‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
June 16, 2025 at 04:40 AM
*داستان : دیوانه‌یے من* *قسمت : اول* *شروع داستان__* با صدای دلخراش چیغ و ناله از خواب پریدم ساعت را نگاه کردم ۱:۵۴ شب بود با چشم های خواب آلود طرف دروازه دویدم از اطاق بیرون شدم ولی کسی نبود که نازنین از پشتم از اطاق بیرون شد و گفت بیا داخل گفتم چی گپ‌است؟؟ این صدا از کی است؟؟ چی شده؟؟ نازنین: بیا داخل دختر میگم برت اول یک نفس بگیر پشت در پشت سوال میپرسی از بیرون خانه صداهای می آمد نازنین از پشت کلکین تماشاگر بود گفتم چی میکنی چی را سیل داری چی شده؟ نازنین: بیا بیا ببین مجنونت باز دیوانه شده آمده ههه همینکه گفت مجنونت فکر کردم کسی آب جوش را سرم خالی کرد چنان عصبانی شدم که خونم به جوش آمد با عصبانیت نگاهش کردم و دویده سمت کلکین رفتم دیدم با لالایم عمر درگیر بودند پدرم هم بود. نازنین گفت واقعآ چرا قبولش نمیکنی وقتی اینقدر دیوانه ات هست حتمآ به راستی عاشقت است گناه داره دیگر چی کمی داره که قبولش نمیکنی هم پیسه داره هم قیافه بدی نداره با عصبانیت نگاهش کردم گفتم ایقه که خوبش است برو خودت بگیریش نازنین: وی توبه حالی چرا قهر میشی خو صحی است چپ شدم من گفتم ناق این آدم لوده در این نیمی شب میایه خواب آدم را خراب میکنه احمق را حتمآ باز نشه کرده و راه خود را گم کرده نازنین: خو بیا که خواب کنیم بنظرم رفت دوباره هر دوی ما به جاهای خواب خود رفتیم صبح با صدای دلنشین مادرم که با ناز و نوازش من را صدا میزد از خواب بیدار شدم‌ نو میخواستم که سری جایم بشینم که از او طرف نازنین بالشت را با یک ضربه محکم بالایم وار کرد یک آخ گفتم طرف نازنین دیدم گفتم دیوانه شدی سر صبح چی میکنی که از او طرف نازنین از شدت خنده در خود می‌پیچید و طرف مادرم دیده گفت خاله جان شما به ای دختر چی میخورانین که اینقدر جدی هست؟: شما به ای دختر چی میخورانین که اینقدر جدی هست؟ مادرم هم خندید و گفت هله دیگه بس کنین بیاین آشپزخانه سر میز صبحانه برایتان آماده کردیم زود شوین .... اسم من حور است در یک فامیل ثروتمند چشم به دنیا گشودم پدرم تجار است ۳ برادر دارم و خودم تک دختر هستم برادر بزرگم عمر ۶ سال از من بزرگتر است با دختر خاله ام عایشه ازدواج کرده و ثمره ازدواج شان یک بچه ۳ ساله است. برادر دوم ام ادریس از من ۲ سال بزرگتر است و نامزد است با دختر دوست پدرم و برادرم احمد از من ۲ سال خوردتر است و در مکتب است. از لحاظ چهره همه میگن طرف مادرم رفتیم مادرم ماه پری بسیار زیبا است با چشم های رنگی و جلد سفید و لبخند که هیچگاه از لبان اش گم نمی‌شود بسیار مهربان است. ولی از لحاظ اخلاق و خوی طرف پدرم رفتیم بسیار ضدی و شق و در عین زمان جدی. من ۱۹ سال عمر دارم مکتب را ۵ ماه قبل خلاص کردم و یک ماه پیش ۱۹ ساله شدم در کل یک فامیل بسیار خوش بودیم چون مادرم همیشه به همه ما یاد داده که مهربان باشیم به همدیگر مهر و محبت بورزیم و با یکدیگر صادق باشیم خوشی های ما به همین قسم ادامه داشت تا روزی که بلای آسمانی بر سرما آمد و تمام خوشی های ما را از ما گرفت.... با پدرم روابط بسیار خاص و ناب داشتم من را مثلی پرنسس ها بزرگ کرد هیچ وقت حرفی برایم نزد که من جیگرخون شوم از کودکی همیشه پدرم را قهرمان زندگی خود میگفتم قهرمان من فرشته نجات من کسی که تا ابد بدون هیچ دلیل و طمع من را دوست داشته میباشد این محبت زیاد می‌شود ولی هرگز کم نمی‌شود این فرشته زمینی من است و حتا برای او جان خود را نیز قربان میکنم ولی.. حالا پای هیچکدام از حرف های خود نیستم حالا ترس از این دارم که من را قربانی ندهد سال ها قبل زمانیکه بلای آسمانی را بر سر ما آورد دیگر همه خوشبخت ما را از ما گرفت بلی پدرم با زن دیگری ازدواج کرد ۱۲ بجه شب بود که با یک زن داخل خانه شد و گفت این زنم است چنان همه ما شوک بودیم که تا به امروز هم نمیتوانم قبول کنم پدرم در حق مادرم چنین ظلم بزرگ را کرده است مادرم از همان زمان تا به حال فقد سکوت را اختیار کرده و هیچ چیز نمی‌گوید من همیشه برایش می‌گویم که باید حساب این کار را از پدرم بگیرد ولی مادرم همیشه می‌گوید سکوت قوی ترین اسلحه است ولی من تا به حال هم درک خاصی از این جمله اش ندارم. اسم این بلای آسمانی شکیلا است که من او را همیش به اسم جادوگر خطاب میکنم چون مطمعن هستم بالای پدرم جادو کرده و گر نه پدرم که چنان شیفته و دلباخته مادرم بود اصلا همچنین کاری نمی‌کرد. دلباخته مادرم بود اصلا همچنین کاری نمی‌کرد. حالی هم فقط که خودش کم باشه یک برادرزاده احمق داره که ادعا می‌کند گویا عاشق من است و منی که از خودش متنفر هستم چی برسد به برادرزاده اش اسم برادرزاده احمق اش میوند است آه که چقدر از این اسم متنفر هستم آنقدر یک بچه ایلایی و لوچک هست که با نگاه های خود انسان را می‌خورد با وجود این که مادرم همیشه کوشش می‌کند من را از آنها دور نگهدارد ولی باز هم در بعضی از محافل و مهمانی ها سر می‌خوردیم. شکیلا جادوگر هم این ادعا را دارد که برادرزاده لوده اش از غم عشق من شرابی شده همیشه به قسمی اختار گونه میگه که باید قبولش کنم من هم گفتم البته قبول کنم که تا آخر عمر از شر تو خلاص نشوم. زمان حال.. با نازنین یکجا رفتم طرف آشپزخانه تا صبحانه را نوش جان کنم و ها نازنین دختر خالیم است و همچنان خواهر عایشه نازنین همسن من است و بسیار دوست صمیمی من هم است همیشه همرایش زیاد خوش می‌گذرد و حالی هم بخاطر آماده گی های عروسی ادریس دیروز خانه ما آمد یعنی امروز قرار است بازار برویم بعد از سرف صبحانه روانه بازار شدیم در یک مال بزرگ نیم از خریداری های خود را خلاص کردیم و غذای چاشت را هم در یک رستورانت خوردیم ساعت ها ۴ عصر بود که خانه آمدیم با مادرم خاله کلانم یعنی مادر نازنین و خاله خوردیم که یاسمین نام دارد و از من ۴ سال بزرگتر است و بسیار صمیمی هستیم همه دور هم نشسته بودیم که نازنین گفت حور رویا چی وقت می‌آید تو هم دنبالش میدان هوایی میری؟ حور : فردا می‌آید و ها حتمن میرم بعد از ایقه سال بسیار پشتش دیق شدیم. رویا بهترین دوست دوران مکتب ام بود از صنف اول که با هم یکجا بودیم و همچنان پدر رویا شریک پدرم هم هست و رفت آمد فامیلی هم داریم رویا حالا ازدواج کرده و یک دختر هم دارد در دوبی زندگی میکنه و فردا قرار است بعد از ۳ سال ببینمش. وقتی ادریس خانه آمد گفتم فراموش که نکردی سبا من را به میدان هوایی میبری ادریس: نه مگم چطور امکان دارد فراموش کنم امر از بالا جای است مگم میشه گپ‌پرنسس خود را به زمین بندازیم حور: آفرین آفرین مقصد فردا باید ۱۱ بجه بریم ادریس: صحی است دریور ات در خدمتت خاله هایم از راه خرید خانه ما آمدن و شب همینجا ماندن من یاسمین و نازنین در اطاق من خوابیدیم امروز صبح زودتر از خواب بیدار شدم‌ چون قرار است میدان هوایی دنبال رویا برم وقتی بیدار شدم‌ اول رفتم یک حمام آب سرد کردم وقتی از حمام بیرون شدم دیدم یاسمین و نازنین حالا هم خواب هستن یک فکر شیطنتی به سرم زد و بالای هر دوی شان آب انداختم نازنین: حور میگم خدا چیکارت کنه همین قسم آدم بیدار میکنه حور: قصد خوده گرفتم یاسمین: خی حالی من چی گناه داشتم یک ذره هم به خاله ات احترام نداری حور: نه ندارم هههه مو های خود را خشک کردم ولی چون مو هایم بسیار دراز است وقت زیاد را گرفت. رفتم و با همه مادرم عمر عایشه الیاس کوچک (پسرعمر) خاله نور ماه (خاله کلانم) یاسمین نازنین ادریس احمد با همه یک صبحانه شاهانه سرف کردیم من راهی اطاقم شدم تا آماده شوم یک حجاب سیاه که بسیار ظریف کار داشت را پوشیدم کمی ریمل هم زدم و مژه هایم دیگر هم بلندتر شدن چون چشم های به رنگ آبی بود مانند مادرم با یک ریمل زدن بسیار زیبا معلوم میشد مو های خود را بلند بستم و چادر خود را سر کردم یک عطر هم زدم و لب های خود را کمی گلابی کردم که یاسمین داخل اطاق شد با لایک هایتان حمایت کنید ادامه دارد
❤️ 1

Comments