کلبه رومان  سرا| 📖📚
کلبه رومان سرا| 📖📚
June 20, 2025 at 04:36 AM
#رمان_مهرماه #قسمت_سيزدهم #نويسنده_بهشت با حریم وارد اتاق نسبتاً بزرگی شدم. او با لبخندی گفت: _ _ _ خب، مهرماه خواهر، این اتاق شماست! متعجب به او نگاه کردم. از "تو" شد "شما"؟ رفتار این خانواده به‌شدت عجیب شده است! آن از سالار عوضی! مهربانی خانم بزرگ و بی‌اهمیتی پدربزرگ! و حالا هم رفتار این جناب! عجیب نیست؟ مثلاً انتظار داشتم من را اول مورد لت‌وکوب قرار دهند، بعد در یک اتاق تاریک زندانی‌ام کنند! این رفتارشان به‌شدت مشکوک است! نه سؤالی، نه جوابی! حتی نپرسیدند کجا بودم؟ از کجا آمدم؟ طوری رفتار کردند که انگار من به یک سفر چندماهه رفته باشم! صدای حریم مرا از افکارم بیرون کشید. _ _ _ تا چند مدت، اتاق شما اینجا خواهد بود. بعد که با لالا سالا... با باز شدن در، حرفش نیمه‌تمام ماند. سالار وارد اتاق شد. حریم، ترسیده، شالش را جلو کشید و با اضطراب گفت: _ _ _ خب، با اجازه، من دیگه بروم. رو به من کرد و ادامه داد: _ _ _ بعداً می‌بینمتان، مهرماه خواهر. برخلاف سالار که هیچ شباهتی به خانم بزرگ ندارد، حریم زیاد شبیه مادرش است! ولی اخلاق‌شان خیلی فرق دارد! حریم مهربان و خوش‌اخلاق، خانم بزرگ اخمو و جدی! درست مثل سالار... حریم از اتاق خارج شد. در همين حال با عصبانیت تمام به سمت سالار رفتم، محکم به سینه‌اش کوبیدم و با لحنی لرزان و بغض‌آلود گفتم: _ _ _ عوضی کثافت! چرا من را اینجا آوردی؟! ا... از کجا فهمیدی که من مهرماه هستم؟ همچنان به سینه‌اش ضربه می‌زنم و اشک می‌ریزم، ولی او بی‌تفاوت نگاهم می‌کند! با پشت دستم گونه‌ی خیس از اشکم را پاک کردم، دلم مثل آتشفشان در حال فوران هست، اما صدایم هنوز می‌لرزد، با خشم و بغضی که تا ته گلويم نشسته بود، دوباره گفتم: _ _ _هرگز نمی‌بخشمت! تو... تو زندگی من را نابود کردی! هر چی داشتم، هر چی بودم... همه‌ اش را ازم گرفتی! نفس‌هام بریده‌بریده شده، صدایم میلرزد، اما نگاهم را از چشمان سرد و بی‌تفاوتش برنداشتم. نگاهي كه نه خشم دارد، نه پشيماني... فقط سكوت. سكوتي كه آدم را ديوانه مي‌كند. _ _ _از لحظه‌اي كه دوباره پا گذاشتم در اين عمارت لعنتي، حس كردم دارم خفه می‌شوم... تو چرا من را آوردی اينجا؟ چرا؟! اشك دوباره از گوشه‌ی چشمم چكيد، امّا ديگر صدايم نمي‌لرزد. محكم، سنگين، از اعماق دلم گفتم: _ _ _قسم می‌خورم سالار... اگر يك روز بتوانم از اينجا فرار كنم، هرگز پشت سرم را نگاه نمی‌کنم... حتی اگه آن طرف ديوار، دنيايي بدون نفس باشد! بلاخره با آه عميقي كه از ته دل كشيدم، دست‌هايم را از سينه‌اش برداشتم، انگار تمام توانم همانجا جا ماند. بی‌رمق و با حالی زار، زانو زدم و روي زمين افتادم. نفسم سنگين شده هست و بغضي كه تا لحظه‌ي آخر مقاومت كرد، بالاخره تركيد و اشك‌هايم بي‌وقفه جاري شدند. لعنتی... نبايد گريه كنم. نبايد اشكم را ببيند. نبايد پيش اين عوضي، اينقدر شكسته و بي‌دفاع شوم. اما شدم... شدم چون تمام اين سال‌ها را با ترس و دلتنگي گذراندم، با خاطراتي كه نه كامل بودند، نه واضح؛ فقط يك جاي خالي در قلبم گذاشته بودند به نام "خودم"... حسي كه مثل خوره به جانم افتاده، دارد مرا از درون مي‌خورد. حس اينكه دوباره قرار است در اين عمارت نحس، در اين قفس طلايي زنداني شوم... ديوانه‌ام مي‌كند. واقعا... من با اين همه ترس و ياد، چطور زنده بمانم؟ چطور قوي بمانم؟ چطور در كنار اين هايي كه فقط در ظاهر خود را به مهرباني ميزنند زندگي كنم؟ مقابلم زانو زد، نشست و با آرامش كه از سالار كه من ميشناختم شروع به حرف زدن كرد. _ _ _مهرماه... به من نگاه كن! نگاه نكردم، كه نفسش را سنگين بيرون داد. _ _ _مهرماه ببين، اينجا هرچه كه هست خانه توست! خب؟ سعي نكن از چيزي كه هستي فرار كني! لبخند تلخي زدم، لعنتي! من نميخواهم باشم! چرا نميفهمند؟ نميخواهم هیچ جزء ازين خانواده باشم! ادامه داد: _ _ _ اگر از چيزي يا شخصي ميترسي به من بگو! من اجازه نميدهم كسي به تو آسيب بزند! ... باور كن! با نگاه پر از نفرت به صورتش زُل زدم، با اعصابانيت گفتم: _ _ _برو گمشو! هم تو و هم اين حرف هاي بي مصرفت! كلافه دستش را روي صورتش كشيد، بلند شد و گفت: _ _ _در ضمن فكر فرار به سرت نزند، چون نميتواني! اينبار نسبتا جيغ زدم و گفتم: _ _ _چرا نميفهمي؟! من نميخواهم اينجا بمانم! ... ميخواي بزور اينجا نگهم داري؟ _ _ _بله، بزور نگه ميدارم! باصداي بسته شدن در محكم تر جيغ زدم و گريه ام شدت گرفت. لعنت به همه تان! سالار عوضي، كثافت، متجا*وز، آدم ربا... مرتيكه اي ... افففف! حتي درست بلد نيستم فحش بدهم! سالار عوضي! مطمئن باش تقاص اين كارت را میگيرم! فقط منتظر باش... «سالار شاه» کلافه و بی‌حوصله از درِ عمارت بیرون زدم. هوای خفه‌ی آن جا داشت دیوانه‌ام می‌کرد. سوار ماشین شدم و گاز دادم، مستقیم به سمت جنگل... جایی که تنها جهنم شخصی‌ام اونجا بود. در طول مسیر، با رايان تماس گرفتم. با اولین بوق، صدایش در گوشم پیچید: _ _ _بله، ارباب! با لحن جدی گفتم: _ _ _همه‌چیز آماده‌ست؟ _ _ _بله، ارباب! همان‌طور که دستور داده بودید. _ _ _اوکی... پس سر جايت بمان، میايم! با رسیدن به زیرزمین، ماشین را کناری متوقف کردم و پیاده شدم. بوی نم و خون قدیمی در هوا پیچیده هست... بوی آشنای قتل و كشتار. درِ فلزی سنگین را باز کردم و وارد زیرزمینی شدم که برای من فقط یك اسم دارد: جهنم سالار! رايان انجا تنها نشسته هست، رو‌به‌روی همان مردی که دست مهرماه را فشار داده بود... همان که نفسش را بریده بود و جرئت کرده بود به او دست بزنه! همان مادر جن*ده اي كثافت! همیشه قبل از شروع کار یك سیگار روشن می‌کنم. آرامش قبل از طوفان... سیگارم را روشن کردم، دودش را به آرامی بیرون دادم. بعد، دستکش‌هايم را پوشیدم... چرمی، تیره، ساخته شده از پوست مار. یك حس خاصی برايم می‌دهند؛ حسی شبیه قدرت مطلق. رايان با دیدنم سریع از جایش بلند شد، سفت و رسمی. احترام یا ترس؟ شاید هر دو... ولی راستش بیشترش از ترس هست، و من... بيشتر از احترام، از آن ترس لذت می‌برم. دوست دارم وقتی وارد می‌شوم، همه نفس‌شان را در سینه حبس کنن. همه... و ميكنند هم! جزء مهرماه... مهرماهي كه هیچ ترسي از من ندارد! شايد چون من را نميشناسد؟! چون شايد هنوز فكر ميكند كه من آن پسر 17 ساله هستم! رايان سريع سر به زير انداخت و سلامي آرامي زير لب گفت. با اشاره دو انگشتم جواب سلامش را دادم، بی‌هیچ حرف اضافه‌ای. به سمت آن فرد قدم برداشتم، از ترس به خود ميلرزد و التماس ميكند. "ارباب غلط كردم!" و چقدر ازين حرف متنفرم! چقدر از اين حس زاري و بیچارگی بدم ميآيد! بي توجه به او كام عميقي از سیگارم گرفتم، دودش در فضا پیچید. هنوز التماس ميكند! به آرامي لب زدم: _ _ _با كدام دستت او را لمس كردي؟ لعنتي! اما او هنوز در حال التماس كردن هست، هنوز زار ميزند. با اينكارش بيشتر روي اعصابم راه ميرود. _ _ _اربابب... بخدا غلط كردم! گو*ه خوردم! ... خواهش ميكنم... بگذريد! _ _ _نُچ نُچ براي گو*ه خوردنت زيادي دير شده! ... كدام دستت بود؟ و باز هم التماس، باز هم گريه! شرم آور نيست؟ اينكه فقط بخاطر قطع شدن دستت اينطور زار بزني؟ _ _ _خب! حالا كه زحمت جواب دادن را نميكني پس هر دو دستت را قطع ميكنم! ابا اين حرفم صداي نعره اش بلند شد، با حال زار التماس ميزند. اما براي من بي فايده هست! بي توجه به او و التماس كردن هايش، هر دو دستش را از آرنج قطع كردم. صداي جيغ و دادش از درد بلند شد، چشمانم را با لذت بستم. مهرماه... قرار هست به زودي آن جفت چشمان سركش را هم رام كنم! به زودي قرار هست ملكه سالار شاه شود! مهرماه من! ادامه دارد...
❤️ 👍 🆕 😢 😮 😂 307

Comments