
ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
June 17, 2025 at 07:28 AM
داستان : دیوانهیے من
قسمت : دوم
یاسمین داخل اطاق شد همرای نازنین یکجا
یاسمین: اوه عجب دل فریب شده خانم کوچک ما میبینی نازنین با این چشم های آبی و موهای طلایی دل هر کس را میبره
نازنين: البته دیگه او میوند خو ناق ایقه دلباخته و دیوانه اش نیست😉
حور: باز نام او احمق را گرفتی؟😒
نازنین: هه🫢🤦🏻♀️ساری
یاسمین : خب حالی بگو ای رویاگک کدام برادر خو نداره که حالی او هم تو را دیده دل نبازه ههه
حور: نه نداره یعنی داره خو تا جایکه من میفهمم خارج از کشور است
یاسمین: خو خوب است خی خدا سرش رحم کرده که از تو واری سنگ دل نجاتش داده 😂
نازنین: 😂
حور:😒
ادریس: آماده هستی پرنسس بریم؟
حور: ها اینه آمدم
با ادریس یکجا راهی میدان هوایی شدیم قرار است رویا را سورپرایز کنم او فکر میکنه من فراموش کردیم ولی پلان را با خواهر رویا بهشت یکجای جور کردم که سورپرایزش کنم.
بلاخره به میدان رسیدیم ادریس بیرون منتظرم بود من داخل رفتم و با بهشت تماس گرفتم که کجا هستن تا نزدیک شان شدم چشم رویا به من افتاد بسیار شلوغ بود تا که رویا من را دید از فاصله زیاد هم او دوید و هم من محکم یکدیگر را به آغوش گرفتیم🥹
چشم های رویا اشک پر شد و از من هم اشک خوشی .
رویا: اصلا باورم نمیشه حور فکر کردم فراموشت شده🙊
حور: دیوانه مگم امکان داره فراموش کنم
رویا: واقعا من را بسیار خوشحال کردی
باد بسیار ملایم میوزید و موهای طلایی من را از زیر چادرم تکان میداد هر چی پت میکردم باز هم نمایان میشد
از طرفی نگاهی سنگینی کسی را بطرف خود حس کردم یواشکی نگاه کردم یک جوان قد بلند که باد موهای پر پشت و مشکی اش را به رقص آورده بود تا که چشمانم به چشم هایش خورد زود نگاه خود را ازم گرفت و سمت دختر کوچک که دختر رویا بود رفت با بسیار مهربانی طفلک را نوازش میکرد که رویا سمتش رفت و صدایش زد( مقبولک)
طفلک را از پیش اش گرفت و سمت من آوردیش
رویا: این دخترم هست
حور : وای چقدر شرین است🥰
باز هم متوجه نگاهی یواشکی او بچه شدم بسیار جالب بود رویا مقبولک صدایش زد ولی از حق نگذریم واقعآ هم که مقبول بود گرچه میگن پسر ها مقبول نمیباشند جذاب میباشند ولی این بشر هم مقبول بود هم جذاب.
پس با خود گفتم توبه به من چی که هر چی است رویا صدایم زد نگاهم سمت رویا رفت
رویا: بیا حور همرای ما برو
حور: نخیر تشکر جانم باز بخیر تو بیا وقت زیاد هست همدیگر را میبینیم بخیر
رویا: یعنی نمیایی🙁
حور: نه نمیشه برادرم در موتر منتظر است باز میبینیم همدیگر را تو خو هستی بیازو
رویا: ها چرا نه حتمآ
حور: خب پس حالی دیگه من بروم
رویا: صحی است باز گپ میزنیم
رویا را بغل کرده همرایش خداحافظی کردم و سمت موتر رفتم
ادریس: اوه بلاخره تشریف آوردین پرنسس
حور: ها بریم دیگه
ادریس: خانه نمیریم مادرم زنگ زده بود گفت
ادریس: خانه نمیریم مادرم زنگ زده بود گفت صفا (نامزدش) را از خانه اش گرفته بیاین طلا فروشی
حور : آی باز طلایی چی مگم خلاص نشد🤦🏻♀️
ادریس:🤷🏻♂️
رفتیم از راه صفا را از خانه اش گرفتیم و سمت طلا فروشی روان شدیم وقتی رسیدیم
مادرم و یاسمین هم آمده بودن من هم رفتم بعد یک ست کوچک و ظریف به خود سفارش دادم خریداری ما تمام شد پس خانه آمدیم نان چاشت را خوردیم نازنین و خاله نور ماه خانه رفتن ولی یاسمین ماند با یاسمین که میبودم وقت بسیار زود میگذشت یاسمین مجرد هست و با مامایم دوگانگی هست که او هم مجرد است یعنی من ۲ خاله و یک ماما دارم با فامیل پدری ام چندان ارتباط خاصی نداریم فقط در بعضی از محافل میبینم شان.
خانه ما چهار منزل است که دو منزل از ماست و دو منزل هم از شکیلا جادوگر است ولی راه های ما کاملا جدا است تا جایکه امکان داره نمیخوایم چهره شکیلا شیشک را ببینم از ای خاطر زیاد پائین نمیرم که رُخ اش در رُخ ام نخوره شکیلا ۳ دختر دارد همه شان پشت در پشت و بچه ندارد دیگه بعد از ای هم صاحب اولاد شده نمیتوانه چون سن اش زیاد است و از اینکه بچه نداره و مادرم آمادگی عروسی بچه خود را میگیره بد رقم حسودی میکنه و برادرهایم هم مثل من از شکیلای شیشک بدشان میایه دختر هایش هم دقیقا مانند خودش هستن جنگر و شیشک اصلا دوست ندارم که بگوییم این ها خواهرهایم هستن چون وقتیکه اولاد مادر مه نیستن پس خواهرهای من هم بوده نمیتانه ازشان بدم میآید چون همش خبر من را به میوند احمق میبرن و پدرم هر وقت دل اش شد خانه ما میایه و هر وقت دلش شد خانه شکیلا میره در این وقت ها بیشتر خانه ما میباشد بخاطر عروسی ادریس از روزیکه فهمیدم پدرم با زن دیگری ازدواج کرده دیگر اصلا همرایش مثل قبل نشد روابطم چون او یک فامیل دیگه هم داره و ۳ دختر دیگه هم داره صحبت من همرایش فقد در حد یک سلام هست ولی این وقت ها ترسم بیشتر از این است که نه شود پدرم به حرف های شکیلای جادوگر گوش بته و من را به میوند شرابی بته..
در اطاق نشسته بودم در مورد واقعه های امروز فکر میکردم در مورد پسری که نگاهایش به من گره خورده بود.
یاسمین داخل اطاق آمد
یاسمین: در کدام دنیا غرق هستی آهوی من
با صدای یاسمین از دنیای خیالات بیرون شدم
حور: هیچ همینطور فکر می کردم
یاسمین : درباره چی؟
حور: نمیفهمم
من سر تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره نگاه میکردم یاسمین هم آمد پهلویم دراز کشید
حور: صدای دروازه بود کی آمد عمر لالا آمد؟
یاسمین: نی عمر نه آمده
حور: پس کی بود؟
یاسمین: مادر میوند و بسته قوم اش
یکدفعه یی از جایم خیستم
حور: باز چرا آمدن هیچ به گپ نیستن چی بلا
یاسمین: صحی است آرام باش قهر نشو پس جوابشان میته میرن
پس دراز کشیده سر خود را سر شانه یاسمین ماندم
حور: یاسمین؟
یاسمین: بگو آبی چشمم
حور: بنظرت پدرم به گپ های او جادوگر گوش داده من را به او شرابی میته؟
یاسمین : البته که نه تا که خودت نه خواهی هیچکس تو را به زور داده نمیتانه
حور: ولی من از پدرم هر توقع را دارم اگر همین حالا بیایه و دست من بگیرد در دست آنها بته اصلا متعجب نمیشم چون او جادوگر کار خوده میکنه
یاسمین: اوف حور تو چرا ایقدر منفی گرا هستی فقط تو بی کس هستی بنظرت مادرت اجازه همچنین کار را میته همم؟
حور: نه
یاسمین: خی چی دیگه باز ؟
حور: اوف نمیفهمم اما اگر مره بکشن هم من همرای او میوند عروسی نمیکنم مرگ را ترجیح میدم
یاسمین: آه حور بس کو دیگه اینطور هیچ چیز نمیشه حالی این چیز ها را بگزار کنار از امروز بگو رویا چطور بود؟
حور: خوب بود بسیار خوش شد که من را دید
یاسمین: دیگه کی بود بهشت شان هم آمده بودن
حور: ها بهشت را هم دیدم دیگه تنها بهشت و برادر خوردش سلیمان بود و دیگرا فامیل شوهرش دورتر بودن ندیدم
یاسمین: خو چی وقت رویا را میبینی باز
حور: نمیفهمم گفتم یک دعوت برش بکنم چی نظر داری
یاسمین: خب باید هم بکنی بعد اینقدر سال آمده هر چی نباشه هم دوست صمیمی ات است و هم رفت آمد فامیلی دارین
حور: ها من میگم در همین روز ها بکنم که باز عروسی هم نزدیک است پسان نمیشه
یاسمین: ها پس فردا چطور
حور: خوب است من برش زنگ میزنم یاسمین؟
یاسمین: بگو خاله فدایت
حور: امروز در میدان یک بچه بود همرای رویا یشان
یاسمین: خب
حور: آه چیزی نی بگذریم
یاسمین: یعنی چی که بگذریم تو میخایی من را به کشتن بتی حور؟🤨
حور : وی چی شد چرا ایقسم میگی؟
یاسمین: تو میخوایی درباره یک بچه بگی و پس گپ ات را میگیری حور و در مورد کدام بچه گپ زدن؟؟؟
ادامه دارد...
❤️
3