش به مشامم مي رسد.
خونسرد گفت:
_ _ _نخير، نميشود!
آنجا خانه توست مهرماه!
با پوزخندي جواب دادم:
_ _ _خانه؟ فكر ميكني آنجا خانه هست؟
من... خواهش ميكنم من را دوباره به آن جهنم باز مگردان! سالاررر...
كلافه نفسش را بيرون كرد، زير لب چيزي گفت اما متوجه نشدم!
نگاهش را عمیق در چشمهایم دوخت، صدایش کمی لرزش دارد اما در عين حال محکم هست، گفت:
_ _ _مهرماه... تا وقتی من نفس میکشم، هیچکس... تأکید میکنم، هیچکس حق ندارد حتی نگاه چپ برايت بندازد، چه برسه به دست زدن به تار مويت!
مکثی کرد، نفسش را آرام بیرون داد و اضافه کرد:
_ _ _بس کن این ترس لعنتی را... تو دیگه تنها نیستی! خب؟ من كنارت هستم!
سعي كردم بغض لعنتي كه در حال خفه كردن گلو ام هست را قورت دهم!
لعنتي!
الان من بايد در دانشگاه ميبودم، نه اينجا در ماشين كنار يك متجا*وز و آدم ربا!
هرچند اين كارش آدم ربايي به حساب نميآيد!
اما بازهم...
خدايا... خودت كمكم كن!
حتما تا هنوز خانم جان خبر دار شده، و حسابي نگران!
دلشوره ايي عجيبي در بدنم در حال جريان هست.
دستانم از شدت ترس و اضطراب عرق كرده!
هر لحظه ممكن است بغضم بتركد و گريه كنم! اما غرورم اجازه نميدهد و سعي در كنترولش هست!
مهرماه... مبادا گريه كني! خب؟ تو قوي هستي! نبايد مقابل اين وحشي كم بياوري.
اصلا يك راهي براي فرار پیدا ميكنم!
«سالار شاه»
با اخم و چهرهای پر از جدیت، دست به سینه به جاده نگاه میکند. لب پایینش به خاطر دندانگرفتنهای بیوقفه، خونین شده و قطرههایی از خون روی آن جاری است. نگاه من بیاراده روی مچ دستش ثابت شد، که به خاطر فشار يكي از افرادم سرخ و متورم شده است.
لعنتي زير لب زمزمه كردم، انگشتان آن كثافت را قطع ميكنم... صبر كن! اين مجازات زيادي راحت نيست؟
پس دستش را كامل قطع ميكنم! بله، اين خوب هست!
چطور جرعت دست زدن به مهرماه من را كرد؟ آن هم با فشار؟!
مادر جن*ده!
با توقف ماشين مظطرب صاف نشست، موهايش از زير شالش بيرون زده.
دستم را به سمتش بردم و به آرامي موهاي فرش را زير شال بردم.
سرش به سمتم چرخيد، متعجب نگاهم ميكند.
اين چشم ها...
لعنتي! فقط همين نگاهش براي لرزاندن تك تك اجزاي قلبم كافيست!
با اخم و تعجب پرسید:
_ _ _چی کار میکنی؟!
ريلكس جواب دادم:
_ _ _دارم چیزی که مال من هست را از دید بقیه پنهان میکنم!
الان، نگاهش پر از تعجب و سردرگمي هست، انگار حرف من را نمیفهمد. در چشمانش یك طور کشمکش و سوال وجود دارد که به راحتی میتوانم جوابش را حدس بزنم.
«مهرماه»
با صدای تقتق باز شدن در آهنی، نگاهم از چهرهی سالار بریدم و به روبهرو دوختم. چشمم که به عمارت باشکوه و پرابهت افتاد، موجی از اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت. انگار نفس کشیدن برايم سخت شده هست.
در بهطور کامل باز شد، اولین ماشینی که وارد شد، ماشین سیاه و سنگین سالار هست. حضورش مثل سایهای سنگین، روی فضا افتاد.
نگهبانها همه با سرهای پایین، بیحرکت در دو طرف مسیر ایستاده اند؛ مثل مجسمههایی که فقط فرمان میبرند، بیهیچ حس و حرفی.
قلبم تندتر میزند، حس عجیبی دارم... ترس، اضطراب، استرس، همه با هم در دلم چنگ میزنند.
اما چیزی كه در کنار سالار بودن هست... يك حسی ناشناخته، نه میتوانم اسمش را آرامش بگذارم، نه دقیقاً امنیت. فقط یک حس عجیب، عمیق... شبیه به چیزی که آدم را هم میترساند، هم جذب میکند.
ماشين توقف كرد، سالار پیاده شد و اول در سمت من را باز كرد.
اگر گفتم از اين حركت اش ذوق مرگ نشدم، دروغ گفتم!
اما با حفظ غرورم بي توجه به او پیاده شدم.
نگاهم را به عمارت مقابلم دوختم، چیزی شبیه به یک کاخ از دوران سلطنتی که به دنیای مدرن آورده شده هست. هر چیزی که در اینجا قرار دارد، انگار از دنیای دیگری آمده؛ دنیای پر از طلا و جواهر، دنیای که در آن هیچچیز کوچک یا معمولی وجود ندارد.
درختهای بلند، که شاخ و برگهایشان انگار در حال صحبت با آسمان هستند، حیاط سنگفرششده را محاصره کرده اند. و در وسط حیاط، حوض بزرگی قرار دارد که از آن آبِ زلال فواره میزند، آبهایی که در نور ملایم غروب مي درخشند و صدای آرامشبخشی به فضا میدهند.
چراغهای ایستاده در دو طرف راهپلهها، که به سمت درب بزرگ و باشکوه عمارت هدایت میشوند، عمارت را به چیزی شبیه به یک نقاشی زنده تبدیل کرده هستند. همهچیز اینجا، از رنگ دیوارهای سنگی گرفته تا پردههای طلایی و کرم رنگ، به شکلی درخشان و شکوهآور قرار گرفته هست که نفس آدم را حبس میکند.
با هر قدمی که به سمت درب عمارت برميدارم، انگار یک دنیای جدید به دلم وارد میشود. دنیای سلطنتی و سرد، جایی که هیچ جایی برای احساسات انسانی و عادی وجود ندارد. اینجا همهچیز باید طبق قوانین و سنتهای سنگی و بیاحساس پیش برود.
درهای اصلی عمارت با صدای بلندی باز شد و نخستین کسی که ظاهر شد، خانم بزرگ، یعنی مادر سالار، هست که در چهارچوب قرار دارد. نگاهش پر از غرور و جدیت هست، همانطور که همیشه بوده است!
بعد از او، حریم و حیا، دو نفر دیگر از اعضای این خانواده، به چشم میخورند. البته ميشه گفت كه حيا عضوي از خانواده سلطاني ها نيست!
هر دو کاملاً مشابه گذشته اند، بدون هیچگونه تغییری! حریم، خواهر کوچکتر سالار است و حیا دختر خالهای يتيم او، که هیچگاه فراموش نمیکنم.
یادآوری آن زمانهایی که بهاصرار خانم بزرگ، در دوران طفولیت به اینجا آورده شده بود، ذهنم را مشغول کرد. در گذشته اصلا با من رفتاري خوبي نداشت! حالا هم كه متوجه ام از ديدنم زياد خوشحال نشده است!
حریم با خوشحالی و ذوق به سمتم آمد، بیتوجه به همه چیز، مرا در آغوش خود گرفت. بهنظر میرسد که شادمانی از دیدن من، او را کاملاً بیپروا کرده باشد. با مهربانی در گوشم گفت:
_ _ _ واي! مهرماه! خودت هستی؟!
اما قبل از آنکه بتوانم جواب دهم، صدای خانم بزرگ از پشت سر بلند شد و گفت:
_ _ _ حریم! برو کنار.
مهرماه! دخترم، بیا داخل!
دهنم از شدت تعجب باز ماند. این همه مهربانی؟ اصلاً انتظار چنین رفتاری را نداشتم! نه تنها مهربانی از سوی خانم بزرگ، بلکه برخوردی گرم از دیگران هم بهطور غیرمنتظرهای شگفتانگیز هست.
با قدمهای لرزان و هراسان وارد شدم. خانم بزرگ، با لبخند کوتاهی که بر لب داشت، مرا به آغوش کشید و گفت:
_ _ _ بعد از این همه سال، به خانه خودت خوش آمدی، دخترم!
لبخندی متقابل زدم و جواب دادم:
_ _ _ خوش باشید.
ناگهان صدای تقتق عصای چوبی به گوشم رسید. حدس زدن اینکه این صدا متعلق به چه کسی است، خیلی سخت نيست! پدر بزرگ، با اخم کمرنگی که میان ابروهایش داشت، به سمتم آمد. ترسیده، قدمی به عقب برداشتم، که دست سالار پشت من قرار گرفت.
نگاهی به او انداختم که با باز و بسته کردن چشمانش، به من فهماند که نترسم. اما مگر میشود؟ مگر میشود از این مرد نترسم؟! حتی اگر همین حالا مرا بکشد، تعجب نمیکنم!
صدای پدر بزرگ که خشک و بیرحم بود، به گوشم رسید:
_ _ _ مهرماه... خوش آمدی!
دستش بلند شد و این یعنی: بیا و دستم را ببوس!
با قدم هاي لرزان فاصله بين مان را پر كردم، دستانش را بوسيدم و صاف ايستادم.
صداي خانم بزرگ بلند شد:
_ _ _مهرماه دخترم، حتما خسته هستي!
روبه حريم ادامه داد:
_ _ _حريم! مهرماه را به اتاقش رهنمايي كن!
حريم جواب داد:
_ _ _چشم خانم بزرگ.
خانم بزرگ! عجيب نيست اين كه اولاد خودت هم نتواند تو را مادر صدا بزند؟
در اين عمارت همه اين زن را به اسم خانم بزرگ صدا ميزنند! اما... بجزء سالار!
چرا؟ چون پسر است!
چون تنها وارث پسر سلطاني هاست!
ادامه دارد...
❤️
👍
🆕
❤
😮
⏩
🙏
😂
😢
♥
342